✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هفتاد_و_شش اشک در چشم همسرانشان حلقه زده است. کاش ما هم می توانستیم بیاییم
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هفتاد_و_هفت
روز سه شنبه، هفتم محرّم است و آفتاب داغ کربلا بیداد می کند.
اسب سواری از راه کوفه می آید و نزد عمرسعد می رود. او با خود نامه ای دارد. عمرسعد نامه را می گیرد و آن را می خواند:《ای عمرسعد! بین حسین و آب فرات جدایی بینداز و اجازه نده تا او از آب فرات قطره ای بنوشد. من می خواهم حسین با لب تشنه جان بدهد》.
عمرسعد بی درنگ یکی از فرماندهان خود به نام عَمربن حَجّاج را مامور می کند که به همراه هفتصد نفر کنار فرات مستقر شوند تا از دسترسی امام حسین 'علیه السلام' و یارانش به آب ممانعت کنند.
️از امروز باید خود را برای شنیدن صدای گریه کودکانی که از تشنگی بی تابی می کنند، آماده کنی.
️صحرای کربلا سراسر گرما و سوز و عطش است. آری! این عطش است که در صحرا طلوع می کند و جان کودکان را می سوزاند.
من و تو چه کاری می توانیم برای تشنگی بچّه های امام حسین 'علیه السلام' انجام بدهیم؟
️من دیگر نمی توانم طاقت بیاورم. رو به سوی لشکر کوفه می کنم. می روم تا با عمرسعد سخن بگویم، شاید دل او به رحم بیاید.
️ای عمرسعد! تو با امام حسین 'علیه السلام' جنگ داری، پس این کودکان چه گناهی کرده اند؟ او می خندد و می گوید:《مگر همین حسین و پدرش نبودند که آب را بر روی عثمان، خلیفه سوم بستند تا به شهادت رسید؟ مگر زن و بچه عثمان تشنه نبودند؟ ما امروز می خواهیم انتقام عثمان را بگیریم》.
از شنیدن این سخن متحیّر شدم، زیرا تا به حال چنین مطلبی را نشنیده ام که حضرت علی علیه السلام و فرزندان او، آب را بر عثمان بسته باشند، امّا با کمال تعجّب می بینم که تمام سپاه کوفه این سخن را می گویند که این تشنگی در عوض همان تشنگی است که به عثمان روا داشته اند.
️عمرسعد نامه ابن زیاد را به من می دهد تا بخوانم. در این نامه چنین آمده است:《امروز، روزی است که من می خواهم انتقام لب های تشنه عثمان را بگیرم. آب را بر کسانی ببندیدکه عثمان را با لب تشنه شهید کردند》.
#ادامه_دارد
#شبتون_پراز_یاد_خدا
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هفتاد_و_هفت روز سه شنبه، هفتم محرّم است و آفتاب داغ کربلا بیداد می کند. اس
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هفتاد_و_هشت
مات و مبهوت به سوی فرات می روم. آب موج می زند. ماموران، ساحل فرات را محاصره کرده اند.
عبدالله اَزدی را می بینم. او فریاد بر می اورد:《ای حسین! این آب را ببین که چه رنگ صاف و درخشنده ای دارد، به خدا قسم نمی گذاریم قطره ای از آن را بنوشی تا اینکه از تشنگی جان بدهی》.
حالا می فهمم که عمرسعد روی این موضوع تشنگی تبلیغات زیادی انجام داده است. خیلی علاقه مند می شوم تا از قصه کشته شدن عثمان و تشنگی او با خبر شوم.
آیا کسی هست که در این زمینه مرا راهنمایی کند؟ به راستی، چه ارتباطی بین تشنگی عثمان و تشنگی امام حسین 'علیه السلام' وجود دارد؟
**
همسفرم! آیا موافقی با هم اندکی تاریخ را مرور کنیم.باید به بیست و شش سال قبل برگردیم تا حوادث سال سی و پنج هجری قمری را بررسی کنیم.
️عثمان به عنوان خلیفه سوم در مدینه حکومت می کرد. او بنی اُمیّه را همه کاره حکومت خود قرار داده بود و مردم از اینکه بنی اُمیّه، بیت المال را حیف و میل می کردند، از عثمان ناراضی بودند.
