#لیلی_سر_به_هوا☕🍁
#قسمت_چهاردهم
- نه مرسی خودمون می ریم. سلام برسونید. - باشه همچنین خدانگهدار.
بر خلاف آقا مصطفی، مهدی تنها به سلام و لبخندی اکتفا کرد و به سمت ال نودی که آن طرف خیابان پارک بود، رفت. مبینا با آرنج ضربه ای به پهلوی عاطفه زد و با خنده گفت: خنده ی یارو
رو دیدی؟
عاطفه خنده ای کوتاه کرد اما در دلش قیامت بر پا بود. با آمدن تاکسی هر دو آن ها سوار شدند. سرش را به شیشه های ماشین تکیه داد و باز هم به
فکر فرو رفت. مغزش همچون هاردی پر شده بود؛ دیگر کشش نداشت. هر لحظه فکر و ذکرش شده بود مهدی. هر چیزی می شد، اسمش در ذهن عاطفه می آمد. انگار ناخودآگاه ذهنش همه چیز را به او مرتبط می کرد.
مبینا که صورت غرق در فکر عاطفه را دید، حرفی نزد تا او را در خلوت خودش تنها بگذارد. کرایه را حساب کرد و همراه عاطفه پیاده شد. دلش نمی خواست هرگز دچار سرنوشت عاطفه شود. عاشقی آن هم در این سن و سال برایش غیر باور بود. تعجبی نداشت هیچ کس عشق او را در این سن و سال باور نمی کرد. از همه مهم تر مبینا، عاطفه را دختری مغرور و قدرتمند دانست. هیچ قت فکرش را نمی کرد که این دختر قوی دل ببند... قدم زنان به سمت مغازه رفتند تا با خرید هله و هوله از خجالت شکمشان در بیایید. مبینا که دل و دماغ خرید را در عاطفه نمی دید رو به او کرد و گفت: همین جا می مونی من خرید کنم برگردم؟
- آره. بی زحمت برام یه بطری آب بگیر!
- باشه خواهری! زیاد به خودت فشار نیار آخرش که. - مبینا! لطفا هیچی نگو!
#ادامه_دارد
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
ه می شود؟! من بودم که راه را بر حسین بستم و این من بودم که اشک بر چشم کودکان حسین نشاندم. اگر آن روز
یند و سر او را به سینه گرفته و با دست های خود، خاک و خون را از چهره او پاک می کند.
حرّ آخرین نگاه خود را به آقای خود می کند. لحظه پرواز فرا رسیده است، او به صورت امام لبخند می زند، به راستی چه سعادتی از این بالاتر که او روی سینه مولای خویش جان می دهد.
گوش کن ، امام با حرّ سخن می گوید:
《به راستی که تو حرّ هستی، همانگونه که مادرت تو را حرّ نام نهاد》.
بعد از حرّ، یاران امام نوبت به نوبت به شهادت می رسند. عبدالله کلبی و همسرش، نافع بن هلال( تیرانداز ماهر کربلا)، مسلم بن عوسجه (او کسی است که در رکاب پیامبر شمشیر زده است و همه مردم او را به عنوان یار پیامبر می شناسند)، عابِس( نامه رسان مسلم بن عقیل)، بُرَیر(معلّم قرآن کوفه) ، اَشلَم (غلام امام حسین 'علیه السلام' )، اَنس بن حارث( تنها کسی که نام حضرت علی علیه السلام را در میدان کربلا، شعار خود نموده است)، وهب.
طوفان سرخ
ابوثُمامه نگاهی به آسمان می کند. خورشید به میانه آسمان رسیده است. بدین ترتیب آخرین دقایق راز و نیاز با خداوند نزدیک می گردد.
او نزد امام می رود. لب های خشک و ترک خورده امام، غمی بزرگ بر دلش می نشاند. هوا بسیار گرم است و دشمن بسیار زیاد و یاران بسیار اندک اند.
به امام می گوید:《جانم به فدایت! دوست دارم آخرین نماز را با شما بخوانم. موقع اذان ظهر نزدیک است.
