eitaa logo
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
1.5هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
5.5هزار ویدیو
132 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
☕🍁 🎁 چه می گذرد؟ شاید عاطفه در فکر اقای میمش بود و مبینا در فکر امتحانات فردایش. با بلند شدن صدای آهنگ هر دو نگاهی به هم انداختند و اخم کردند، مبینا با اخم رو به راننده گفت: ببخشید آقای محترم امروز روز اول محرمه، می شه آهنگ رو خاموش کنین؟ - چهارصد سال از این اتفاق می گذره، باز هم می خوایین هر سال این عزاداری ها رو انجام بدین؟ مبينا خواست حرفی بزند که عاطفه پیش قدم شد. این مردک مرز پر رویی را رد کرده بود. با عصبانیت رو به راننده گفت: درستش اینه که 1375 سال از شهادت ایشون می گذره؛ در ضمن شما وقتی یکی از عزیزانتون فوت می کنه تا چند سال براشون سالگرد می گیرید. هر موقع یاد خاطره ای باهاشون می افتين، ناراحت می شین. این رو در نظر بگیرید که ایشون یه آدم عادی نبودن و عادی از دنیا نرفتن؛ ایشون امام بودن و شهید شدند. مبينا که عصبانیت دوستش را می دید کرایه را به راننده داد و گفت که پیاده می شوند. همین که پیاده شدند، مبینا با صدایی که عصبانیت در آن موج می زد گفت: مرتیکه پیش خودش چی فکر کرده؟! - واقعا متاسفم برای پدر و مادری که همچین فرزندی رو می اندازن توی دامن جامعه. - دامن چه صيغه ايه دختر؟ دامان! - فرقی نداره. مبينا خنده ای کرد. به مسجد که رسیدند، کارتشان را از کیف هایشان در آورده و به گردنشان انداختند. با تمام خادمان سلام و احوال پرسی کردند و به مسئولی که اسامی حاضرین را می نوشت، اسم و ساعت حضورشان را اعلام کردند. ........ 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_نود_و_یک او به این خیال به کربلا آمد تا کاری کند که جنگ برپا نشود و توانست
زینب علیهاالسلام سراسیمه به سوی خیمه برادر می آید، امّا می بیند که برادرش، سر روی زانو نهاده و گویی خوابش برده است. نزدیک می آید و کنار او می نشیند و به آرامی می گوید: 《برادر! آیا این هیاهو را می شنوی؟ دشمنان به سوی ما می آیند》. امام سر خود را از روی زانوهایش بلند می کند. خواهر را کنار خود می بیند و می گوید: 《اکنون نزد پیامبر بودم. او به من فرمود: به زودی مهمان من خواهی بود》. زینب علیهاالسلام نگاهی به برادر دارد و نیم نگاهی به سپاهی که به این طرف می آیند. او متوجّه می شود که باید از برادر دل بکند. برادر عزم سفر دارد. اشکی که در چشمان زینب علیهاالسلام حلقه زده بود فرو می ریزد. گریه او به گوش زن ها و بچّه ها می رسد و موجی از گریه در خیمه ها به پا می شود. امام به او می فرماید:《خواهرم، آرام باش!》. سپاه کوفه به پیش می آید. امام از جا بر می خیزد و به سوی برادرش عبّاس می رود و می فرماید: 《جانم فدایت!》 درست شنیدی، امام حسین 'علیه السلام' به عبّاس چنین می گوید: 《جانم فدایت، برو و ببین چه خبر شده است؟ اینان که چنین با شتاب می آیند چه می خواهند؟》. عبّاس بر اسب سوار می شود و همراه بیست نفر از یاران امام به سوی سپاه کوفه حرکت می کند. چهره مصمّم و آرام عبّاس، آرامش عجیبی به خیمه نشینان می دهد. آری! تا عبّاس پاسدار خیمه هاست غم به دل راه ندارد. عبّاس، پسر علی علیه السلام شیر بیشه ایمان می غرّد و می تازد. گویا حیدر کرّار است که حمله ور می شود. صدای عبّاس در صحرای کربلا می پیچد. سی و سه هزار نفر، یک مرتبه، در جای خود متوقّف می شوند. _ شما را چه شده است؟ از این آشوب و هجوم چه می خواهید؟ _ دستور از طرف ابن زیاد آمده است که یا با یزید بیعت کنید یا آماده جنگ باشید. _ صبر کنید تا پیام شما را به امام حسین 'علیه السلام' برسانم و جواب بیاورم. عبّاس به سوی خیمه امام حسین 'علیه السلام' بر می گردد. بیست سوار در مقابل هزاران سوار ایستاده اند. یکی از آنها حبیب بن مظاهر است. دیگری زُهیر و... اکنون باید از فرصت استفاده کرد و این قوم گمراه را نصیحت کرد‌. حبیب بن مظاهر رو به سپاه کوفه می کند و می گوید:《روز قیامت چه پاسخی خواهید داشت وقتی که پیامبر صلی الله علیه و آله از شما بپرسد چرا فرزندم را کشتید؟》 