به مردم مصر بیش از همه ظلم و ستم می شد، امّا سرانجام صبر آنها لبریز شد و در ماه شَوّال سال سی و پنج هجری به سوی مدینه آمدند. آنها خانه عثمان را محاصره کردند و اجازه ندادن که او برای خواندن نماز جماعت به مسجد بیاید.
حضرت علی علیه السلام برای دفاع از عثمان، امام حسن و امام حسین علیهماالسلام را به خانه عثمان فرستاد و به آنها دستور داد که نگذارند آسیبی به عثمان برسد. محاصره بیش از دو هفته طول کشید و در تمام این مدّت، امام حسن و امام حسین علیهماالسلام و گروه دیگری از اهل مدینه از عثمان دفاع می کردند.
جالب این است که خود بنی اُمیّه که طراح اصلی این ماجرا بودند، می خواستند که با از میان برداشتن عثمان به اهداف جدید خود برسند.
روز هجدهم ذی الحجّه مروان منشی و مشاور عثمان، به او گفت از کسانی که برای دفاع او آمده اند بخواهد تا خانه او را ترک کنند. عثمان هم که به مروان اطمینان داشت و خیال می کرد خطر برطرف شده است، از همه آنهایی که برای دفاع از آنها آمده بودند خواست تا به خانه های خود بروند.
️او به همه رو کرد و چنین گفت:《من همه شما را سوگند می دهم تا خانه مرا ترک کنید و به خانه های خود بروید》.
امام حسن 'علیه السلام' فرمود:《چرا مردم را از دفاع کردن از خود منع می کنی؟》عثمان در جواب ایشان گفت:《تو را قسم می دهم که به خانه خود بروی. من نمی خواهم در خانه ام خونریزی شود》. آخرین افرادی که خانه عثمان را ترک کردند امام حسن و امام حسین علیهماالسلام بودند.
#ادامه_دارد
#شبتون_مهدوی
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هفتاد_و_هشت مات و مبهوت به سوی فرات می روم. آب موج می زند. ماموران، ساحل ف
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هفتاد_و_نه
حضرت علی علیه السلام چون متوجّه بازگشت امام حسن 'علیه السلام' شد، به او دستور داد تا به خانه عثمان بازگردد. امام حسن 'علیه السلام" به خانه عثمان بازگشت، امّا بار دیگر عثمان او را قسم داد که خانه او را ترک کند.
شب هنگام، نیروهایی که از مصر آمده بودند از فرصت استفاده کردند و حلقه محاصره را تنگ تر کردند. محاصره آن قدر طول کشید که دیگر آبی در خانه عثمان پیدا نمی شد.
عثمان و خانواده او به شدت تشنه بودند، امّا شورشیان، اجازه نمی دادند کسی برای عثمان آب ببرد. آنها می خواستند عثمان و خانواده اش از تشنگی بمیرند.
هیچ کس جرات نداشت به خانه عثمان نزدیک شود. شورشیان با شمشیرهای برهنه خانه را در محاصره خود داشتند.
️امّا حضرت علی علیه السلام به بنی هاشم دستور داد تا سه مشک آب بردارند و به سوی خانه عثمان حرکت کنند. آنها هرطور بود آب را به خانه عثمان رساندند.
️امام حسن 'علیه السلام' و قنبر هنوز بر درِ خانه عثمان ایستاده بودند که تیراندازی شروع شد. در این گیرو دار
امام حسن 'علیه السلام' نیز مجروح شد، امّا سرانجام شورشیان به خانه عثمان حمله کردند و او را به قتل رساندند.
️پس از مدّتی بنی اُمیّه با بهانه کردن پیراهن خون آلود عثمان، حضرت علی علیه السلام را به عنوان قاتل او معرّفی کردند.
دستگاه تبلیغاتی بنی اُمیّه تلاش می کردند تا مردم باور کنند که حضرت علی علیه السلام برای رسیدن به حکومت و خلافت در قتل عثمان دخالت داشته است.
امروز، روز هفتم محرّم است. ابن زیاد نیز، تشنگی عثمان را بهانه کرده تا آب را بر امام حسین 'علیه السلام' ببندد.