امام در چشمان او نگاه می کند:《 نماز را به یادمان انداختی. خدا تو را در گروه نماز گزاران محشور کند》.
امام رو به سپاه کوفه می کند و از آنها می خواهد تا برای خواندن نماز لحظاتی جنگ را متوقّف کنند. یکی از فرماندهان سپاه کوفه به نام ابن تمیم فریاد می زند:《 نماز شما که پذیرفته نیست》.
حَبیب بن مظاهر از سخن او خشمناك می شود و در جواب بی شرمی او چنین میگوید:《 آیا گمان میکنی که نماز پسر پیامبر صلی الله علیه وآله قبول نمی شود و نماز نادانی چون تو قبول میشود؟》
ابن تمیم شمشیر میکشد و به سوي حبیب می آید. حبیب از امام اجازه میگیرد و به جنگ با او میرود. اکنون سر حبیب را بر گردن اسبی که در میدان می تازانند آویخته اند.
دل امام با دیدن این صحنه، به درد می آید و اشک از چشمانش جاري میشود.
ای حبیب! تو چه یار خوبی برایم بودی. تو هر شب ختم قرآن می کردی!
یاران و جوانان بنی هاشم پشت سر امام ایستاده اند. چه شکوهی دارد این نماز!
آنجا را نگاه کن! یکی از یاران کنار امام حسین 'علیه السلام' ایستاده است.
آیا او را می شناسی؟ او سعید بن عبدالله است. چرا او نماز نمی خواند؟
آري! او امروز نماز نمی خواند، زیرا ظهر امروز نماز او با دیگران فرق میکند. او می خواهد پروانه شمع وجود امام باشد.
عمرسعد اشاره اي به تیراندازان می کند. آنها قلب امام را نشانه گرفته اند و سعید بن عبدالله، سپر به دست، در جلوي امام ایستاده است.
سعید خود را سپر بلاي امام می کند و همه تیرها را به جان و دل می پذیرد تو میدانی که در هنگام جنگ، نماز چهاررکعتی را دو رکعت می خوانند و به آن نماز خَوف میگویند.
همه آسمان چشم به این نماز و این حماسه دارند. نماز تمام می شود و پروانه عاشق روي زمین میافتد. او نماز عشق خویش را تمام کرد. سیزده تیر بر پیکر او نشسته و خون از بدنش جاري است.
اکنون نوبت زُهیر است که جان خود را فداي امام حسین 'علیه السلام' کند.
با آنکه او بیست روز است که شیعه شده، امّا در این مدّت، سخت عاشق و دلباخته امام خود گردیده است. بعد از زهیر، عَمْرو بن جُنادَه (او که هنوز نوجوان است) اذن جهاد می خواهد. پدرش جناده در حمله صبح، شربت شهادت نوشید.
او در آغاز حمله خود چند نفر را به خاك و خون میکشد، امّا دشمنان او را محاصره میکنند.
گرد و غبار است، نمیدانم چه خبر شده است؟
آن چیست که به سوي خیمه ها پرتاب میشود؟
خداي من! این سر عَمْرو است. مادر می دود و سر نوجوانش را به سینه میگیرد و بر پیشانی معصوم او بوسه اي می زند و با او سخن می گوید:《 آفرین بر تو ای فرزندم! ای آرامش قلبم!》
#ادامه_دارد.
#شبتون_شهدایی
💞@MF_khanevadeh
#لیلی_سر_به_هوا☕🍁
#قسمت_پانزدهم
- باشه خواهری! زیاد به خودت فشار نیار آخرش که...
- مبینا! لطفا هیچی نگو! دیگر چیزی نگفت و وارد مغازه شد. مغازه دار که بیشتر از یک سال بود که آن ها را می شناخت و دیگر شوخی هایش برای مبینا و عاطفه عادی شده بود، با دیدن مبینا به تنهایی تعجب کرد و گفت: پس اون یکی رفیقت کو؟
- یکم حالش خوب نبود، بیرون موند. - آها نمازهاتون قبول! التماس دعا... ممنون محتاجیم به دعا!
