eitaa logo
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
1.5هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
5.5هزار ویدیو
132 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هشتاد_و_هفت او امام حسین 'علیه السلام' را خوب می شناسد. حسین 'علیه السلام'
مات و مبهوت به سوی فرات می روم. آب موج می زند. ماموران، ساحل فرات را محاصره کرده اند. عبدالله اَزدی را می بینم. او فریاد بر می اورد:《ای حسین! این آب را ببین که چه رنگ صاف و درخشنده ای دارد، به خدا قسم نمی گذاریم قطره ای از آن را بنوشی تا اینکه از تشنگی جان بدهی》. حالا می فهمم که عمرسعد روی این موضوع تشنگی تبلیغات زیادی انجام داده است. خیلی علاقه مند می شوم تا از قصه کشته شدن عثمان و تشنگی او با خبر شوم. آیا کسی هست که در این زمینه مرا راهنمایی کند؟ به راستی، چه ارتباطی بین تشنگی عثمان و تشنگی امام حسین 'علیه السلام' وجود دارد؟ ** همسفرم! آیا موافقی با هم اندکی تاریخ را مرور کنیم.باید به بیست و شش سال قبل برگردیم تا حوادث سال سی و پنج هجری قمری را بررسی کنیم. ️عثمان به عنوان خلیفه سوم در مدینه حکومت می کرد. او بنی اُمیّه را همه کاره حکومت خود قرار داده بود و مردم از اینکه بنی اُمیّه، بیت المال را حیف و میل می کردند، از عثمان ناراضی بودند. به مردم مصر بیش از همه ظلم و ستم می شد، امّا سرانجام صبر آنها لبریز شد و در ماه شَوّال سال سی و پنج هجری به سوی مدینه آمدند. آنها خانه عثمان را محاصره کردند و اجازه ندادن که او برای خواندن نماز جماعت به مسجد بیاید. حضرت علی علیه السلام برای دفاع از عثمان، امام حسن و امام حسین علیهماالسلام را به خانه عثمان فرستاد و به آنها دستور داد که نگذارند آسیبی به عثمان برسد. محاصره بیش از دو هفته طول کشید و در تمام این مدّت، امام حسن و امام حسین علیهماالسلام و گروه دیگری از اهل مدینه از عثمان دفاع می کردند. جالب این است که خود بنی اُمیّه که طراح اصلی این ماجرا بودند، می خواستند که با از میان برداشتن عثمان به اهداف جدید خود برسند. روز هجدهم ذی الحجّه مروان منشی و مشاور عثمان، به او گفت از کسانی که برای دفاع او آمده اند بخواهد تا خانه او را ترک کنند. عثمان هم که به مروان اطمینان داشت و خیال می کرد خطر برطرف شده است، از همه آنهایی که برای دفاع از آنها آمده بودند خواست تا به خانه های خود بروند. ️او به همه رو کرد و چنین گفت:《من همه شما را سوگند می دهم تا خانه مرا ترک کنید و به خانه های خود بروید》. امام حسن 'علیه السلام' فرمود:《چرا مردم را از دفاع کردن از خود منع می کنی؟》عثمان در جواب ایشان گفت:《تو را قسم می دهم که به خانه خود بروی. من نمی خواهم در خانه ام خونریزی شود》. آخرین افرادی که خانه عثمان را ترک کردند امام حسن و امام حسین علیهماالسلام بودند. حضرت علی علیه السلام چون متوجّه بازگشت امام حسن 'علیه السلام' شد، به او دستور داد تا به خانه عثمان بازگردد. امام حسن 'علیه السلام" به خانه عثمان بازگشت، امّا بار دیگر عثمان او را قسم داد که خانه او را ترک کند. شب هنگام، نیروهایی که از مصر آمده بودند از فرصت استفاده کردند و حلقه محاصره را تنگ تر کردند. محاصره آن قدر طول کشید که دیگر آبی در خانه عثمان پیدا نمی شد. عثمان و خانواده او به شدت تشنه بودند، امّا شورشیان، اجازه نمی دادند کسی برای عثمان آب ببرد. آنها می خواستند عثمان و خانواده اش از تشنگی بمیرند. هیچ کس جرات نداشت به خانه عثمان نزدیک شود. شورشیان با شمشیرهای برهنه خانه را در محاصره خود داشتند. ️امّا حضرت علی علیه السلام به بنی هاشم دستور داد تا سه مشک آب بردارند و به سوی خانه عثمان حرکت کنند. آنها هرطور بود آب را به خانه عثمان رساندند. ️امام حسن 'علیه السلام' و قنبر هنوز بر درِ خانه عثمان ایستاده بودند که تیراندازی شروع شد. در این گیرو دار امام حسن 'علیه السلام' نیز مجروح شد، امّا سرانجام شورشیان به خانه عثمان حمله کردند و او را به قتل رساندند. ️پس از مدّتی بنی اُمیّه با بهانه کردن پیراهن خون آلود عثمان، حضرت علی علیه السلام را به عنوان قاتل او معرّفی کردند. دستگاه تبلیغاتی بنی اُمیّه تلاش می کردند تا مردم باور کنند که حضرت علی علیه السلام برای رسیدن به حکومت و خلافت در قتل عثمان دخالت داشته است. امروز، روز هفتم محرّم است. ابن زیاد نیز، تشنگی عثمان را بهانه کرده تا آب را بر امام حسین 'علیه السلام' ببندد. عجب! تنها کسی که به فکر تشنگی عثمان بود و برای او آب فرستاد حضرت علی علیه السلام بود. امام حسن 'علیه السلام' و امام حسین 'علیه السلام' برای بردن آب به خانه عثمان تلاش می کردند، امّا امروز و بعد از گذشت بیست و شش سال اعتقاد مردم بر این است که این بنی هاشم و امام حسین 'علیه السلام' بودند که آب را بر عثمان بستند؟! به راستی که تاریخ را چقدر هدفمند تحریف می کنند! همسفرم! آیا تو هم با من موافقی که این تحریف تاریخ بیشتر از تشنگی، دل امام حسین 'علیه السلام' را به درد آورده است. 💞@MF_khanevadeh