در ادامه زُهیر به سخن می آید:《من خیر شما را می خواهم. از خدا بترسید. چرا در گروه ستم کاران قرار گرفته اید و برای کشتن بندگان خوبِ خدا جمع شده اید.》 یک نفر از میان جمعیّت می گوید: _ زُهیر تو که طرفدار عثمان بودی. پس چه شد که اکنون شیعه شده ای و از حسین طرفداری می کنی؟ _ من به حسین نامه ننوشته بودم و او را دعوت نکرده و به او وعده یاری نیز، نداده بودم، امّا در راه مکّه، راه سعادت خویش را یافتم و شیعه حسین شدم. او فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله ماست. من آماده ام تا جان خود را فدای او کنم تا حقّ پیامبر صلی الله علیه و آله را ادا کرده باشم. آری، آنها آنقدر کور دل شده اند که گویی اصلاً سخنان حبیب و زهیر را نشنیده اند. عبّاس خدمت امام حسین 'علیه السلام' می آید و سخن سپاه کوفه را باز می گوید. امام می فرماید:《عبّاسم! به سوی این سپاه برو و از آنها بخواه تا یک شب به ما فرصت بدهند. ما می خواهیم شبی دیگر با خدای خویش راز و نیاز کنیم و نماز بخوانیم. خدا خودش می داند که من چه قدر نماز و سخن گفتن با او را دوست دارم.》 عبّاس به سرعت باز می گردد. همه نگاه ها به سوی اوست. به راستی، او چه پیامی آورده است؟ او در مقابل سپاه کوفه می ایستد و می گوید: 《مولایم حسین از شما می خواهد که امشب را به ما فرصت دهید.》 سکوت بر سپاه کوفه حاکم می شود. پسر پیامبر صلی الله علیه و آله یک شب از ما فرصت می خواهد. عمرسعد سکوت را می شکند و به شمر می گوید:《نظر تو در این باره چیست؟》امّا شمر نظری نمی دهد. عمرسعد نگاهی به فرماندهان خود می کند و نظر آنها را جویا می شود. آنها هم سکوت می کنند، در حالی که همه در شک و تردید هستند. از یک سو می خواهند هرچه زودتر به وعده های طلایی ابن زیاد دست یابند و از سویی دیگر امام حسین 'علیه السلام' از آنها یک شب فرصت می خواهد. 💞@MF_khanevadeh
☕🍁 🎁 چوپ پر هایشان را برداشتند و به طرف داخل مسجد حرکت کردند. قرارشان این بود که عاطفه و هدیه جلو و مبینا کنار ستون دوم بایستند. سر جاهایشان ایستادند که هدیه هم آمد، با عاطفه سلام و احوال پرسی گرمی کرد و برای مبینا تنها سری تکان داد. هدیه در کنار عاطفه جای گرفت و از او پرسید: می دونی امروز مجری کیه؟ . نه، کیه؟ - من هم نمی دونم، دارم از تو می پرسم ها! - آها بذار از توی کانال نگاه کنم. موبایلش را در دستش گرفت و به کانال اطلاع رسانی مراسمات نماز جمعه رفت. متن دعوت این هفته را خواند و با ذوق به اسم مهدی شعبان خواه ذل زد. هدیه که از بی توجهی عاطفه کلافه شده بود، دستش را جلوی صورت او تکان داد و گفت: عاطفه! با تو هستم ها دختر، عاطفه - هان؟ چیه؟ - هان چیه؟ می گم مجری کی هست؟ - مهدی! هر کس که وارد مسجد می شد، سلام و خسته نباشیدی به آن ها می گفت و سر جایش می نشست. صدای تنظیم کردن میکروفون که آمد همه با سکوت به صفحه ی پرژکتور نگاه انداختند. مجری با صدایی رسا و از حق نگذریم زیبا، شروع به خواندن چند آیه از قرآن کرد. برای عاطفه سخت بود که به سمت چپ اش نگاه کند؛ مسلما همه می فهمیدند عاطفه قصدی دارد. که می دانست آن دو فامیل هستند؟! گاهی اوقات زیرکانه نگاهی به پرده می انداخت و با دیدن چهره ی او آرام می گرفت. به هدیه نگاهی کرد که به اون لبخند می زد، هدیه هم بدون هیچ خجالتی مستقیم به او زل زده بود. عاطفه چشم غره ای به او رفت که از دیدش پنهان ماند. خانم ذکریایی که مسئول خادمین آن جا بود، ........ 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_نود_و_سه زینب علیهاالسلام سراسیمه به سوی خیمه برادر می آید، امّا می بیند
اینجاست که فرمانده نیروهای محافظ فرات (عمرو بن حجّاج) سکوت را می شکند و می گوید:《شما عجب مردمی هستید! به خدا قسم، اگر کفّار از شما چنین در خواستی می کردند، می پذیرفتید. اکنون که پسر پیامبر صلی الله علیه و آله چنین خواسته ای را از شما دارد، چرا قبول نمی کنید؟》 همه منتظر تصمیم عمرسعد هستند. به راستی، او چه تصمیمی خواهد گرفت؟ عمرسعد فکر می کند و با زیرکی به این نتیجه می رسد که اگر الآن دستور حمله را بدهد، نیروهایش روحیّه ی لازم را نخواهند داشت. او دستور عقب نشینی می دهد و سپاه کوفه به سوی اردوگاه باز می گردد. عبّاس و همراهانش نیز، به سوی خیمه ها باز می گردند. تنها امشب را فرصت داریم تا نماز بخوانیم و با خدا راز و نیاز کنیم. غروب روز تاسوعا نزدیک می شود . امام در خیمه خود نشسته است. پس از آن همه هیاهوی سپاه کوفه، اکنون با پذیرش پیشنهاد امام، سکوت در این دشت حکم فرماست و همه به فردا می اندیشند. صدایی سکوت صحرا را می شکند:《کجایند خواهر زادگانم؟》