عجب! تنها کسی که به فکر تشنگی عثمان بود و برای او آب فرستاد حضرت علی علیه السلام بود. امام حسن 'علیه السلام' و امام حسین 'علیه السلام' برای بردن آب به خانه عثمان تلاش می کردند، امّا امروز و بعد از گذشت بیست و شش سال اعتقاد مردم بر این است که این بنی هاشم و امام حسین 'علیه السلام' بودند که آب را بر عثمان بستند؟! به راستی که تاریخ را چقدر هدفمند تحریف می کنند!
همسفرم! آیا تو هم با من موافقی که این تحریف تاریخ بیشتر از تشنگی، دل امام حسین 'علیه السلام' را به درد آورده است.
#ادامه_دارد
#شبتون_پراز_یاد_خدا
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هفتاد_و_نه حضرت علی علیه السلام چون متوجّه بازگشت امام حسن 'علیه السلام' ش
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هشتاد
خورشید بی وقفه می تابد. هوا بسیار گرم شده و صحرای کربلا، غرق تشنگی است.
کودکان از سوز تشنگی بی تابی می کنند و رخساره آنها، دل هر ببینده ای را می سوزاند.
ابن حُصین هَمدانی، نزد امام می آید و می گوید:《مولای من! اجازه دهید بروم و با عمرسعد سخن بگویم. شاید بتوانم او را راضی کنم تا آب را آزاد کند》.
امام با نظر او موافقت می کند و او به سوی لشکر کوفه می رود و به آنها می گوید:《من می خواهم با فرمانده شما سخن بگویم》.
او را به خیمه عمرسعد می برند و او وارد خیمه می شود، امّا سلام نمی کند. عمرسعد از این رفتار او ناراحت می شود و به او می گوید:《چرا به من سلام نکردی، مگر مرا مسلمان نمی دانی؟》.
ابن حُصین هَمدانی در جواب می گوید:《اگر تو خودت را مسلمان می دانی چرا آب فرات را بر خاندان پیامبر بسته ای؟ آیا درست است که حیوانات این صحرا از آب فرات بنوشند، امّا فرزندان پیامبر لب تشنه باشند، در کدام مذهب است که آب را بر کودکان ببندند؟》
عمرسعد سر خود را پایین می اندازد و می گوید:《می دانم که تشنه گذاردن خاندان پیامبر، حرام است، امّا چه کنم ابن زیاد به من این دستور را داده است. باور کن که من در شرایط سختی قرار گرفته ام و خودم هم نمی دانم چه کنم؟ آیا باید حکومت ری را رها کنم. حکومتی که در اشتیاق آن می سوزم. دلم اسیر ری شده است. به خداقسم نمی توانم از آن چشم بپوشم》.
اینجاست که ابن حُصین هَمدانی باز می گردد، در حالی که می داند سخن گفتن با عمرسعد کار بیهوده ای است. او چنان عاشق حکومت ری شده که برای رسیدن به آن حاضر است به هر کاری دست بزند.
*
نیمه های شب هشتم محرّم است. هوا کاملاً تاریک است، امّا بچّه ها از شدت تشنگی خواب ندارند.
آیا راهی برای یافتن آب هست؟ نگاه کن عبّاس به سوی خیمه امام می آید. او دیگر تاب دیدن تشنگی کودکان را ندارد.
سلام می کند و با ادب روبه روی امام می نشیند و می گوید: مولای من! آیا به من اجازه می دهی برای آوردن آب با این نامردان بجنگم؟
امام به چهره برادر نگاهی می کند. غیرت را در وجود او می بیند.
پاسخ امام مثبت است. عبّاس با خوشحالی از خیمه بیرون می رود و گروهی از دوستان را جمع می کند و دستور می دهد تا بیست مشک آب بردارند.
آنگاه در دل شب به سوی فرات پیش می تازند. عبّاس ابتدا نافع بن هلال را می فرستد تا موقعیّت دشمن را ارزیابی کند.