مبینا تمام وسایلی که می خواست را انتخاب کرد و بعد از حساب کردن آن ها از مغازه خارج شد. عاطفه را دید که قطره اشکی مزاحم را از روی صورتش پاک می کرد. لحظه ای درنگ کرد تا دوست اش خجالت زده نشود.
بطری آب را به او داد و باز هم سکوت، تنها پیوند میان این دو دوست بود. بار دیگر سوار تاکسی خطی شدند. عاطفه واقعا ممنون مبینا بود که در این لحظات او را درک می کند و همیشه بدون هیچ منتی همراهش است.
این دفعه خجالت می کشید که باز هم مبینا کرایه را حساب کند، پس زود تر از او دست به کار شده و کرایه را به راننده داد. بعد از گفتن مقصد باز هم به شیشه تکیه داد و مشغول جنگیدن با افکار ضد و نقیض اش شد. سعی کرد افکار مزاحم اش را دور بیاندازد و تبدیل به همان کسی شود که باعث لبخند زدن بقیه می شد. او کسی بود که تحت هر شرایطی لبخند از
لبانش کنار نمی رفت اما با جوانه زدن و بعد رشد کردن این حس، کم کم او را تبدیل به دختری منزوی و گوشه گیر می کرد. با خودش کنار آمد و لبخندی پت و پهن روی لب هایش نشاند.
#ادامه_دارد.
💞@MF_khanevadeh
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_شانزده
و
لبانش کنار نمی رفت اما با جوانه زدن و بعد رشد کردن این حس، کم کم او را تبدیل به دختری منزوی و گوشه گیر می کرد. با خودش کنار آمد و لبخندی پت و پهن روی لب هایش نشاند. مبینا با دیدن لبخندش سری به نشانه تاكيد تکان داد و لبخندی زد که جوابش چشمکی از سوی عاطفه بود. بعد از ایستادن تاکسی، هر دوی آن ها بعد از تشکر کوتاهی از راننده پیاده شدند. مبينا بدون نگاه کردن به خیابان، خواست عبور کند که عاطفه دید ماشینی با سرعت زیاد به آن ها نزدیک می شود. با صدای بلندی که بیشتر شبیه داد زدن بود، مبینا را صدا کرد و گفت:بيا عقب ماشین... مبينا سريع عقب رفت. ماشین با بوق بلند و کلمات نامفهومی که عاطفه شرط می بست فحش باشند، با سرعت از کنار آن ها عبور کرد. هر دوی آن ها از شدت نگرانی، نفس نفس می زدند. عاطفه رو به مبینا کرد و گفت: دختره ی بی فکر! با این سنت هنوز نمی دونی نباید بدون نگاه کردن به خیابون ازش رد بشی؟ بیام مثل کلاس اولی ها این رو بهت یاد بدم؟ مبینا که از ترس، زبانش بند آمده بود چیزی نگفت که عاطفه دستش را | گرفت و به آن سمت برد. مقصد آن ها جاده ی بسیار پیچ و خمی داشت به طوری که وقتی ماشینی از رو به رو می آمد، نمی توانست عابران را ببیند. تا به حال تصادف های زیادی درست در این مکان رخ داده بود. در کنار هم قدم می زدند و گاهی مبینا سوالی می پرسید که عاطفه جوابش را می داد. با رسیدن به چهار راه قرارشان، مبينا رو به عاطفه گفت: مواظب دل نازکت باش عاطی! هر کسی لیاقت این رو نداره که
است
#ادامه_دارد
💞@MF_khanevadeh
#لیلی_سر_به_هوا☕🍁
#قسمت_هفدهم