. با شنیدن این صدا،همه از خیمه ها بیرون می دوند. آنجا را نگاه کن! این شمر است که سوار بر اسب و کمی دور تر، رو به خیمه ها ایستاده و فریاد می زند:《خواهر زادگانم! کجایید؟ عبّاس کجاست؟ عبدالله و عثمان، فرزندان امّ المبین کجا هستند؟》 شمر نقشه ای در سر دارد. او ساعتی پیش، شاهد شجاعت عبّاس بود و دید که او چگونه سپاهی را متوقّف کرد‌. به همین دلیل تصمیم دارد این مرد دلاور، عبّاس را از امام حسین 'علیه السلام' جدا کند. او می داند عبّاس به تنهایی نیمی از لشکر امام حسین 'علیه السلام' است. همه دل ها به او خوش است و آرامش این جمع به وجود اوست. حتماً می دانی که امّ البنین، مادر عبّاس و همسر حضرت علی علیه السلام از قبیله بنی کِلاب است. شمر نیز، از همان قبله است و برای همین، عبّاس را خواهر زاده خود خطاب می کند. بار دیگر صدا در صحرا می پیچد:《من می خواهم عبّاس را ببینم 》، امّا عبّاس پشت خیمه ایستاده و جواب او را نمی دهد. او نمی خواهد بدون اجازه امام با شمر هم کلام شود. امام حسین 'علیه السلام' او را صدا می زند: 《عبّاسم! درست است که شمر آدم فاسقی است امّا صدایت می کند، برو ببین از تو چه می خواهد؟》. اگر امر امام نبود او هرگز جواب شمر را نمی داد عبّاس سوار بر اسب، خود را به شمر می رساند و می گوید: _ چه می گویی و چه می خواهی؟ _ تو خواهر زاده من هستی. من برایت امان نامه آورده ام و آمده ام تا تو را از کشته شدن نجات دهم. _ نفرین خدا بر تو و امان نامه ات. ما در امان باشیم و فرزند پیامبر در ناامنی باشد؟ دستانت بریده باد، ای شمر! تو می خواهی ما برادر خود را رها کنیم، هرگز! پاسخ فرزند علی علیه السلام آنقدر محکم و قاطع بود که جای هیچ حرفی نماند. شمر که می بیند نقشه اش با شکست رو به رو شده خشمگین و خجل به سوی اردوگاه سپاه کوفه بر می گردد. عبّاس هم به سوی خیمه ها می آید. چه فکری کرده بود آن شمر سیه دل؟ عبّاس و جدایی از حسین 'علیه السلام' ؟ عبّاس و بی وفایی و پیمان شکنی؟ هرگز! اکنون عبّاس نزدیک خیمه هاست. نگاه کن! همه به استقبالش می آیند. خیمه نشینان، بار دیگر جان می گیرند و زنده می شوند. گویی کلام عبّاس در پشتیبانی از حسین 'علیه السلام' ، نسیم خنکی در صحرای داغ کربلا بود. عبّاس، با ادب و تواضع از اسب پیاده می شود. و خدمت امام حسین 'علیه السلام' می رسد. تبسمی شیرین بر لب های امام نشسته است. آری! تماشای قامت رشید عبّاس چه شوق و لذّتی به قلب امام می بخشد. امام دست های خود را می گشاید و عبّاس را در آغوش می گیرد و می بوسد. امشب همراه من باش! امشب، شب جمعه، شب عاشوراست. به چشم هایت التماس کن که به خواب نرود امشب شورانگیز ترین شب تاریخ است. آن طرف را نگاه کن که چگونه شیطان قهقه می زند. صدای پای کوبی و رقص و شادمانیش در همه جا پیچیده و گویی ابلیس امشب و در اینجا، سی و سه هزار دهان باز کرده و می خندد! این طرف صداها آرام است. همچون صدای آبی زلال که می رود تا به دریا بپیوندد. آیا صدای تپش عشق را می شنوی؟ همه فرشتگان آمده اند تا اشکِ دوستان خدا را که بر گونه ها نشسته است ببینند. عدّه ای در سجده اند و عدّه ای در رکوع. زمزمه های تلاوت قرآن به گوش می رسد. 💞@MF_khanevadeh
☕🍁 🎁 خانم ذکریایی که مسئول خادمین آن جا بود، کنار هدیه آمد؛ چیزی به او گفت و به عاطفه و مبينا اشاره ای زد. بعد از رفتنش عاطفه با اشاره از هدیه پرسید که: چی می گفت؟ هدیه جلو تر آمد و گفت: تا بعد از نماز ظهر، من و تو سر پا می مونیم و بعدش من و تو می ریم نماز، خانم شاکری و مبینا جلو می مونن. باشه ای گفت و نگاه اش را به در سوق داد. مادر آقای میم را دید که از در داخل می آمد. هنوز سالن آن قدر شلوغ نشده بود پس رفت تا به او سلام کند. زینب خانم با دیدن او گل از گلش شکفت و با لبخند به او سلام کرد. زینب خانم گاهی اوقات آن قدر با او گرم می گرفت که عاطفه شک می کرد آیا واقعا دشمنی میان او و مادرش است یا خیر؟! اما با خود که فکر می کرد، هر دو را مقصر می دانست که نتوانستند از دوستی قوی بینشان دفاع کنند و بیشتر از همه آن کسی را که یک کلاغ و چهل کلاغ از صفات بارزش بود. تمام فامیل می دانستند او کیست! برخی با نیش و کنایه ها به آن فرد می فهماندند و برخی هم مانند کبک سرشان را زیر برف فرو کرده بودند و قصد فهمیدن نداشتند. بار اول نبود که زن عمویش قصد خراب کردن عاطفه و خانواده اش را در میان فامیل داشت؛ چندین بار بود که این اتفاق می افتاد و آن قدری بزرگ بود که دیگر بخششی از جانب عاطفه و خانواده اش در کار نبود. انگار نمی توانست آرام بنشیند، هر ماجرایی که حل می شد طولی نمی کشید که آتش دیگری می سوخت؛ آن هم طبق معمول زیر سر زن عمویش بود. سر جایش برگشت اما در فکر فرو رفته بود؛ چگونه می توانست یک تنه ماجرا.. 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_نود_و_پنج اینجاست که فرمانده نیروهای محافظ فرات (عمرو بن حجّاج) سکوت را می
عمرسعد نیروهای گشتی اش را به اطراف خیمه های امام فرستاده تا اوضاع اردوگاه امام را، برای او گزارش کنند. یکی از آنها هنگامی که از نزدیکی خیمه ها عبور می کند، فریاد می زند:《خدا را شکر! که ما خوبان از شما گنهکاران جدا شدیم!》. بُریر این سخن را می شنود و با خود می گوید:《عجب! کار به جایی رسیده است که این نامردان افتخار می کنند که از امام حسین 'علیه السلام' جدا شده اند؟ یعنی تبلیغات عمرسعد با آنها چه کرده است؟ اکنون بُریر با صدای بلند فریاد می زند: _ خیال می کنی که خدا تو را در گروه خوبان قرار داده است؟ _ تو کیستی؟ _ من بُریر هستم. _ ای بُریر! تو را می شناسم. _ آیا نمی خواهی توبه کنی و به سوی خدا باز گردی؟ معلوم است که جواب او منفی است. قلب این مردم آنقدر سیاه شده که دیگر سخن هیچ کس در آنها اثری ندارد. به هر حال، اینجا همه مشغول نماز و دعا هستند. البته خیال نکن که فقط امشب شب دعا و نماز است. اکنون اوّل شب است. باید منتظر بمانیم تا نگهبانان عمرسعد به خواب بروند، آن گاه کارهای زیادی هست که باید انجام دهیم. امام حسین 'علیه السلام' برای امشب چند برنامه دارد. ** زینب علیهاالسلام در خیمه امام سجّاد علیه السلام نشسته است. او پرستار پسر برادر است. این خواست خداوند بود که نسل پسر فاطمه علیهاالسلام در زمین حفظ شود. بنابراین، به اراده خداوند، امام سجّاد علیه السلام این روزها در بستر بیماری به سر می برد. امام حسین 'علیه السلام' کنار بستر فرزند خود می رود. حال او را جویا می شود و سپس از آن خیمه بیرون می آید. امام حسین 'علیه السلام' به سوی خیمه خود می رود. جَون ( غلام امام حسین 'علیه السلام' ) کنار خیمه نشسته است و در حال تیز کردن شمشیر امام است. صدای نرم و آرام صیقل خوردن شمشیر با زمزمه ای آرام در هم می پیچد. این زمزمه حزین برای زینب علیهاالسلام تازگی دارد، اگر چه خیلی هم آشناست خدای من این صدای کیست که چنین غریبانه شعر می خواند؟ آری! این صدای برادرم حسین 'علیه السلام' است: یا دَهرُ اُفِّ لَکَ مِن خَلیلِ کَم لَکَ بِالاشراقِ و لاصیلِ ای روزگار، اف بر تو باد که تو میان دوستان جدایی می افکنی. به راستی که سرانجام همه انسان ها مرگ است. وای بر من! سخن برادرم بوی رفتن می دهد. صدای ناله و گریه زینب علیهاالسلام بلند می شود. او تاب شنیدن این سخن را ندارد. پس با شتاب به سوی برادر می آید: _ کاش این ساعت را نمی دیدم. بعد از مر‌گ مادر و پدر و برادرم حسن 'علیه السلام' ، دلم به تو مانوس بود، ای حسین! _ خواهرم! صبر داشته باش. ما باید در راه خدا صبر کنیم و اکنون نیز، چاره دیگری ندریم. _ برادر! یعنی باید خود را برای دیدن داغ تو آماده کنم، امّا قلب من طاقت ندارد. و زینب علیهاالسلام بیهوش بر زمین می افتد و صدای شیون و ناله زنان بلند می شود. امام خواهر را در آغوش می گیرد. زینب آرام آرام چشمان خود را باز می کند و گرمی دست مهربان برادر را احساس می کند. امام با خواهر سخن می گوید:《خواهرم! سرانجام همه مرگ است. مگر رسول خدا صلی الله علیه و آله از من بهتر نبود، دیدی که چگونه این دنیا را وداع گفت. پدر و مادر و برادرم حسن، همه رفتند. مرگ سرنوشت همه انسان هاست. خواهرم ما باید در راه خدا صبر داشته باشیم》. زینب علیهاالسلام