#ادامه_دارد
#شبتون_شهدایی
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هشتاد خورشید بی وقفه می تابد. هوا بسیار گرم شده و صحرای کربلا، غرق تشنگی ا
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هشتاد_و_یک
قرار می شود هر زمان او فریاد زد آنها حمله کنند. نافع آرام آرام جلو می رود. در تاریکی شب خود را به نزدیکی فرات می رساند، امّا ناگهان نگهبانان او را می بینند و به فرمانده خود، عَمرو بن حَجّاج خبر می دهند. او نزدیک می آید و نافع را می شناسد:
_ نافع تو هستی؟ سلام! اینجا چه می کنی؟
_ سلام پسرعمو! من برای بردن آب آمده ام.
_ خوب، می توانی مقداری آب بنوشی و سریع برگردی.
او نگاهی به موج های آب می اندازد. تشنگی در او بیداد می کند. ولی در جواب می گوید:
_ تا زمانی که مولایم حسین 'علیه السلام' از این آب نیاشامیده است، هرگز آب نخواهم خورد. چگونه من از این آب بنوشم در حالی که مولایم و فرزندان او تشنه هستند؟ می خواهم آب برای خیمه ها ببرم.
_ امکان ندارد. تو نمی توانی آب را به خیمه های حسین ببری. ما مامور هستیم تا نگذاریم یک قطره آب هم به دست حسین برسد.
اینجاست که نافع فریاد می زند: " الله اکبر! ".
این عبّاس است که می آید. نگاه کن که چه مردانه می آید! شیر بیشه ایمان، فرزند حیدر کرّار می آید. عبّاس و عدّه ای از یارانش، راه پانصد سرباز را می بندند و گروه دیگر مشک ها را از آب پر می کنند.
صدای برخورد شمشیرها به گوش می رسد. بعد از مدتی درگیری و تاخت و تاز، عبّاس دلاور و همراهانش با بیست مشک پر از آب به سوی خیمه ها باز می گردند.
او همراه خود آب سرد و گوارا دارد و لب هایش از تشنگی خشکیده است، امّا تا آب را به خیمه ها نرساند و امام حسین 'علیه السلام' آب نیاشامد، عبّاس آب نمی نوشد.
نگاه کن! همه بچّه ها چشم انتظارند. آری! عمو رفته تا آب بیاورد.
دست های کوچک آنها به حالت قنوت است و دعا بر لب های تشنه آنها نشسته است:《خدایا، تو عموی ما را یاری کن!》.
صدای شیهه اسب عمو می آید.
الله اکبر!
این صدا، صدای عمو است. همه از خیمه ها بیرون می دوند. دور عمو را می گیرند و از دست مهربان او سیراب می شوند.
همه این صحنه را می بینند. امام حسین 'علیه السلام' ، به برادر نگاه می کند که چگونه کودکان گرد او را گرفته اند.
همسفر! آیا می دانی بعد از اینکه بچّه ها از دست عموی خود آب نوشیدند به یکدیگر چه گفتند:《بیایید از امشب عموی خود را سقّا صدا بزنیم》.
#ادامه_دارد
#شبتون_پراز_یاد_خدا
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هشتاد_و_یک قرار می شود هر زمان او فریاد زد آنها حمله کنند. نافع آرام آرام
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هشتاد_و_دو
شب روایی
نیمه های شب است. صحرای کربلا در سکوت است و لشکر کوفه در خواب هستند.
آنجا را نگاه کن! سه نفر به این طرف می آیند. خدایا، آنها چه کسانی هستند؟
او وَهَب است که همراه همسر و مادر خود به سوی کربلا می آید.
آیا می دانی این سه نفر، مسیحی هستند؟ زمانی که یک صحرا مسلمان جمع شده اند تو امام حسین 'علیه السلام' را بکشند، این سه مسیحی به کجا می روند؟
همسفرم! عشق، مسیحی و مسلمان نمی شناسد. اگر عاشق آزادگی باشی، نمی توانی عاشق امام حسین 'علیه السلام' نباشی.
آنها که به خون امام حسین 'علیه السلام' تشنه اند همه اسیر دنیا هستند، پس آزاد نیستند. آنها که آزاده اند و دل به دنیا نبسته اند به امام حسین 'علیه السلام' دل می بندند.