ببیند. تا به حال تصادف های زیادی درست در این مکان رخ داده بود. | در کنار هم قدم می زدند و گاهی مبینا سوالی می پرسید که عاطفه جوابش را می داد. با رسیدن به چهار راه قرارشان، مبينا رو به عاطفه گفت: مواظب دل نازکت باش عاطی! هر کسی لیاقت این رو نداره که صاحب قلب مهربونت بشه. اشک در چشمانش حلقه زد. به خودش برای داشتن چنین دوستی، افتخار می کرد. باهم خداحافظی کردند و مبینا به خانه رفت.|
مقصد عاطفه اما کمی دور تر بود. مثل همیشه به کار هایش فکر می کرد؛ به کارهایی که باید در دفترش می نوشت. دلش برای دفترش تنگ شده بود. دلش می خواست از آقای میم دل بکند و او را در گوشه ترین قسمت قلبش خاک کند. اما مغز و قلبش برای اولین بار یکی شده بودند. هر دوی آن ها با پا فشاری به او می فهماندند که نباید تسلیم شود. بعد از پیدا کردن کلید در کیفش که به قول سکینه خانم بازار شام بود، در را باز کرد و بدون ایجاد کوچک ترین صدایی وارد شد. به ساعتش نگاهی انداخت که ساعت سه را نشان می داد؛ مطمئن بود که ابوالفضل خواب
است
بعد از خوردن نهار سرد شده ای که حوصله ی گرم کردنش را نداشت، به اتاقش رفت. دلش هوای کتاب خواندن کرده بود. کتابی از کتابخانه ی کوچک اتاقش انتخاب کرد. "ازدواج به سبک شهدا" این کتاب هدیه ای بود که دوستش روز تولد به او داده بود. با بسم اللهی شروع به خواندن کرد. چیز هایی که در کتاب نوشته شده بودند، برایش غير قابل باور بودند. هر صفحه ای از کتاب خاطره ای از نوع ازدواج شهدا به روایت همسر هایشان بود.
#ادامه_دارد
💞@MF_khanevadeh
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_هجدهم
بعد از خوردن نهار سرد شده ای که حوصله ی گرم کردنش را نداشت، به اتاقش رفت. دلش هوای کتاب خواندن کرده بود. کتابی از کتابخانه ی کوچک اتاقش انتخاب کرد. "ازدواج به سبک شهدا" | این کتاب هدیه ای بود که دوستش روز تولد به او داده بود. با بسم اللهی شروع به خواندن کرد. چیز هایی که در کتاب نوشته شده بودند، برایش غیر قابل باور بودند. هر صفحه ای از کتاب خاطره ای از نوع ازدواج شهدا به روایت همسر هایشان بود. سادگی ازدواجشان تعجب او را برانگیخت. هر چه جلو تر می رفت، به خودش مطمئن تر و در راهش مصمم تر می شد، چرا که او با حجاب و چادرش، نگذاشته بود خون این شهدا پایمال شود. شهدایی که بدون چشم داشتن به مال و ثروت، در نهایت سادگی زندگی می کردند. متوجه نبود که قطره های اشک از چشمانش جاری می شوند و زمانی این را فهمید که اولین قطره ی اشک ریخته شده را روی کتاب دید.
اشک هایش را پاک کرد و رفت تا صورتش را بشورد. نگاهی درون آيينه انداخت. چهره ای معمولی تر از معمولی، چشمانی قهوه ای که بر خلاف عسلی چشمان پدر و مادرش بود، بینی کوچکی که تمام دوستانش به آن حسادت می کردند. از چهره ی معمولیش راضی بود؛ چرا که چهره اش هدیه ای از طرف خداوند بود. مگر هدیه را می شود انتخاب کرد؟! | داشت به اتاقش بر می گشت که صدای مادرش را شنید. - نهار خوردی؟ - نه، با مبینا توی راه یه چیزی خوردیم. سکینه خانم بازهم غر غر هایش را شروع کرد و با صدایی که بیشتر شبیه داد زدن بود، گفت: آره دیگه بابای بیچاره ات بره کار کنه..