☕🍁 🎁 نوشتن هر آن چه که در دل داشت. قلمش را حرکت و کلمات را در ذهنش سامان می داد. چند صفحه ای نوشته بود که با احساس گرسنگی سرش را بالا آورد و به ساعت نگاه کرد؛ حدود یک ساعت مشغول نوشتن بود. از پنجره به بیرون نگاهی انداخت. خورشید، هوا را روشن کرده بود. به طرف در اتاقش رفت و سعی کرد بدون ایجاد کوچک ترین صدایی آن را باز کند. بعد از باز کردن در که با صدا هم همراه بود، با صورت خندان برادر کوچکش رو به رو شد. - ابوالفضل! چرا این قدر زود بیدار شدی؟ بیا بخواب ببینم! با اینکه صدایش آرام بود اما مادرش چشمانش را باز کرد و گفت: باز صدا دادی بیدارش کردی؟ - نه اومدم بیرون؛ دیدم بیداره. به طرف آشپز خانه رفت که با دیدن پشتی ای که با طناب به دیوار آشپزخانه بسته شده بود تا راه برادر کوچکش به آن را ببندد. مثل همیشه گوشه چشمی نازک کرد و خواست از روی آن رد شود که انگشت شستش به آن بر خورد کرد، آخ بلندی گفت و قدم هایش را از روی حرص محکم تر برداشت. چرخی در آشپز خانه زد و گفت: من الان چی بخورم؟ مادرش که شاهد درگیری عاطفه با خودش بود، گفت: این همه چیز تو يخچال هست، یه چیزی بردار بخور دیگه! باشه ای گفت و به طرف يخچال رفت. از بالا تا پایین آن را بررسی کرد و تصمیم گرفت صبحانه از کیک دوقلوهایی که پدرش تازه خریده است بخورد. در یخچال را بست و به طرف کابینت رفت. پلاستیک کیک را | بلند کرد تا کیکی از میان آن ها بردارد که چشمش به بیسکوییت هایی که جديدا تبلیغش را در تلویزیون دیده بود، افتاد. یکی را برداشت و رو به مادرش کرد. - این ها رو بابا کی گرفت؟ 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هفتاد_و_هشت مات و مبهوت به سوی فرات می روم. آب موج می زند. ماموران، ساحل ف
خورشید بی وقفه می تابد. هوا بسیار گرم شده و صحرای کربلا، غرق تشنگی است. کودکان از سوز تشنگی بی تابی می کنند و رخساره آنها، دل هر ببینده ای را می سوزاند. ابن حُصین هَمدانی، نزد امام می آید و می گوید:《مولای من! اجازه دهید بروم و با عمرسعد سخن بگویم. شاید بتوانم او را راضی کنم تا آب را آزاد کند》. امام با نظر او موافقت می کند و او به سوی لشکر کوفه می رود و به آنها می گوید:《من می خواهم با فرمانده شما سخن بگویم》. او را به خیمه عمرسعد می برند و او وارد خیمه می شود، امّا سلام نمی کند. عمرسعد از این رفتار او ناراحت می شود و به او می گوید:《چرا به من سلام نکردی، مگر مرا مسلمان نمی دانی؟》. ابن حُصین هَمدانی در جواب می گوید:《اگر تو خودت را مسلمان می دانی چرا آب فرات را بر خاندان پیامبر بسته ای؟ آیا درست است که حیوانات این صحرا از آب فرات بنوشند، امّا فرزندان پیامبر لب تشنه باشند، در کدام مذهب است که آب را بر کودکان ببندند؟》 عمرسعد سر خود را پایین می اندازد و می گوید:《می دانم که تشنه گذاردن خاندان پیامبر، حرام است، امّا چه کنم ابن زیاد به من این دستور را داده است. باور کن که من در شرایط سختی قرار گرفته ام و خودم هم نمی دانم چه کنم؟ آیا باید حکومت ری را رها کنم. حکومتی که در اشتیاق آن می سوزم. دلم اسیر ری شده است. به خداقسم نمی توانم از آن چشم بپوشم》. اینجاست که ابن حُصین هَمدانی باز میا گردد، در حالی که می داند سخن گفتن با عمرسعد کار بیهوده ای است. او چنان عاشق حکومت ری شده که برای رسیدن به آن حاضر است به هر کاری دست بزند. * نیمه های شب هشتم محرّم است. هوا کاملاً تاریک است، امّا بچّه ها از شدت تشنگی خواب ندارند. آیا راهی برای یافتن آب هست؟ نگاه کن عبّاس به سوی خیمه امام می آید. او دیگر تاب دیدن تشنگی کودکان را ندارد. سلام می کند و با ادب روبه روی امام می نشیند و می گوید: مولای من! آیا به من اجازه می دهی برای آوردن آب با این نامردان بجنگم؟ امام به چهره برادر نگاهی می کند. غیرت را در وجود او می بیند. پاسخ امام مثبت است. عبّاس با خوشحالی از خیمه بیرون می رود و گروهی از دوستان را جمع می کند و دستور می دهد تا بیست مشک آب بردارند. آنگاه در دل شب به سوی فرات پیش می تازند. عبّاس ابتدا نافع بن هلال را می فرستد تا موقعیّت دشمن را ارزیابی کند. قرار می شود هر زمان او فریاد زد آنها حمله کنند. نافع آرام آرام جلو می رود. در تاریکی شب خود را به نزدیکی فرات می رساند، امّا ناگهان نگهبانان او را می بینند و به فرمانده خود، عَمرو بن حَجّاج خبر می دهند. او نزدیک می آید و نافع را می شناسد: _ نافع تو هستی؟ سلام! اینجا چه می کنی؟ _ سلام پسرعمو! من برای بردن آب آمده ام. _ خوب، می توانی مقداری آب بنوشی و سریع برگردی. او نگاهی به موج های آب می اندازد. تشنگی در او بیداد می کند. ولی در جواب می گوید: _ تا زمانی که مولایم حسین 'علیه السلام' از این آب نیاشامیده است، هرگز آب نخواهم خورد. چگونه من از این آب بنوشم در حالی که مولایم و فرزندان او تشنه هستند؟ می خواهم آب برای خیمه ها ببرم. _ امکان ندارد. تو نمی توانی آب را به خیمه های حسین ببری. ما مامور هستیم تا نگذاریم یک قطره آب هم به دست حسین برسد. اینجاست که نافع فریاد می زند: " الله اکبر! ". این عبّاس است که می آید. نگاه کن که چه مردانه می آید! شیر بیشه ایمان، فرزند حیدر کرّار می آید. عبّاس و عدّه ای از یارانش، راه پانصد سرباز را می بندند و گروه دیگر مشک ها را از آب پر می کنند. صدای برخورد شمشیرها به گوش می رسد. بعد از مدتی درگیری و تاخت و تاز، عبّاس دلاور و همراهانش با بیست مشک پر از آب به سوی خیمه ها باز می گردند. او همراه خود آب سرد و گوارا دارد و لب هایش از تشنگی خشکیده است، امّا تا آب را به خیمه ها نرساند و امام حسین 'علیه السلام' آب نیاشامد، عبّاس آب نمی نوشد. نگاه کن! همه بچّه ها چشم انتظارند. آری! عمو رفته تا آب بیاورد. دست های کوچک آنها به حالت قنوت است و دعا بر لب های تشنه آنها نشسته است:《خدایا، تو عموی ما را یاری کن!》. صدای شیهه اسب عمو می آید. الله اکبر! این صدا، صدای عمو است. همه از خیمه ها بیرون می دوند. دور عمو را می گیرند و از دست مهربان او سیراب می شوند. همه این صحنه را می بینند. امام حسین 'علیه السلام' ، به برادر نگاه می کند که چگونه کودکان گرد او را گرفته اند. همسفر! آیا می دانی بعد از اینکه بچّه ها از دست عموی خود آب نوشیدند به یکدیگر چه گفتند:《بیایید از امشب عموی خود را سقّا صدا بزنیم》. 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هشتاد خورشید بی وقفه می تابد. هوا بسیار گرم شده و صحرای کربلا، غرق تشنگی ا
شب روایی نیمه های شب است. صحرای کربلا در سکوت است و لشکر کوفه در خواب هستند. آنجا را نگاه کن! سه نفر به این طرف می آیند. خدایا، آنها چه کسانی هستند؟ او وَهَب است که همراه همسر و مادر خود به سوی کربلا می آید. آیا می دانی این سه نفر، مسیحی هستند؟ زمانی که یک صحرا مسلمان جمع شده اند تو امام حسین 'علیه السلام' را بکشند، این سه مسیحی به کجا می روند؟ همسفرم! عشق، مسیحی و مسلمان نمی شناسد. اگر عاشق آزادگی باشی، نمی توانی عاشق امام حسین 'علیه السلام' نباشی. آنها که به خون امام حسین 'علیه السلام' تشنه اند همه اسیر دنیا هستند، پس آزاد نیستند. آنها که آزاده اند و دل به دنیا نبسته اند به امام حسین 'علیه السلام' دل می بندند. من جلو می روم و می خواهم با وَهَب سخن بگویم: _ ای وَهَب! در این صحرا چه می کنی؟به کجا می روی؟ _ به سوی حسین 'علیه السلام' فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله شما می روم. _ مگر نمی بینی که صحرا پر از آشوب است. سربازان ابن زیاد همه جا نگهبانی می دهند. اگر شما را دستگی دستگیر کنند کشته خواهید شد. _ این راه عشق است. سود و زیان ندارد. _ آخر شما مولای ما، حسین 'علیه السلام' را از کجا می شناسید؟ _ این حکایتی دارد که بهتر است از مادرم بشنوی. من نزد مادرش می روم و سلام می کنم.‌ او برایم چنین حکایت می کند: ما در بیابان های اطراف کوفه زندگی می کردیم. چند هفته گذشته چاه آبی که کنار خیمه ما بود خشک شد. گوسفندان ما داشتند از تشنگی می مردند. فرزندم وهب همراه همسرش، برای پیدا کردن آب به بیابان رفته بودند، امّا آنها خیلی دیر برگشتند و من نگران آنها بودم. آن روز، کاروانی در نزدیکی خیمه ما منزل کرد و آقای بزرگواری نزد من آمد و گفت:《مادر اگر کاری داری بگو تا برایت انجام دهم》. متانت و بزرگواری را در سیمای او دیدم. به ذهنم رسید که از او طلب آب کنم چرا که بی آبی، زندگی ما را بسیار سخت کرده بود. در دل خود، آرزوی آبی گوارا کردم. ناگهان دیدم که چشمه زلالی از زمین جوشید. باور نمی کردم، پس چنین گفتم: _ کیستی ای جوانمرد و در این بیابان چه می کنی؟ چه قدر شبیه حضرت مسیح علیه السلام هستی! _ من حسینم، فرزند آخرین پیامبر خدا. به کربلا می روم. وقتی فرزندت رسید؛ سلام مرا به او برسان و بگو که فرزند پیامبرِ آخرالزّمان، تو را به یاری طلبیده است. و بعد از لحظاتی کاروان به سوی این سرزمین حرکت کرد. ساعتی بعد پسر و عروسم آمدند. چشمه زلال آب چشم آنها را خیره کرده بود و گفت: _ اینجا چه خبر بوده است مادر؟ _ حسین فرزند آخرین پیامبر خدا صلی الله علیه و آله اینجا بود و تو را به یاری فرا خواند و رفت. فرزندم در فکر فرو رفت. این حسین 'علیه السلام' کیست که چون حضرت عیسی علیه السلام معجزه می کند؟ باید پیش او بروم. پسرم تصمیم خود را گرفت تا به سوی حسین 'علیه السلام' برود. او می خواست به سوی همه خوبی ها پرواز کند. دل من هم حسینی شده بود و می خواستم همسفر او باشم. برای همین به او گفتم:《پسرم! حق مادری را ادا نکرده ای اگر مرا هم به کربلا نبری》. فرزندم به من نگاهی کرد و چیزی نگفت. آن گاه همسرش جلو آمد و به او گفت:《همسر عزیزم! مرا تنها می گذاری و می روی. من نیز می خواهم با تو بیایم》. وهب جواب داد:《این راه خون است و کشته شدن. مگر خبر نداری همه دارند برای کشتن حسین 'علیه السلام' به کربلا می روند، امّا همسر وهب اصرار کرد که من می خواهم همراه تو بیایم. و این چنین بود که ما هر سه با هم حرکت کردیم تا حسین 'علیه السلام' را ببینیم. من با شنیدن این حکایت به این خانواده آفرین می گویم و تصمیم می گیرم تا در دل تاریکی شب، آنها را همراهی می کنم. گویا امام حسین 'علیه السلام' می داند که سه مهمان عزیز دارد. پیش از اینکه آنها به کربلا برسند خودش از خیمه بیرون آمده است. زینب علیهاالسلام هم به استقبال میهمانان می آید. اکنون وهب در آغوش امام حسین 'علیه السلام' است و مادر و همسرش در آغوش زینب علیهاالسلام. به خدا سوگند که آرامش دو جهان را به دست آورده ای، ای وهب! خوشا به حال تو! و دین سه کافر به دست امام حسین 'علیه السلام' مسلمان می شوند. <<اَشهَدَ اَن لا اِله اِلا الله وَ اَشهَدَ اَن مُحَمَّداً رَسولَ الله>> خوشا به حال شما که مسلمان شدنتان با حسینی شدنتان یکی بود. ایمان آوردن شما در این شرایط حساس، نشانه روحیّه حق طلبی شماست. 💞@MF_khanevadeh