من جلو می روم و می خواهم با وَهَب سخن بگویم:
_ ای وَهَب! در این صحرا چه می کنی؟به کجا می روی؟
_ به سوی حسین 'علیه السلام' فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله شما می روم.
_ مگر نمی بینی که صحرا پر از آشوب است. سربازان ابن زیاد همه جا نگهبانی می دهند. اگر شما را دستگی دستگیر کنند کشته خواهید شد.
_ این راه عشق است. سود و زیان ندارد.
_ آخر شما مولای ما، حسین 'علیه السلام' را از کجا می شناسید؟
_ این حکایتی دارد که بهتر است از مادرم بشنوی.
من نزد مادرش می روم و سلام می کنم. او برایم چنین حکایت می کند:
ما در بیابان های اطراف کوفه زندگی می کردیم. چند هفته گذشته چاه آبی که کنار خیمه ما بود خشک شد. گوسفندان ما داشتند از تشنگی می مردند. فرزندم وهب همراه همسرش، برای پیدا کردن آب به بیابان رفته بودند، امّا آنها خیلی دیر برگشتند و من نگران آنها بودم.
آن روز، کاروانی در نزدیکی خیمه ما منزل کرد و آقای بزرگواری نزد من آمد و گفت:《مادر اگر کاری داری بگو تا برایت انجام دهم》.
متانت و بزرگواری را در سیمای او دیدم. به ذهنم رسید که از او طلب آب کنم چرا که بی آبی، زندگی ما را بسیار سخت کرده بود. در دل خود، آرزوی آبی گوارا کردم. ناگهان دیدم که چشمه زلالی از زمین جوشید. باور نمی کردم، پس چنین گفتم:
_ کیستی ای جوانمرد و در این بیابان چه می کنی؟ چه قدر شبیه حضرت مسیح علیه السلام هستی!
_ من حسینم، فرزند آخرین پیامبر خدا. به کربلا می روم. وقتی فرزندت رسید؛ سلام مرا به او برسان و بگو که فرزند پیامبرِ آخرالزّمان، تو را به یاری طلبیده است.
#ادامه_دارد.
#شبتون_مهدوی
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هشتاد_و_دو شب روایی نیمه های شب است. صحرای کربلا در سکوت است و لشکر کوفه د
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هشتاد_و_سه
و بعد از لحظاتی کاروان به سوی این سرزمین حرکت کرد. ساعتی بعد پسر و عروسم آمدند. چشمه زلال آب چشم آنها را خیره کرده بود و گفت:
_ اینجا چه خبر بوده است مادر؟
_ حسین فرزند آخرین پیامبر خدا صلی الله علیه و آله اینجا بود و تو را به یاری فرا خواند و رفت.
فرزندم در فکر فرو رفت. این حسین 'علیه السلام' کیست که چون حضرت عیسی علیه السلام معجزه می کند؟ باید پیش او بروم. پسرم تصمیم خود را گرفت تا به سوی حسین 'علیه السلام' برود. او می خواست به سوی همه خوبی ها پرواز کند.
دل من هم حسینی شده بود و می خواستم همسفر او باشم. برای همین به او گفتم:《پسرم! حق مادری را ادا نکرده ای اگر مرا هم به کربلا نبری》.
فرزندم به من نگاهی کرد و چیزی نگفت.
آن گاه همسرش جلو آمد و به او گفت:《همسر عزیزم! مرا تنها می گذاری و می روی. من نیز می خواهم با تو بیایم》. وهب جواب داد:《این راه خون است و کشته شدن. مگر خبر نداری همه دارند برای کشتن حسین 'علیه السلام' به کربلا می روند، امّا همسر وهب اصرار کرد که من می خواهم همراه تو بیایم.
و این چنین بود که ما هر سه با هم حرکت کردیم تا حسین 'علیه السلام' را ببینیم.
من با شنیدن این حکایت به این خانواده آفرین می گویم و تصمیم می گیرم تا در دل تاریکی شب، آنها را همراهی می کنم.
گویا امام حسین 'علیه السلام' می داند که سه مهمان عزیز دارد. پیش از اینکه آنها به کربلا برسند خودش از خیمه بیرون آمده است.
زینب علیهاالسلام هم به استقبال میهمانان می آید. اکنون وهب در آغوش امام حسین 'علیه السلام' است و مادر و همسرش در آغوش زینب علیهاالسلام.