#ادامه_دارد
💞@MF_khanevadeh
#لیلی_سر_به_هوا🍁☕
#قسنت_نوزدهم
- نه، با مبینا توی راه یه چیزی خوردیم. سکینه خانم بازهم غر غر هایش را شروع کرد و با صدایی که بیشتر شبیه داد زدن بود، گفت: آره دیگه بابای بیچاره ات بره کار کنه با هزار زحمت چند تومن پول در بیاره، تو برو فقط چرت و پرت بگیر. هر هفته هم که نماز جمعه می ری کلی پول رفت و آمدت می شه! واقعا از این رفتار مادرش به تنگ آمده بود؛ نهایتا سه سال دیگر قرار بود این وضع را تحمل کند که آن هم روی یک چشم بر هم زدن، تمام خواهد شد. بدون جواب دادن به سمت اتاقش رفت که باز هم صدای مادرش بلند شد. - فقط همین رو بلدی دیگه! تا حرف می زنیم، در می ری توی اتاقت. معلوم نیست توی اون خراب شده چی داری که همش اون جایی؟ با بغضی که راه گلویش را سد کرده بود، گفت: به مولا على قسم؛ هیچی! - قسم دروغ نخور! دیگر آستانه ی تحملش لبریز شده بود. در را بست و همان کنار سر خورد. زانوهایش را بغل کرد و به قطره های اشکش اجازه ی باریدن داد. اشک هایی که با سرعت فرود می آمدند و صورتش را تر می کردند. فقط نام
خدا را صدا زد و گفت: خدا جونم! هستی دیگه نه؟! می دونی که؟ سپردم به خودت. اما باز سنگینی حرف هایی که از ابتدای زندگی اش تا به الان به او زده شده بود، روی دلش سنگینی می کرد. همدمی می خواست که ساعت ها بشیند و برایش از زندگی تلخش بگوید. مگر همدمی جز دفترش داشت؟ این لحظه نیاز به درد و دل کردن با خدایی داشت که مرحم تنهایی هایش بود. فقط خدا بود که می توانست او را آرام کند. خواست اتاق را به قصد...
#ادامه_دارد
💞@MF_khanevadeh
#لیلی_سر_به_هوا🍁☕
#قسمت_بیستم
خدا را صدا زد و گفت: خدا جونم! هستی دیگه نه؟! می دونی که؟ سپردم
به خودت. اما باز سنگینی حرف هایی که از ابتدای زندگی اش تا به الان به او زده شده بود، روی دلش سنگینی می کرد. همدمی می خواست که ساعت ها بشیند و برایش از زندگی تلخش بگوید. مگر همدمی جز دفترش داشت؟
این لحظه نیاز و دل کردن با خدایی داشت که مرحم تنهایی هایش
بود. فقط خدا بود می توانست او را آرام کند. خواست اتاق را به قصد وضو ترک کند که چیزی در دلش تکان خورد. تحمل توهین دیگری را نداشت؛ چشمانش را دور تا دور اتاق چرخاند و روی لیوان آبی که روی میزش بود، ثابت نگه داشت.
اللهޔالله
لبخندی زد و گفت: خدا جونم مرسی که حواست به همه چیز هست! با تمام سختی، وضویش را با همان یک لیوان آب گرفت و بعد از پهن کرده سجاده و سر کردن چادر، مشغول خواندن نماز شد. اواخر رکعت دوم بود که احساس کرد اتاق مانند چرخ و فلک دور سرش می چرخد. ناگهان با صدای بدی، روی زمین سقوط کرد.