آرام شده است و اکنون به سخنان برادر گوش می دهد:《خواهرم! تو را سوگند می دهم که در مصیبت من بی تابی نکنی و صورت نخراشی》. نگاه زینب علیهاالسلام به نگاه امام دوخته شده و در این فکر است که چگونه خواهد توانست خواسته برادر را عملی سازد. ای زینب! برخیز، تو در آغاز راه هستی. تو باید پیام برادر را به تمام دنیا برسانی. همسفرِ تو در این سفر، صبر است و تاریخ فریاد می زند که خدا به تو صبری زیبا داده است. خبری در خیمه ها می پیچد. همه با عجله سجّاده های نماز خود را جمع می کنند و به سوی خیمه خورشید می شتابند. امام یاران خود را طلبیده است. بیا من و تو هم به خیمه امام برویم تا ببینیم چه خبر شده است و چرا امام نیمه شب همه یاران خود را فرا خوانده است؟ همه به امام نگاه می کنند و در این فکراند که امام چه دستوری دارد تا با جان پذیرا شوند. آیا خطری اردوگاه حق را تهدید می کند؟ امام از جای خود بر می خیزد. نگاهی به یاران خود کرده و می فرماید:《من خدای مهربان را ستایش می کنم و در همه شادی ها و غم ها او را شکر می گویم. خدایا! تو را شکر می کنم که به ما فهم و بصیرت بخشیدی و ما را از اهل ایمان قرار دادی》. امام برای لحظاتی سکوت می کند. همه منتظرند تا امام سخن خود را ادامه دهد:《یاران خوبم! من یارانی به خوبی و وفاداری شما نمی شناسم. بدانید که ما فقط امشب را مهلت داریم و فردا روز جنگ است. من به همه شما اجازه می دهم تا از این صحرا بروید 💞@MF_khanevadeh
☕🍁 - بریم نماز بخونیم نوبت مبینا این هاست. - باشه بریم. با تکان خوردن دستی جلوی صورتش به خود آمد و با کنجکاوی به هدیه نگاه کرد. با هم از میان آن همه جمعیت عبور کردند و به بیرون مسجد رفتند. عاطفه مهری برداشت و همان جا بدون توجه به بقیه مشغول خواندن نمازش شد. نمازش که تمام شد همان گوشه نشست و به مداحی گوش سپرد؛ به مناسبت اولین روز محرم، مداحی گذاشته بودند. منتظر مبینا و هدیه شد تا با هم خدافظی کنند و بروند. اعصابش خورد شده بود؛ نمی دانست چرا هر موقع که عجله دارد، هدیه مشغول حرف زدن می شود و دیر می آید؟! هدیه که آمد، با غضب نگاهی به او انداخت و گفت: تموم شد؟! بریم؟! بمون، مبینا داشت با مامان مهدی حرف می زد، بیاد بریم. مبینا چه کاری می تواند با زینب خانم داشته باشد؟ کمی منتظر شد که مبینا نیامد. داخل رفت و کنار مبینا ایستاد. بار دیگر با زینب خانم مشغول صحبت شد. مبينا مشغول صحبت با مسئول حوزه ی خواهران بود. بدجور دلش می خواست وارد حوزه شود؛ هر چه قدر هم که عاطفه به او گفته بود باید چهار سال دیگر صبر کنی، حرف تو گوشش نمی رفت که نمی رفت. حرف خودش را می زد. مسئول حوزه از این همه شوق مبینا به وجد آمده بود ولی به او گفت: دخترم باید دیپلم بگیری! بعد می تونی وارد حوزه بشی. مبینا پکر شد و بعد از خداحافظی با آن دو بدون ذره ای توجه به عاطفه به سمت در رفت ........ 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_نود_و_هفت عمرسعد نیروهای گشتی اش را به اطراف خیمه های امام فرستاده تا اوضاع
فرزندان عقیل از جا برخاستند و گفتند:《پناه به خدا می بریم، از اینکه تو را تنها گذاریم》. مسلم بن عَوسجه نیز، می ایستد و با اعتقادی راسخ می گوید:《 به خدا قسم، اگر هفتاد بار زنده شوم و در راه تو کشته شوم و دشمنانت بدن مرا بسوزانند، هرگز از تو جدا نمی شوم در راه تو جان خویش را فدا می کنم، امّا چه کنم که یک جان بیشتر ندارم》. زُهیر از انتهای مجلس با صدای لرزان فریاد می زند:《 به خدا دوست داشتم در راه تو کشته شوم و دیگر بار زنده شوم و بار دیگر کشته شوم و هزار بار بلا گردانِ وجود تو باشم》. هر کدام به زبانی خاص، وفاداری خود را اعلام می کنند، امّا سخن همه آنها یکی است: به خدا قسم ما تو را تنها نمی گذاریم و جان خویش را فدای تو می کنیم. امام نگاهی پر معنا به یاران با وفای خود می کند و در حقّ همه آنها دعا می کند. اکنون امام می فرماید:《خداوند به شما جزای خیر دهد! بدانید که فردا همه شما به شهادت خواهید رسید و هیچکدام از شما زنده نخواهید ماند》. همه خدا را شکر می کنند و می گویند:《 خدا را ستایش می کنیم که به ما توفیق یاری تو را داده است》. تاریخ با تعجّب به این راد مردان نگاه می کند. به راستی، اینان کیستند که با آگاهی از مرگ، خدا را شکر می کنند؟! آری! وفا، از شما دری آموخت. این کشته شدن نیست، شهادت است و زندگی واقعی! می بینی که همه با شنیدن خبر شهادت خود، غرقِ شادی هستند و بوی خوش اطاعت یار، فضا را پر کرده است، امّا هنوز سوالی در ذهن تو باقی مانده است. سر خود را بالا می گیری و به چهره عمو نگاه می کنی. منتظر هستی تا نگاه عمو به تو بیفتد. و اینک از جا بر می خیزی و می گویی:《عموجان! آیا فردا من نیز کشته خواهم شد؟》