به خدا سوگند که آرامش دو جهان را به دست آورده ای، ای وهب! خوشا به حال تو!
و دین سه کافر به دست امام حسین 'علیه السلام' مسلمان می شوند.
<<اَشهَدَ اَن لا اِله اِلا الله وَ اَشهَدَ اَن مُحَمَّداً رَسولَ الله>>
خوشا به حال شما که مسلمان شدنتان با حسینی شدنتان یکی بود. ایمان آوردن شما در این شرایط حساس، نشانه روحیّه حق طلبی شماست.
#ادامه_دارد
#شبتون_شهدایی
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هشتاد_و_سه و بعد از لحظاتی کاروان به سوی این سرزمین حرکت کرد. ساعتی بعد پس
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هشتاد_و_چهار
نگاه کن! آن پیرمرد را می گویم. آیا او را می شناسی؟
او اَنس بن حارث، یکی از یاران پیامبر است. او نبرد قهرمانانه حمزه سیدالشّهدا را از نزدیک دیده است و اینکه با کوله باری از خاطره های بزرگ به سوی امام حسین 'علیه السلام' می آید.
سن او بیش از هفتاد سال است، امّا او می آید تا این بار در رکاب فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله شمشیر بزند.
نگاهش به امام می افتد. اشک در چشمانش حلقه می زند. اندوهی غریب وجودش را فرا می گیرد. او خودش از پیامبر شنیده است: 《حسین من در سرزمین عراق می جنگد و به شهادت می رسد. هر کس که او را درک کند باید یاریش کند》. او دیده است که پیامبر صلی الله علیه و آله چقدر به حسین عشق می ورزید و چقدر در مورد او به مردم توصیه می کرد.
اکنون پس از سال ها، آن هم در دل شب هشتم، اَنس بار دیگر مولایش حسین 'علیه السلام' را می بیند. تمام خاطره ها زنده می شود. بوی مدینه در فضا می پیچد. اَنس نزد امام می رود و با او بیعت می کند که تو آخرین قطره خون خود در راه امام جهاد کند.
آری! چنین است که مدینه به عاشورا متصل می شود. اَنس که در رکاب پیامبر شمشیر زده، آمده است تا در کربلا هم شمشیر بزند.
اگر در رکاب پیامبر شهادت نصیبش نشد، اکنون در رکاب فرزندش می تواند شهد شهادت بنوشد.
آنجا را نگاه کن!
دو اسب سوار با شتاب به سوی ما می آیند. خدایا! آنها کیستند؟ نکند دشمن باشند و قصد حمله داشته باشند؟
_ ما آمده ایم امام حسین 'علیه السلام' را یاری کنیم.
_ شما کیستید؟
_ منم نُعمان اَزدی، آن هم برادرم است.
_ خوش آمدید.
آنها به سوی خیمه امام می روند تا با او بیعت کنند. آیا آنها را می شناسی؟ آنها کسانی هستند که در جنگ صفّین در رکاب حضرت علی علیه السلام شمشیر زده اند.
فردای آن شب نزد نعمان و برادرش می روم و می گویم:
_ دیشب از کدام راه به اردوگاه امام آمدید؟ مگر همه راه ها بسته نیست؟
_ راست می گویی، همه راه ها بسته شده است، امّا ما با یک نقشه توانستیم خود را به اینجا برسانیم.
_ چه نقشه ای؟
_ ما ابتدا خود را به اردوگاه ابن زیاد رساندیم و همراه سپاهیان او به کربلا آمدیم و سپس در دل شب خود را به اردوگاه حق رساندیم.
#ادامه_دارد
#شبتون_مهدوی
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هشتاد_و_چهار نگاه کن! آن پیرمرد را می گویم. آیا او را می شناسی؟ او اَنس بن
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هشتاد_و_پنج
لحظه به لحظه بر نیروهای عمرسعد افزوده می شود. صدای شادی و قهقهه سپاه کوفه به آسمان می رسد.
همه راه ها بسته شده است. دیگر کسی نمی تواند برای یاری امام حسین 'علیه السلام' به سوی کربلا بیاید. مگر افراد انگشت شماری که بتوانند از حلقه محاصره عبور کنند.