تمام بدنش درد می کرد اما نمی توانست نمازش را نصفه رها کند. سعی کرد بلند شود که توانی در خودش ندید. زیر لب آیه الکرسی را خواند و بعد از جمع کردن جانماز، بالشتی از روی تخت برداشت و همان کنار دراز کشید. دلیل حال الانش را نمی دانست؛ اولین بار بود که این اتفاق برایش می افتاد. چشمانش را بست سعی کرد ذهنش را خالی سازد که صدای تلفن مانع از آسودگی از
افکارش شد
با تمام توانش خود را به میزش رساند و تلفنش را برداشت. با دیدن پیامک همراه اول، چشمانش را از حرص روی هم فشرد. آن را بر روی حالت
#ادامه_دارد
💞@MF_khanevadeh
#لیلی_سر_به_هوا
#قسمت_بیست و دوم
با تمام توانش خود را به میزش رساند و تلفنش را برداشت. با دیدن پیامک همراه اول، چشمانش را از حرص روی هم فشرد. آن را بر روی حالت سکوت، همان جا رها کرد و سر جایش برگشت. چشمانش را بست و در کسری از ثانیه به خواب عمیقی فرو رفت. با صدای سرو صدای کودکانی که از حیاط می آمد، از خواب بیدار شد. نگاهی به اطرافش انداخت و از جایش بلند شد؛ حالش نسبت به قبل بهتر بود. حدس می زد که مادر و برادرش برای قدم زدن به حیاط رفته باشند. آرام در را باز کرد و از پنجره ی تراس کوچکشان نگاهی به حیاط انداخت. حیاط بزرگی که در سه طرف آن، باغ نسبتا بزرگی بود که مادرش در آن سبزی، گل و ... می کاشت بچه ها مشغول بازی روی تپه ی شنی رو به روی خانه شان بودند؛ حدس می زد که بقیه در طبقه پایین و زیر سایه نشسته و در حال چایی خوردن باشند. پنجره را بدون ایجاد کوچک ترین صدایی باز کرد و سرش را به طرف پایین متمایل کرد. درست حدس زده بود؛ طبق معمول همه مشغول چای خوردن بودند و از در و دیوار برای هم سخن می گفتند. پنجره را بست که جسم متحرک کوچکی که از گوشه چشمش دیده بود، حواس اش را پرت کرد. سرش را به تندی به سمت چپ برگرداند که مارمولکی را دید که روی دیوار تراس شان است. سعی کرد بدون جيغ زدن، سریع به داخل خانه برود و تا زمانی که مادر و پدرش نیامده اند، در را باز نکند. با دیدن مارمولک، حسابی چندش اش شده بود و هوس چای خوردنش را از دست داده بود. در را بست و لحظه ای سر جای خود ماند. تابستان کسل کننده ای بود؛ چرا که کاری برای انجام دادن نداشت و هر لحظه حوصله
#ادامه_دارد
💞@MF_khanevadeh
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_بیست وسوم
از دست داده بود. در را بست و لحظه ای سر جای خود ماند. تابستان کسل کننده ای بود؛ چرا که کاری برای انجام دادن نداشت و هر لحظه حوصله
اش سر می رفت. نگاهی سر سری به خانه انداخت؛ خانه ای که از زندگی کردن درون آن، هیچ خوش اش نمی آمد. خانه ای با زیر بنای هشتاد و چهار متر که برای آن ها بزرگ هم بود. دو اتاق خواب؛ یکی بزرگ و دیگری آن قدر کوچیک بود که عاطفه آن را انباری می نامید. مبل هفت نفره قهوه ای که با دیگر وسایل خانه ست شده بود و پرده ی خردلی رنگ که سلیقه ی عاطفه بود و تا کنون هر که آن را دیده بود از رنگ و طرح اش تعریف و تمجید کرده بود.
تنها مشکل عاطفه، زیر تلویزیونی قدیمی شان بود که دایی بزرگش به عنوان یادگاری به مادرش داده بود. زیرتلویزیونی کوچک و ساده ای که بیشتر شبیه کتابخانه بود. به مادرش اصرار می کرد که آن را عوض کنند و هر بار از مادرش همین جواب را می شنید که می گفت: یادگاری داییته؛ دلم نمیاد بزارمش یه گوشه خاک بخوره. بخوره. از خلوت بودن خانه استفاده کرد و صدایش را رو سرش انداخته و گفت: خدایا! حالا من چی کار کنم؟ یعنی همه چیز تموم شد؟ خدا جون حواست هست که سپردم به خودت؟ یادت نره یه بنده ی کوچیک این پایین داره بال بال می زنه ها! یاد موبایلش افتاد که بدون جواب مانده بود. با خودش گفت: تا الان که منتظر موندی، یکم دیگه هم بمون؛ من برم چیزی بخورم بیام. - طبق معمول انگشتش با پشتی که در ورودی آشپزخانه بود، برخورد کرد که عاطفه
#ادامه_دارد
💞@MF_khanevadeh
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_بیست_و_چهارم
خدایا! حالا من چی کار کنم؟ یعنی همه چیز تموم شد؟ خدا جون حواست هست که سپردم به خودت؟ یادت نره به بنده ی کوچیک این پایین داره بال بال می زنه ها! یاد موبایلش افتاد که بدون جواب مانده بود. با خودش گفت: تا الان که منتظر موندی، یکم دیگه هم بمون؛ من برم چیزی بخورم بیام. طبق معمول انگشتش با پشتی که در ورودی آشپزخانه بود، برخورد کرد که عاطفه چند فحش نثار کسی که پشتی را اختراع کرده بود، کرد. - مگه پشتی رو هم اختراع کردن؟ شاید هم اختراع نکردن و به نفر چهار تا خرت و خاشال ریخته تو یه کارتون، گذاشته پشت کمرش و اسمش رو گذاشته پشتی؟ عجيبه ها!