با این سخن اندوهی غریب بر چهره عمو می نشانی. و دوباره سکوت است و سکوت. همه می خواهند بدانند عمو و پسر برادر چه می گویند؟ چشم ها گاه به امام حسین 'علیه السلام' نگاه می کند و گاه به تو‌. چرا این سوال را می پرسی؟ مگر امام نفرمود همه کشته خواهیم شد‌. امّا نه! تو حق داری سوال کنی. آخر کشتن نوجوان که رسم مردانگی نیست. تو تنها سیزده سال سن داری. امام، قامت زیبای تو را می بیند. اندوه را با لبخند پیوند می زند و می پرسد: _ پسرم! مرگ در نگاه تو چگونه است؟ _ مرگ و شهادت برای من از عسل هم شیرین تر است. چه زیبا و شیرین پاسخ دادی! همه از جواب تو، جانی دوباره می گیرند و بر تو آفرین می گویند. تو این شیوایی سخن را از پدرت، امام حسن علیه السلام' به ارث برده ای. امام با تو سخن می گوید:《عمویت به فدایت! آری، تو هم شهید خواهی شد》. با شنیدن این سخن، شادی و نشاط تمام وجود تو را فرا می گیرد. آری! تو عزیز دل امام حسن 'علیه السلام' هستی! تو قاسم هستی! قاسم سیزده ساله ای که مایه افتخار جهان شیعه است. **** به راستی که شما از بهترین یاران هستید. چه استوار ماندید و از بزرگ ترین امتحان زندگی خویش سربلند بیرون آمدید. تاریخ همواره به شما آفرین می گوید. اکنون امام حسین 'علیه السلام' نگاهی با یاران خود می کند و می فرماید:《سرهای خود را بالا بگیرید و جایگاه خود را در بهشت ببینید》. همه، به سوی آسمان نگاه می کنند. پرده ها کنار می رود و بهشت نمایان می شود. خدای من! این جا بهشت است! چقدر با صفاست! امام تک تک یاران خود را نام می برد و جایگاه و خانه های بهشتی آنها را نشانشان می دهد. بهشت در انتظار شماست. آری! امشب بهشت، بی قرار شما شده است. برای لحظاتی سراسر خیمه غرق شادی و سرور می شود. همه به یکدیگر تبریک می گویند، بهترین جای بهشت! آن هم در همسایگی پیامبر! فرشتگان با تعجّب از مقام و جایگاه شما، همه صف بسته اند و منتظر آمدن شمایند. شما می روید تا نام خود را در تاریخ زنده کنید. به راستی که دنیا دیگر یارانی به با وفایی شما نخواهد دید 💞@MF_khanevadeh
از بدو تولد الي سه ماهگي👼 🎁 : تأثيرگذاري تازه بچه دار شدن هیجان انگیز است همچنین سخت است. در طول سه ماه نخست، همراه با نوزاد خود رشد کرده و یاد میگیرید. براي نوزاد شما هیچ چیز مهمتر از با شما بودن نیست. شما ضمن تغذیه و بغل کردن و حرف زدن و بازي با نوزاد خود، در ساخت اعتماد و كنجكاوي و ايجاد ارتباط باو كمك ميكنيد. نیز باو میفهمانید که در دنياي پهناور اطرافش، عزیز و ارزشمند و امن است اگر نوزادان میتوانستند حرف بزنند گریه میکنم چونکه یا گرسنه ام یا سردم یا خیسم یا میخواهم ترا ببینم. در ابتداء باید هربار نزد من بيائي. نیز با ایجاد صداهاي مکيدن ارتباط برقرار میکنم که يعني میخواهم یا سرگرم یا تغذیه شوم. هنگام خستگی یا سیري ممكن است رویم را از تو دور کنم. در زندگي ام لااقل يكنفر باید مرتبا با محبت بمن رسیدگی کند، ليكن تمامي خانواده ام برایم اهمیت دارد. دوست دارم با پدربزرگ و مادربزرگ و پرستاران بچه و سایر افرادي باشم که مرا دوست دارند. آنها در آموزش نحوه رفتار با مردم در زندگی آینده ام، بمن كمك ميكنند. پوشك مرا بدفعات عوض خواهي کرد (مجموعا تقريبا 7000 بار) پس بگذار درحین اینکار تفریح کنیم. دوست دارم برایم آواز بخواني و شکمم را غلغلك دهي. دوست دارم باتو قان و قون كنم ولي بيش از هر چیز دوست دارم با من مانند يك آدم بزرگ حرف بزني چون در درك اصوات و زبان مرا ياري ميكند. در موفقیت نوزاد خود كمك كنید 💞@MF_khanevadeh