امام حسین 'علیه السلام' باید حجّت را بر همه تمام کند.
به همین جهت، پیکی را برای عمرسعد می فرستد و از او می خواهد که باهم گفت و گویی داشته باشند.
عمرسعد به امید آنکه شاید امام حسین 'علیه السلام' با یزید بیعت کند با این پیشنهاد موافقت می کند. قرار می شود هنگامی که هوا تاریک شد، این ملاقات صورت گیرد.
حتماً می دانی که عمرسعد از روز اوّل که به کربلا آمد، جنگ را به بهانه های مختلفی عقب می انداخت. او می خواست نیروهای زیادی جمع شود و با افزایش نیروها و سخت شدن شرایط، امام حسین 'علیه السلام' را تحت فشار قرار دهد تا شاید او بیعت با یزید را قبول کند.
در این صورت، علاوه بر اینکه خون امام حسین 'علیه السلام' به گردن او نیست، به حکومت ری هم رسیده است. او می داند که کشتن امام حسین 'علیه السلام' مساوی با آتش جهنّم است، و روایت های زیادی را در مقام و عظمت امام حسین 'علیه السلام' خوانده است، امّا عشق حکومت ری او را به این بیابان کشانده است.
فرماندهان سپاه بارها از عمرسعد خواسته اند تا دستور حمله را صادر کند، امّا او به آنها گفته است:《ما باید صبر کنیم تا نیروهای کمکی و تازه نفس از راه برسند》.
به راستی آیا ممکن است که عمرسعد پس از ملاقات امام، از تصمیم خود برگردد و عشق حکومت ری را از سر خود بیرون کند؟
**
امشب، شب نهم محرّم(شب تاسوعا) است و شب از نیمه گذشته است.
امام حسین 'علیه السلام' با عبّاس و علی اکبر و هجده تن دیگر از یارانش، به محلّ ملاقات می روند. عمرسعد نیز، با پسرش حَفص و عدّه ای از فرماندهان خود می آیند. محلّ ملاقات، نقطه ای در میان اردوگاه دو سپاه است. دو طرف مذاکره کننده، به هم نزدیک می شوند.
امام حسین 'علیه السلام' دستور می دهد تا یارانش بمانند و همراه با عبّاس و علی اکبر جلو می رود. عمرسعد هم دستور می دهد که فرماندهان و نگهبانان بمانند و همراه با پسر و غلامش پیش می آید.
#ادامه_دارد
#شبتون_پراز_یاد_خدا
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هشتاد_و_پنج لحظه به لحظه بر نیروهای عمرسعد افزوده می شود. صدای شادی و قهقه
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هشتاد_و_شش
مذاکره در ظاهر کاملاً مخفیانه است. تو همین جا بمان، من جلو می روم ببینم چه می گویند و چه می شنوند.
امام می فرماید:《ای عمرسعد، می خواهی با من بجنگی؟ تو که می دانی من فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله هستم. از این مردم جدا شو و به سوی من بیا تا رستگار شوی》.
جانم به فدایت ای حسین 'علیه السلام' !
با اینکه عمرسعد آب را بر روی کودکان تو بسته و صدای گریه و عطش آنها دشت کربلا را فرا گرفته است، باز هم او را به سوی خود دعوت می کنی تا رستگار شود.
دل تو آنقدر دریایی است که برای دشمن خود نیز، جز خوبی نمی خواهی.
دل تو به حال دشمن هم می سوزد. کجای دنیا می توان مهربان تر از تو پیدا کرد.
عمرسعد حیران می شود و نمی داند چه جوابی بدهد. او هرگز انتظار شنیدن این کلام را از امام حسین 'علیه السلام' نداشت.
امام نمی گوید که آب را آزاد کن. امام از او می خواهد که خودش را آزاد کند. عمرسعد، بیا و تو هم از بندِ هوای نفس، آزاد شو. بیا و دنیا را رها کن.
آشوبی در وجود عمرسعد برپا می شود. بین دو راهی عجیبی گرفتار می شود. بین حسینی شدن و حکومت ری، امّا سرانجام عشق حکومت ری به او امان نمی دهد. امان از ریاست دنیا! تاریخ پر از صحنه هایی است که مردم ایمان خود را برای دو روز ریاست دنیا فروخته اند.