در یخچال را که باز کرد، یادش رفت به دنبال چه آمده بود و به وسایل درون آن زل زد. لحظاتی بعد به خود آمد و شکلات صبحانه ی مورد علاقه اش را برداشت و در یخچال را بست. در شکلات را باز کرد و بعد از برداشتن قاشقی به طرف اتاقش روانه شد. روی صندلی اش نشست و کامپیوترش را روشن کرد. مشغول جست و جو در اینترنت بود که موبایلش زنگ خورد. نگاهی به اسمی که روی آن افتاده بود انداخت و با دیدن شماره ی ناشناس، بعد از اندکی درنگ پاسخ داد. - بفرمایید؟ - سلام خوبی عاطفه؟ - ببخشید شما؟ - خاله كلثومم دیگه؛ نشناختی؟ - عه سلام خاله خوبین؟ ببخشید به جا نیاوردمتون. - ایراد نداره دختر! مامان هست؟ - نه حیاطه. صداش کنم؟ - نه نه نمی خواد صداش کنی، شب زنگ می زنم. - باشه خاله جون کاری ندارین؟ - نه خدافظ. تماس را قطع کرد و فکر کرد که چرا خاله اش باید به گوشی او زنگ بزند؟ خب به گوشی ما
#ادامه_دارد
💞@MF_khanevadeh
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_بیست_چهارم
- باشه خاله جون کاری ندارین؟ - نه خدافظ تماس را قطع کرد و فکر کرد که چرا خاله اش باید به گوشی او زنگ بزند؟ خب به گوشی مادرش زنگ می زد که با یادآوری اینکه سیم کارتی که تازه خریده بود را با سیم کارت قدیمی مادرش عوض کرده، فهمید که باید فکری به حال مخاطبین مادرش بکند.
مشغول دیدن عکس های آقای میم که در فلش خود ذخیره کرده بود، شد که با بلند شدن صدای اذان از نگاه کردن به آن ها دست کشید و بلند شد. سریع وضو گرفت و سجاده ای که خودش با عشق درست کرده بود را پهن کرد. چادرش را باز کرد که بر روی سر خود بگذارد؛ با باز کردن آن رایحه ای خوشبو در فضای اتاق پیچید. با یک تنفس عمیق، عطر را به ریه های خویش فرستاد و چادر را سر کرد. کنار سجاده اش نشست و مشغول گوش سپردن به لا اله اله الله ی آخر اذان شد. با تمام شدن اذان و بلند شدن صدای دعای فرج، بلند شد و دستانش را به سوی آسمان گرفت.
اللهم كن لولیک التميمة بن الحسن صلواثک عليه و على آباؤه في هذ؛ الساعة و في كل ساعة وليا و حافظا و قائدا و ناصرا و دلیلا و عينة حتى
بينه أرضک طوعا و تمتعه فیها طويلا» (خدایا، در این لحظه و در تمام لحظات، سرپرست و نگاهدار و راهبر و یاری گر و راهنما و دیدبان ولیات، حضرت حجة بن الحسن، که درودهای تو بر او و بر پدرانش باد، باش، تا او را به صورتی که خوشایند اوست، و همه از او فرمانبری می نمایند، ساکن زمین گردانیده، و مدت زمان طولانی در آن بهره مند سازی) بدون اتلاف وقت، شروع..
#ادامه_دارد
💞@MF_khanevadeh