☕🍁 مبینا پکر شد و بعد از خداحافظی با آن دو بدون ذره ای توجه به عاطفه به سمت در رفت. عاطفه که واقعا حوصله اش نمی کشید از زینب خانم و مسئول حوزه خداحافظی کرد و پشت سرش به راه افتاد. مبینا کفشش را برداشت و بدون خداحافظی با بقیه ی خادمان به سمت در خروجی رفت. عاطفه که از رفتار مبینا کلافه شده بود، بعد از خداحافظی با هدیه، دنبالش به راه افتاد. از برخورد مبینا، خیلی ناراحت بود و وقصد داشت در زمان مناسب اشتباه اش را به او گوشزد کند. با صدای نسبتا بلندی مبینا را صدا زد که چند نفر از آقایان به سمتش برگشتند. زیر لب با خودش غز می زد. مبینا ست که بر می گردین نگاه می کنین؟! قدم هایش را تند تر کرد که به مبینا رسید. چادرش را به آرامی گرفت که مبینا به طرف او برگشت. با عصبانیت رو به او گفت: چیه؟ چرا بلند صدام می کنی؟ همه فهمیدن اسمم چیه! - مگه شما ها اسمتون - - مبينا! چته تو دختر؟! من هیچیم نیست. عاطفه که از عصبانیت در مرز منفجر شدن بود، سعی کرد پنج ثانیه ای نفس بگیرد و بعد شروع به حرف زدن کند. خودش می دانست اگر از عصبانیت حرفی را بگوید، حتما پشیمان خواهد شد. در واقع این زمان را به مبینا هم داده بود که به اشتباه اش فکر کند. - ببین مبینا! من چند بار بهت گفتم تا دیپلم نگیری، نمی تونی وارد حوزه بشی؟ دختر مگه حالا چی شده؟ سه سال دیگه می تونی بری. واقعا نمی فهمم چرا این طوری می کنی؟! 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_نود_و_نه فرزندان عقیل از جا برخاستند و گفتند:《پناه به خدا می بریم، از اینک
ای منظّم به سوی خیمه حضرت زینب علیهاالسلام می رویم ایشان و همه زنانی که در خیمه بودند متوجه می شوند که خبری شده، سراسیمه بیرون می آیند. یاران حسین 'علیه السلام' به صف ایستاده اند: _سلام، ای دختر علی! سلام ای یادگار فاطمه! نگاه کن، شمشیرهایمان در دستانمان است. ما همگی قسم خورده ایم که آنها را بر زمین نگذاریم و با دشمن شما مبارزه کنیم. ای جوانمردان، فردا از حریم دختران پیامبر دفاع کنید. همه یاران با شنیدن سخن حبیب اشک می ریزند. قلب زینب علیهاالسلام آرام شده و به وفاداری شما یقین پیدا کرده است. اکنون به سوی خیمه های خود باز گردید ! دیگر چیزی تا اذان صبح نمانده است. کم کم شب عاشورا به پایان نزدیک می شود. پروانه های عاشق الله اکبر، الله اکبر! صدای اذان صبح در دشت کربلا طنین انداز می شود. امام حسین 'علیه السلام' همراه یاران خود به نماز می ایستند. خدایا! تو پناه من هستی و من در سختی ها به یاری تو دل خوش دارم. نماز تمام می شود و امام دست به دعا بر می دارد:《خوبی ها و زیبایی ها از آن توست و تو آرزوی بزرگ من هستی》. یاران خوبم! آگاه باشید که شهادت نزدیک است، شکیبا باشد و صبور. سپس ایشان بر می خیزد و رو به یاران خود می گوید: 《وعده خداوند نزدیک است. یاران من! به زودی از رنج و اندوه دنیا آسوده شده و به بهشت جاودان رهسپار می شوید》. همه یاران یک صدا می گویند:《ما همه آماده ایم تا جان خود را فدای شما نماییم》. با اشاره امام، همه بر می خیزند و آماده می شوند. امام نیروهای خود را به سه دسته تقسیم می کند. دسته راست، دسته چپ و دسته میانه. زهیر فرمانده دسته راست و حبیب بن مظاهر فرمانده دسته چپ لشکر می شوند و خود حضرت نیز، در قلب لشکر قرار می گیرد. پروانه ها آماده اند تا جان خود را فدای شمع وجود امام حسین 'علیه السلام' کنند. امام پرچم لشکر را به دست برادرش عبّاس می دهد. او امروز علمدار دشت کربلاست. عمرسعد به شمر می گوید: به نزدیکی خیمه های حسین برو و وضعیّت آنها را بررسی کن و برای من خبر بیاور. شمر، سوار بر اسب می شود و به سوی اردوگاه امام پیش می تازد. آتش! خدایا! چه می بینم؟ سه طرف خیمه ها پر از آتش است. گودالی عمیق کنده شده و آتش از درون آنها شعله می کشد. یک طرف خیمه ها باز است و مقابله آن، لشکری کوچک امّا منظّم ایستاده است. آنها سه دسته نظامی اند. شیر مردانی که شمشیر به دست آماده اند تا با تمام وجود از امام خویش دفاع کنند. او می فهمد که دیگر نقشه حمله کردن از چهار طرف، عملی نیست. شمر عصبانی می شود. از شدّت ناراحتی فریاد می زند:《ای حسین! چرا زودتر از آتش جهنّم به استقبال آتش رفته ای؟》 سخن شمر دلها را به درد می آورد. شمر چه بی حیا و گستاخ است. مسلم بن عَوسجه طاقت نمی آورد. تیری در کمان می نهد و می خواهد حلقوم این نامرد را نشانه رود. مولای من، اجازه می دهی این نامرد را از پای در آورم. نه، صبر کن، دوست ندارم آغاز گر جنگ ما باشیم 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