☕🍁 🎁 مشغول بازی کردن با حليم بود، لبخندی زد و گفت: به من نزدیک نمی شی ها! مثل اینکه برادرش متوجه حرفش شده بود که با لبخند دستش را که پر از حلیم بود به طرف لباس او گرفت که عاطفه گفت: مامان این که نمی خوره، چرا برکت خدا رو حروم می کنین؟ سکینه خانم اخمی کرد و گفت: چی کار کنم؟ بچه به این گندگی رو بذارم روی پام بهش غذا بدم؟ بچه ست دیگه، بزار بازیش رو بکنه مثل همیشه از حرف های مادرش ناراحت شده و چیز دیگری نگفت. بعد از تمام کردن صبحانه اش، تشکری کرد و زیر لب "خدا یا شکرت را زمزمه کرد که محمد آقا با شنیدنش لبخند کوچکی زد. به طرف اتاقش رفت و موبایلش را برداشت، به مبینا زنگ زد و از او پرسید که آیا همراه او به نماز جمعه می آید یا خیر؟ مبینا که همیشه مشتاق نماز جمعه و مراسمات مذهبی بود آن هم همراه عاطفه، پس قبول کرد. ساعت ده و نیم سر چهار راه محله شان قرار گذاشتند. نگاهی به عقربه های ساعت انداخت که نزدیک هشت بودند. لباس هایش را روی تخت آماده کرد و حوله به دست به طرف حمام رفت. *** وسایلش را در کیف کوچکش گذاشت و بار دیگر چک کرد که چیزی را جا نگذاشته باشد، با خودش مرور کرد: گوشی، کیف پول، کارت عضویت، خودکار، دفترچه و کلید. زیپ کیفش را بست بعد چادر، روسری، طلق روسری و گیره اش را | برداشت و به طرف آیینه قدی اتاق پذیرایی رفت و مشغول درست کردن طلقش شد. بعد از کلی کلنجار رفتن، آن را به صورت لبنانی بست و گیره ای که خودش درست کرده بود را روی آن زد...... 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هشتاد_و_دو شب روایی نیمه های شب است. صحرای کربلا در سکوت است و لشکر کوفه د
و بعد از لحظاتی کاروان به سوی این سرزمین حرکت کرد. ساعتی بعد پسر و عروسم آمدند. چشمه زلال آب چشم آنها را خیره کرده بود و گفت: _ اینجا چه خبر بوده است مادر؟ _ حسین فرزند آخرین پیامبر خدا صلی الله علیه و آله اینجا بود و تو را به یاری فرا خواند و رفت. فرزندم در فکر فرو رفت. این حسین 'علیه السلام' کیست که چون حضرت عیسی علیه السلام معجزه می کند؟ باید پیش او بروم. پسرم تصمیم خود را گرفت تا به سوی حسین 'علیه السلام' برود. او می خواست به سوی همه خوبی ها پرواز کند. دل من هم حسینی شده بود و می خواستم همسفر او باشم. برای همین به او گفتم:《پسرم! حق مادری را ادا نکرده ای اگر مرا هم به کربلا نبری》. فرزندم به من نگاهی کرد و چیزی نگفت. آن گاه همسرش جلو آمد و به او گفت:《همسر عزیزم! مرا تنها می گذاری و می روی. من نیز می خواهم با تو بیایم》. وهب جواب داد:《این راه خون است و کشته شدن. مگر خبر نداری همه دارند برای کشتن حسین 'علیه السلام' به کربلا می روند، امّا همسر وهب اصرار کرد که من می خواهم همراه تو بیایم. و این چنین بود که ما هر سه با هم حرکت کردیم تا حسین 'علیه السلام' را ببینیم. من با شنیدن این حکایت به این خانواده آفرین می گویم و تصمیم می گیرم تا در دل تاریکی شب، آنها را همراهی می کنم. گویا امام حسین 'علیه السلام' می داند که سه مهمان عزیز دارد. پیش از اینکه آنها به کربلا برسند خودش از خیمه بیرون آمده است. زینب علیهاالسلام هم به استقبال میهمانان می آید. اکنون وهب در آغوش امام حسین 'علیه السلام' است و مادر و همسرش در آغوش زینب علیهاالسلام. به خدا سوگند که آرامش دو جهان را به دست آورده ای، ای وهب! خوشا به حال تو! و دین سه کافر به دست امام حسین 'علیه السلام' مسلمان می شوند. <<اَشهَدَ اَن لا اِله اِلا الله وَ اَشهَدَ اَن مُحَمَّداً رَسولَ الله>> خوشا به حال شما که مسلمان شدنتان با حسینی شدنتان یکی بود. ایمان آوردن شما در این شرایط حساس، نشانه روحیّه حق طلبی شماست. نگاه کن! آن پیرمرد را می گویم. آیا او را می شناسی؟ او اَنس بن حارث، یکی از یاران پیامبر است. او نبرد قهرمانانه حمزه سیدالشّهدا را از نزدیک دیده است و اینکه با کوله باری از خاطره های بزرگ به سوی امام حسین 'علیه السلام' می آید. سن او بیش از هفتاد سال است، امّا او می آید تا این بار در رکاب فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله شمشیر بزند. نگاهش به امام می افتد. اشک در چشمانش حلقه می زند. اندوهی غریب وجودش را فرا می گیرد. او خودش از پیامبر شنیده است: 《حسین من در سرزمین عراق می جنگد و به شهادت می رسد. هر کس که او را درک کند باید یاریش کند》. او دیده است که پیامبر صلی الله علیه و آله چقدر به حسین عشق می ورزید و چقدر در مورد او به مردم توصیه می کرد. اکنون پس از سال ها، آن هم در دل شب هشتم، اَنس بار دیگر مولایش حسین 'علیه السلام' را می بیند. تمام خاطره ها زنده می شود. بوی مدینه در فضا می پیچد. اَنس نزد امام می رود و با او بیعت می کند که تو آخرین قطره خون خود در راه امام جهاد کند. آری! چنین است که مدینه به عاشورا متصل می شود. اَنس که در رکاب پیامبر شمشیر زده، آمده است تا در کربلا هم شمشیر بزند. اگر در رکاب پیامبر شهادت نصیبش نشد، اکنون در رکاب فرزندش می تواند شهد شهادت بنوشد. آنجا را نگاه کن! دو اسب سوار با شتاب به سوی ما می آیند. خدایا! آنها کیستند؟ نکند دشمن باشند و قصد حمله داشته باشند؟ _ ما آمده ایم امام حسین 'علیه السلام' را یاری کنیم. _ شما کیستید؟ _ منم نُعمان اَزدی، آن هم برادرم است. _ خوش آمدید. آنها به سوی خیمه امام می روند تا با او بیعت کنند. آیا آنها را می شناسی؟ آنها کسانی هستند که در جنگ صفّین در رکاب حضرت علی علیه السلام شمشیر زده اند. فردای آن شب نزد نعمان و برادرش می روم و می گویم: _ دیشب از کدام راه به اردوگاه امام آمدید؟ مگر همه راه ها بسته نیست؟ _ راست می گویی، همه راه ها بسته شده است، امّا ما با یک نقشه توانستیم خود را به اینجا برسانیم. _ چه نقشه ای؟ _ ما ابتدا خود را به اردوگاه ابن زیاد رساندیم و همراه سپاهیان او به کربلا آمدیم و سپس در دل شب خود را به اردوگاه حق رساندیم 💞@MF_khanevadeh
☕🍁 🎁 ای که خودش درست کرده بود را روی آن زد؛ بار دیگر روسریش را چک کرد تا از صاف بودن آن مطمئن شود. چادر عربی اش را روی سرش انداخت و با برداشتن کیفش از خانه بیرون زد. کفشش را پوشید که با دیدن لکه ای کوچک روی آن حرصی شد و به طرف شیر آب داخل حیاط رفت. بعد شستن کل کفشش به طرف گل های باغچه رفت و آن ها را بویید. - روز به روز دارین خوشگل تر می شین ها! نمی گین من عاشقتون می شم؟ - با کی حرف می زنی؟ هیچ کس، بابا من دارم می رم نماز جمع - سوییچ رو بیار برسونمت! - مرسی به کارت برس با مبینا می ریم. - باشه، مواظب خودت باش. باشه ای گفت و به راه افتاد. چادرش را بلند کرد تا خاک نگیرد؛ چادرش از جانش هم برایش مهم تر بود. با زنگ خوردن موبایلش، آن را از کیفش در آورد و اتصال تماس را زد. عاطفه کجایی؟! من سر چهار راه منتظرم. دارم میام دیگه گوشی را قطع کرد و در کیفش گذاشت، ساق دستش را کمی جلو تر کشید و ساعت مچی اش را روی آن صاف کرد. نگاهی به خانه ی عمو ها و پدر بزرگش انداخت که با فاصله ای حدود چهل متر از هم قرار داشتند. تنها خانه ی آن ها بود که کمی فاصله اش با بقیه بیشتر بود. سعی کرد نگاهی به حیاط خانه ی پدر بزرگش نیندازد و راهش را برود. قدم هایش را تند تر کرد و بدون توجه به زن عمو و دختر عموی کوچکش که روی ایوان خانه ی پدر بزرگش نشسته بودند، از آن جا گذشت. با دیدن همسایه اش که مشغول هرس کردن شمشاد های کنار دیوار بود، گفت: سلام عمو قربان، سلام خاله... خسته نباشید! هر دوی آن ها با لبخند سری برایش تکان دادند و خسته نباشیدی هم به او گفتند. . 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هشتاد_و_سه و بعد از لحظاتی کاروان به سوی این سرزمین حرکت کرد. ساعتی بعد پس
مذاکره در ظاهر کاملاً مخفیانه است. تو همین جا بمان، من جلو می روم ببینم چه می گویند و چه می شنوند. امام می فرماید:《ای عمرسعد، می خواهی با من بجنگی؟ تو که می دانی من فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله هستم. از این مردم جدا شو و به سوی من بیا تا رستگار شوی》. جانم به فدایت ای حسین 'علیه السلام' ! با اینکه عمرسعد آب را بر روی کودکان تو بسته و صدای گریه و عطش آنها دشت کربلا را فرا گرفته است، باز هم او را به سوی خود دعوت می کنی تا رستگار شود. دل تو آنقدر دریایی است که برای دشمن خود نیز، جز خوبی نمی خواهی. دل تو به حال دشمن هم می سوزد. کجای دنیا می توان مهربان تر از تو پیدا کرد. عمرسعد حیران می شود و نمی داند چه جوابی بدهد. او هرگز انتظار شنیدن این کلام را از امام حسین 'علیه السلام' نداشت. امام نمی گوید که آب را آزاد کن. امام از او می خواهد که خودش را آزاد کند. عمرسعد، بیا و تو هم از بندِ هوای نفس، آزاد شو. بیا و دنیا را رها کن. آشوبی در وجود عمرسعد برپا می شود. بین دو راهی عجیبی گرفتار می شود. بین حسینی شدن و حکومت ری، امّا سرانجام عشق حکومت ری به او امان نمی دهد. امان از ریاست دنیا! تاریخ پر از صحنه هایی است که مردم ایمان خود را برای دو روز ریاست دنیا فروخته اند. پس عمرسعد باید برای خود بهانه بیاورد. او دیگر راه خود را انتخاب کرده است. رو به امام می کند و می گوید : _ می ترسم اگر به سوی تو بیایم خانه ام را ویران کنند. _ من خودم خانه ای زیبا تر و بهتر برایت می سازم. _ می ترسم مزرعه و باغ مرا بگیرند. _ من بهترین باغ مدینه را به تو می دهم. آیا اسم مزرعه بُغَیبِه را شنیده ای؟ همان مزرعه ای که معاویه می خواست آن را به یک میلیون دینار طلا از من بخرد، امّا من آن را نفروختم، من آن باغ را به تو می دهم. دیگر چه می خواهی؟ _ می ترسم ابن زیاد زن و بچه ام را به قتل برساند. _ نترس، من سلامتی آنها را برای تو ضمانت می کنم. تو برای خدا به سوی من بیا، خداوند آنها را حفاظت می کند. عمرسعد سکوت می کند و سخنی نمی گوید. او بهانه دیگری ندارد. هر بهانه ای که می آورد امام به آن پاسخی زیبا و به دور از انتظار می دهد. سکوت است و سکوت. او امام حسین 'علیه السلام' را خوب می شناسد. حسین 'علیه السلام' هیچ گاه دروغ نمی گوید. خدا در قرآن سخن از پاکی و عصمت او به میان آورده است، امّا عشق ریاست و حکومت ری را چه کند؟ امام حسین 'علیه السلام' می خواست مزرعه بزرگ و با صفایی را که درختان خرمای زیادی داشت به عمرسعد بدهد، امّا عمرسعد عاشق حکومت ری شده است و هیچ چیز دیگر را نمی بیند. سکوت عمرسعد طولانی می شود، به این معنا که او دعوت امام حسین 'علیه السلام' را قبول نکرده است. اکنون امام به او می فرماید: 《ای عمرسعد، اجازه بده تا من راه مدینه را در پیش گیرم و به سوی حرم جدّم باز گردم》. باز هم عمرسعد جواب نمی دهد. امام برای آخرین بار به عمرسعد می فرماید: 《ای عمرسعد، بدان که با ریختن خونِ من؛ هرگز به آرزوی خود که حکومت ری است نخواهی رسید》. و باز هم سکوت... دیدار به پایان می رسد و هر گروه به اردوگاه خود باز می گردد. خداوند انسان را آزاد و مختار آفریده است. خداوند راه خوب و بد را به انسان نشان می دهد و این خود انسان است که باید انتخاب کند. امشب عمرسعد می توانست حسینی شود و سعادت دنیا و آخرت را از آن خود کند. شاید با خود بگویی چگونه شد که امام حسین 'علیه السلام' به عمرسعد وعده داد که اگر به اردوگاه حق بیاید برای او بهترین منزل را می سازد و زن و بچّه های او نیز، سالم خواهند ماند. این نکته بسیار مهمّی است. شاید فکر کنی که عمرسعد یک نفر است و پیوستن او به لشکر امام، هیچ تاثیری بر سرنوشت جنگ ندارد، امّا اگر به یاد داشته باشی برایت گفتم که عمرسعد به عنوان شخصیّت مهم، در کوفه مطرح بود و مردم او را به عنوان یک دانشمند وارسته می شناختند. من باور دارم اگر عمرسعد امشب حسینی می شد، بیش از ده هزار نفر حسینی می شدند و همه کسانی که بخاطر سخنان عمرسعد به جنگ امام حسین 'علیه السلام' آمده بودند به امام ملحق می گشتند و سرنوشت جنگ عوض می شد. و شاید در این صورت دیگر جنگی رخ نمی داد. زیرا وقتی ابن زیاد می فهمید عمرسعد وسپاهش به امام حسین 'علیه السلام' ملحق شده اند، خودش از کوفه فرار می کرد، در نتیجه امام به راحتی می توانست کوفه را تصرّف کند و پس از آن به شام حمله کرده و به حکومت یزید خاتمه بدهد. 💞@MF_khanevadeh
☕🍁 🎁 گفت: سلام عمو قربان، سلام خاله... خسته نباشید! هر دوی آن ها با لبخند سری برایش تکان دادند و خسته نباشیدی هم به او گفتند. دیگر همه ی محل می دانستند عاطفه جمعه ها راهی نماز جمعه است. از دور مبینا را دید که سر چهار راه منتظرش ایستاده بود، برایش دستی تکان داد و باز هم تند تر قدم برداشت. به مبینا که رسید نفس نفس می زد، باهم دست دادند و بعد از احوال پرسی کنار هم به راه افتادند. - به به! چه خبر از آقای میم؟ عاطفه که با شنیدن سوال مبينا ياد اتفاقی افتاده بود با ناراحتی شروع به تعریف کردن کرد: - داره ازدواج می کنه. مبینا با بهت گفت: چی؟! - آروم تر بابا! گفتم داره ازدواج می کنه. - با کی؟ آخه چرا - چه می دونم، هدیه می گفت با یه دختره به اسم زهرا؛ قمی هستش اما همین رودسر زندگی می کنه. طلبه ست، یه سال از "میم" کوچیک تره. - پس بیست و دو سالشه؟ عاطفه سری تکان داد. "میم" اسم رمزشان بود برای اینکه کسی متوجه نشود اول اسم آن فرد را انتخاب کرده بودند. مبينا او را درک می کرد و سعی کرد تا دیگر این موضوع را پیش نکشد که دوستش را ناراحت کند. عاطفه هم خوب بلد بود حال درونی اش را نشان ندهد، سریع بحث را عوض کرد و مسئله ی مدرسه و درس ها را پیش کشید. مشغول صحبت بودند که سوسن خانم همسایه شان را دیدند، هر دو بدون توجه به سوسن خانم و دخترش راهشان را رفتند. کمی جلوتر وقتی که از آن دو دور شده بودند مبینا با حرص سمت عاطفه برگشت و گفت.... 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هشتاد_و_شش مذاکره در ظاهر کاملاً مخفیانه است. تو همین جا بمان، من جلو می ر
همسفرم! به نظر من یکی از مهم ترین برنامه های امام حسین 'علیه السلام' در کربلا، مذاکره ایشان با عمرسعد بوده است. امام حسین 'علیه السلام' در هر لحظه از قیام خود همواره تلاش می کرد که از هر موقعیتی برای هدایت مردم و دور کردن آنها از گمراهی استفاده کند، امّا افسوس که عمرسعد وقتی در مهم ترین نقطه تاریخ ایستاده بود، بزرگترین ضربه را به حق و حقیقت زد، آن هم برای عشق به حکومت عمرسعد به خیمه خود بازگشته است. در حالی که خواب به چشم او نمی آید. وجدانش با او سخن می گوید:《تو می خواهی با پسر پیامبر بجنگی؟ تو آب را بر روی فرزندان زهرا علیهاالسلام بسته ای؟》. به راستی، عمرسعد چه کند؟ عشق حکومت ری، لحظه ای او را رها نمی کند. سرانجام فکری به ذهن او می رسد:《خوب است نامه ای برای ابن زیاد بنویسم》. او قلم و کاغذ به دست می گیرد و چنین می نویسد:《شکر خدا که آتش فتنه خاموش شد.‌ حسین به من پیشنهاد داده است تا به او اجازه دهم به سوی مدینه برگردد. خیر و صلاح امّت اسلامی هم در قبول پیشنهاد اوست》. عمرسعد، نامه را به پیکی می دهد تا هر چه سریع تر آن را به کوفه برساند. امروز پنجشنبه، نهم محرّم و روز تاسوعاست. خورشید بالا آمده است. ابن زیاد در اردوگاه کوفه در خیمه فرماندهی نشسته است. امروز نیز، هزاران نفر به سوی کربلا اعزام خواهند شد. دستور او این است که همه مردم باید برای جنگ بیایند و اگر مردی در کوفه بماند، گردنش زده خواهد شد. فرستاده عمرسعد نزد ابن زیاد می آید. _ هان، از کربلا چه خبر آورده ای؟ _ قربانت شوم، هر خبری که می خواهید داخل این نامه است. ابن زیاد نامه را می گیرد و آن را باز کرده و می خواند. نامه بوی صلح و آرامش می دهد. او به فرماندهان خود می گوید:《این نامه مرد دلسوزی است. پیشنهاد او را قبول می کنم》. او تصمیم می گیرد نامه ای به یزید بنویسد و اطّلاع دهد که امام حسین 'علیه السلام' حاضر است به مدینه برگردد. ریختن خون امام حسین 'علیه السلام' برای حکومت بنی اُمیّه، بسیار گران تمام خواهد شد و موج نارضایتی مردم را در پی خواهد داشت. او در همین فکر هاست که ناگهان صدایی به گوش او می رسد:《ای ابن زیاد، مبادا این پیشنهاد را قبول کنی!》. خدایا، این کیست که چنین گستاخانه نظر می دهد؟ او شمر است که فریاد بر آورده:《تو نباید به حسین اجازه دهی به سوی مدینه برود. اگر او از محاصره نیروهای تو خارج شود هرگز به او دست پیدا نخواهی کرد. بترس از روزی که شیعیان او دورش را بگیرند و آشوبی بزرگ تر بر پا کنند》. ابن زیاد به فکر فرو می رود. شاید حق با شما باشد. او با خود می گوید:《اگر امروز، امیر کوفه هستم بخاطر جنگ با حسین است. وقتی که حسین، مسلم را به کوفه فرستاد، یزید هم مرا امیر کوفه کرد تا قیام حسین را خاموش کنم》. آری، ابن زیاد می داند که اگر بخواهد همچنان در مقام ریاست بماند، باید ماموریّت مهمّ خود را به خوبی انجام دهد. نقشه کشتن امام حسین 'علیه السلام' در مدینه، با شکست رو به رو شده و طرح ترور امام در مکّه نیز، موفق نبوده است. پس حال باید فرصت را غنیمت شمرد. اینجاست که ابن زیاد رو با شمر می کند و می گوید: _ آفرین! من هم با تو موافقم. اکنون که حسین در دام ما گرفتار شده است نباید رهایش کنیم. _ ای امیر! آیا اجازه می دهی تا مطلبی را به شما بگویم که هیچ کس از آن خبری ندارد _ چه مطلبی؟ _ خبری از صحرای کربلا. _ ای شمر! خبرت را زود بگو. _ من تعدادی جاسوس را به کربلا فرستاده ام. آنها به من خبر داده اند که عمرسعد شب ها با حسین ارتباط دارد و آنها با یکدیگر سخن می گویند. ابن زیاد از شنیدن این خبر آشفته می شود و می فهمد که چرا عمرسعد این قدر معطّل کرده و دستور آغاز جنگ را نداده است ابن زیاد رو به شمر می کند و می گوید:《ای شمر! با باید هر چه سریع تر جنگ با حسین را آغاز کنیم. تو به کربلا برو و نامه مرا به عمرسعد برسان. اگر دیدی که او از جنگ با حسین شانه خالی می کند بی درنگ گردن او را بزن و خودت فرماندهی نیروها را به عهده بگیر و جنگ را آغاز کن》. ابن زیاد دستور می دهد نامه ماموریّت شمر نوشته شود. شمر به عنوان جانشین عمرسعد به سوی کربلا می رود. مایلی نامه ابن زیاد به عمرسعد را برایت بخوانم:《ای عمرسعد، من تو را به کربلا نفرستادم تا از حسین دفاع کنی و این قدر وقت را تلف کنی. بدون درنگ از حسین بخواه تا با یزید بیعت کند و اگر قبول نکرد جنگ را شروع کن و حسین را به قتل برسان. فراموش نکن که تو باید بدن حسین را بعد از کشته شدنش، زیر سمّ اسب ها قرار بدهی زیرا او ستمکاری بیش نیست شمر یکی از فرماندهان عالی مقام ابن زیاد بود و انتظار داشت که ابن زیاد او را به عنوان فرمانده کلّ سپاه کوفه انتخاب کن به همین دلیل، از روز سوم محرّم که عمرسعد به عنوان فرمانده کل سپاه معیّن شد، به دنبال ضربه زدن 💞@MF_khanevadeh
☕🍁 🎁 الله الله برس سم سی س ریسه سر در بر توجه به سوسن خانم و دخترش راهشان را رفتند. کمی جلوتر وقتی که از آن دو دور شده بودند مبینا با حرص سمت عاطفه برگشت و گفت: وای وای این دختره چقدر پرو عه! وای عاطی اصلا فهم و شعور نداره، جلوی من هرچی از دهنش در میاد به بابام می گه. -مبينا اگه دفعه اول که گفته بود، این رو سر جاش می نشوندی، دیگه از این حرف ها نمی زد. راست می گی؛ ولی دیگه باهاش نمی رم مدرسه، بابام من رو می رسونه. بابای اون هم زهرا رو می رسونه. - خوبه. سر جاده که رسیدند هر دو حسابی عرق کرده بودند. مبينا بسته ای دستمال از کیفش در آورده و یکی از آن ها را به عاطفه داد. -بگیر صورتت رو پاک کن، کلی عرق کردی. - دستت درد نکنه. ماشینی چراغ زد که عاطفه دستش را تکان داد، ماشین کمی جلو تر ایستاد. مبينا گفت: خب می مرد همین جا می ایستاد؟ عاطفه همین طور که به غر غر های مبینا می خندید در ماشین را باز کرد و بعد از گفتن سلام و خسته نباشیدی سوار شد. مبينا هم سلام کوتاهی زیر لب گفت و کنار عاطفه جای گرفت. هر دو بی حرف به پنجره نگاه می کردند. که می دانست در دل هر یک چه می گذرد؟ شاید عاطفه در فکر آقای میمش بود و مبینا در فکر امتحانات فردایش. با بلند شدن صدای آهنگ هر دو نگاهی به هم انداختند و اخم کردند، مبينا با اخم رو به راننده گفت: ببخشید آقای محترم امروز روز اول محرمه، می شه آهنگ رو خاموش کنین؟ - چهارصد سال از این اتفاق می گذرد 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هشتاد_و_هشت همسفرم! به نظر من یکی از مهم ترین برنامه های امام حسین 'علیه ال