ای منظّم به سوی خیمه حضرت زینب علیهاالسلام می رویم ایشان و همه زنانی که در خیمه بودند متوجه می شوند
ه می شود؟! من بودم که راه را بر حسین بستم و این من بودم که اشک بر چشم کودکان حسین نشاندم. اگر آن روز که حسین از من خواست تا به سوی مدینه بر گردد اجازه می دادم، اکنون او در مدینه بود. وای بر من! حالا چه کنم؟ دیگر بر گشتن من برای حسین چه فایده ای دارد. من بروم یا نروم، حسین را می کشند》. این ندای شیطان است: ای حرّ! تو فرمانده چهارهزار سرباز هستی. تو ماموریّت خود را انجام داده ای. کمی صبر کن که جایزه بزرگی در انتظار تو است. ای حرّ! توبه ات قبول نیست، می خواهی کجا بروی. هیچ می دانی که مرگی سخت در انتظار تو خواهد بود. تا ساعتی دیگر، حسین و یارانش همه کشته می شوند. حرّ با خود می گوید:《 من هرطور که شده باید به سوی حسین بروم. اگر اینجا بمانم جهنّم در انتظارم است》. حرّ قدم زنان در حالی که افسار اسب در دست دارد به صحرای کربلا نگاه می کند. از خود می پرسد که چگونه به سوی حسین برود. دیگر دیر شده است. کاش دیشب در دل تاریکی به سوی نور رفته بودم. خدای من، کمکم کن! ناگهان اسب حرّ شیهه ای می کشد. آری، او تشنه است. حرّ راهی را می یابد و آن هم بهانه آب دادن به اسب است. یکی از دوستانش به او نگاه می کند و می گوید: _ این چه حالتی است که در تو می بینم. سرگشته و حیرانی؟ چرا بدنت چنین می لرزد؟ _ من خودم را بین بهشت و جهنّم می بینم. به خدا قسم بهشت را انتخاب خواهم کرد، اگر چه بدنم را پاره پاره کنند. حرّ با تصمیمی استوار، افسار اسب خود را در دست دارد و آرام آرام به سوی فرات می رود. همه خیال می کنند که او می خواهد اسب خود را سیراب کند. او اکنون فرمانده چهار هزار سرباز است که همه در مقابل او تعظیم می کنند. او آنقدر می رود که از سپاه دور می شود. حالا بهترین فرصت است! سریع بر روی اسب می نشیند و به سوی اردوگاه امام پیش می تازد. آنقدر سریع چون بادکه هیچکس نمی تواند به او برسد. اکنون وارد اردوگاه امام حسین 'علیه السلام' شده است. او شمشیر خود را بر زمین می اندازد. آرام آرام به سوی امام می آید. هر کس به چهره او نگاه کند، در می یابد که او آمده است تاتوبه کند. وقتی روبه روی امام قرار می گیرد می گوید: _ سلام ای پسر رسول خدا! جانم فدای تو باد! من همان کسی هستم که راه را بر تو بستم. به خدا قسم نمی دانستم که این نامردان تصمیم به کشتن شماخواهند گرفت. من از کردار خود پشیمانم. آیاخدا توبه مرا قبول می کند؟ _ سلام برتو! آری، خداوند توبه پذیر و مهربان است. آفرین بر تو ای حرّ! امام از حرّ می خواهدکه از اسب پیاده شود،چرا که اومهمان است. گوش کن! حرّ در جواب امام اینگونه می گوید:《 من آمده ام تا تو را یاری کنم. اجازه بده تا با کوفیان سخن بگویم》. صدای حرّ در دشت کربلا می پیچد. همه تعجّب می کنند. صدای حرّ از کدامین سو می آید:《 ای مردم کوفه! شما بودید که به حسین نامه نوشتید که به کوفه بیاید و و به او قول دادید که جان خویش را فدایش می کنید. اکنون چه شده است که با شمشیرهای برهنه او را محاصره کرده اید؟ سپاه کوفه متعجّب شده اند و ندای بر حق حرّ را می شنوند. درحالی که سخنی از آنها به گوش نمی رسد. سخن حق در دل آنها که عاشق دنیا شده اند، هیچ اثری ندارد. حرّ باز می گردد و کنار یاران امام در صف مبارزه می ایستد. ساعت حدود نه صبح است و نیمی از یاران امام به شهادت رسیده اند و حالا نوبت پروانه های دیگر است. حرّ نزد امام می آید و می گوید: ای حسین! من اولین کسی بودم که به جنگ تو آمده ام و راه را بر تو بستم. اکنون می خواهم اوّلین کسی باشم که به میدان مبارزه می رود و جانش را فدای شما می کند. به امید آنکه روز قیامت اوّلین کسی باشم که با پیامبر صلی الله علیه و آله دست می دهد. من وقتی این کلام را می شنوم به همّت بالای حرّ آفرین می گویم! به راستی که تو معمّای بزرگ تاریخ هستی! تا ساعتی قبل در سپاه کفر بودی و اکنون آنقدر عزیز شده ای که می خواهی روز قیامت اوّلین کسی باشی که با پیامبر صلی الله علیه و آله دست می دهد. 💞@MF_khanevadeh