او به این خیال به کربلا آمد تا کاری کند که جنگ برپا نشود و توانسته بود از روز سوم محرّم تا به امروز شروع جنگ را عقب بیندازد، امّا اکنون اگر بخواهد به صلح بیندیشد جانش در خطر است. او فرصتی ندارد و شمر به زودی از راه می رسد. عمرسعد از فرات بیرون آمد. لباس خود را پوشید و پس از ورود به خیمه فرماندهی، دستور داد تا شیپور جنگ زده شود. نگاه کن! همه سپاه کوفه به تکاپو افتاده اند. چه غوغایی برپا شده است! همه سربازان خوشحال اند که سرانجام دستور حمله صادر شده است. زیرا آنها هفت روز است که در آن بیابان معطّل اند. عمرسعد زره بر تن کرده و شمشیر بر دست می گیرد. شمر این راه را به این امید طی می کند که گردن عمرسعد را بزند و خود فرمانده بیش از سی و سه هزار سرباز شود‌. شمر با خود فکر می کند که اگر او فرمانده سپاه کوفه بشود، یزید جایزه بزرگی به او خواهد داد. شمر کیسه های طلا را در دست خود احساس می کند و شاید هم به فکر حکومت منطقه مرکزی ایران است. بعید نیست که اگر او عمرسعد را از میان بردارد، ابن زیاد او را امیر ری کند، امّا شمر خبر ندارد که عمرسعد از همه جریان با خبر شده است و نمی گذارد در این عرصه رقابت، بازنده شود. شمر به کربلا می رسد و می بیند که سپاه کوفه آماده حمله است. او نزد عمرسعد می آید‌. عمرسعد را می بیند که لباس رزم پوشیده و شمشیر در دست گرفته است. با او می گوید:《ای عمرسعد، نامه ای از طرف ابن زیاد برایت آورده ام》. عمرسعد نامه را می گیرد و خود را به بی خبری می زند و خیلی عادی شروع به خواندن آن می کند. صدای قهقه عمرسعد بلند می شود:《آمده ای تا فرمانده کل قوّا شوی، مگر من مرده ام؟! نه، این خیال ها را از سرت بیرون کن. من خودم کار حسین را تمام می کنم》. شمر که احساس می کند بازی را باخته است، سرش را پایین می اندازد. عمرسعد خیلی زیرک است و می داند که شمر تشنه قدرت و ریاست است و اگر او را به حال خود رها کند، مایه دردسر خواهد شد. بدین ترتیب تصمیم می گیرد که از راه رفاقت کاری کند تا هم از شرّ او راحت شود و هم از او استفاده کند‌. _ ای شمر! من تو را فرمانده نیروهای پیاده می کنم. هرچه سریع تر برو و نیروهایت را آماده کن. _ چشم، قربان! بدین ترتیب، عمرسعد برای رسیدن به اهداف خود بزرگ ترین رقیب خود را این گونه به خدمت می گیرد. سپاه کوفه سراسر جوش و خروش است. همه آماده اند تا به سوی امام حسین 'علیه السلام' حمله کنند. سواره نظام، پیاده نظام، تیراندازها و نیزه دارها همه آماده و مرتّب ایستاده اند. عمرسعد با تشریفات خاصّی در جلوی سپاه قرار می گیرد. آنجا را نگاه کن! امروز او فرمانده بیش از سی و سه هزار نیرو است.‌ همه منتظر دستور او هستند. آیا شما می دانید عمرسعد چگونه دستور حمله را می دهد؟ این صدای عمرسعد است که می شنوی:《ای لشکر خدا، پیش به سوی بهشت!》. درست شنیدید! این صدای اوست:《اگر در این جنگ کشته شوید شما شهید هستید و به بهشت می روید. شما سربازانی هستید که در راه خدا مبارزه می کنید. حسین از دین خدا خارج شده و می خواهد در امّت اسلامی اختلاف بیندازد. شما برای حفظ و بقای اسلام شمشیر می زنید.》 همسفرم! مظلومیّت امام حسین 'علیه السلام' فقط در تشنگی و کشته شدنش نیست، یکی دیگر از مظلومیّت های او این است که دشمنان برای رسیدن به بهشت، با او جنگیدند. برای این مصیبت نیز، باید اشک ماتم ریخت که امام حسین 'علیه السلام' را به عنوان دشمن خدا معرّفی کردند. تبلیغات عمرسعد کاری کرد که مردم نادان و بی وفای کوفه، باور کردند که امام حسین 'علیه السلام' از دین خارج شده و کشتن او واجب است. آنها با عنصر دین به جنگ امام حسین 'علیه السلام' آمدند. به عبارت دیگر، آنها برای زنده کردن اسلامِ ساختگی، با اسلام واقعی جنگیدند. امام حسین 'علیه السلام' در کنار خیمه نشسته است. بی وفایی کوفیان دل او را به درد آورده است. لحظاتی خواب به چشم آن حضرت می آید. در خواب مهمان جدّش پیامبر صلی الله علیه و آله می شود. پیامبر به ایشان می فرماید:《ای حسین! تو به زودی، مهمان ما خواهی بود》. صدای هیاهوی سپاه کوفه به گوش می رسد! زینب علیهاالسلام از خیمه بیرون می آید و نگاهی یه صحرای کربلا می کند. خدای من! حمله کوفیان، آغاز شده است. آنها به سوی ما می آیند. شمشیرها و نیزه ها در دست، همچون سیل خروشان در حرکت اند. ........ 💞@MF_khanevadeh