پس عمرسعد باید برای خود بهانه بیاورد. او دیگر راه خود را انتخاب کرده است.
رو به امام می کند و می گوید :
_ می ترسم اگر به سوی تو بیایم خانه ام را ویران کنند.
_ من خودم خانه ای زیبا تر و بهتر برایت می سازم.
_ می ترسم مزرعه و باغ مرا بگیرند.
_ من بهترین باغ مدینه را به تو می دهم. آیا اسم مزرعه بُغَیبِه را شنیده ای؟ همان مزرعه ای که معاویه می خواست آن را به یک میلیون دینار طلا از من بخرد، امّا من آن را نفروختم، من آن باغ را به تو می دهم. دیگر چه می خواهی؟
_ می ترسم ابن زیاد زن و بچه ام را به قتل برساند.
_ نترس، من سلامتی آنها را برای تو ضمانت می کنم. تو برای خدا به سوی من بیا، خداوند آنها را حفاظت می کند.
عمرسعد سکوت می کند و سخنی نمی گوید. او بهانه دیگری ندارد. هر بهانه ای که می آورد امام به آن پاسخی زیبا و به دور از انتظار می دهد.
سکوت است و سکوت.
#ادامه_دارد
#شبتون_پراز_یاد_خدا
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هشتاد_و_شش مذاکره در ظاهر کاملاً مخفیانه است. تو همین جا بمان، من جلو می ر
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هشتاد_و_هفت
او امام حسین 'علیه السلام' را خوب می شناسد. حسین 'علیه السلام' هیچ گاه دروغ نمی گوید. خدا در قرآن سخن از پاکی و عصمت او به میان آورده است، امّا عشق ریاست و حکومت ری را چه کند؟
امام حسین 'علیه السلام' می خواست مزرعه بزرگ و با صفایی را که درختان خرمای زیادی داشت به عمرسعد بدهد، امّا عمرسعد عاشق حکومت ری شده است و هیچ چیز دیگر را نمی بیند.
سکوت عمرسعد طولانی می شود، به این معنا که او دعوت امام حسین 'علیه السلام' را قبول نکرده است. اکنون امام به او می فرماید:
《ای عمرسعد، اجازه بده تا من راه مدینه را در پیش گیرم و به سوی حرم جدّم باز گردم》.
باز هم عمرسعد جواب نمی دهد. امام برای آخرین بار به عمرسعد می فرماید:
《ای عمرسعد، بدان که با ریختن خونِ من؛ هرگز به آرزوی خود که حکومت ری است نخواهی رسید》.
و باز هم سکوت... دیدار به پایان می رسد و هر گروه به اردوگاه خود باز می گردد.
خداوند انسان را آزاد و مختار آفریده است. خداوند راه خوب و بد را به انسان نشان می دهد و این خود انسان است که باید انتخاب کند. امشب عمرسعد می توانست حسینی شود و سعادت دنیا و آخرت را از آن خود کند.
شاید با خود بگویی چگونه شد که امام حسین 'علیه السلام' به عمرسعد وعده داد که اگر به اردوگاه حق بیاید برای او بهترین منزل را می سازد و زن و بچّه های او نیز، سالم خواهند ماند.
این نکته بسیار مهمّی است. شاید فکر کنی که عمرسعد یک نفر است و پیوستن او به لشکر امام، هیچ تاثیری بر سرنوشت جنگ ندارد، امّا اگر به یاد داشته باشی برایت گفتم که عمرسعد به عنوان شخصیّت مهم، در کوفه مطرح بود و مردم او را به عنوان یک دانشمند وارسته می شناختند.
من باور دارم اگر عمرسعد امشب حسینی می شد، بیش از ده هزار نفر حسینی می شدند و همه کسانی که بخاطر سخنان عمرسعد به جنگ امام حسین 'علیه السلام' آمده بودند به امام ملحق می گشتند و سرنوشت جنگ عوض می شد.
و شاید در این صورت دیگر جنگی رخ نمی داد. زیرا وقتی ابن زیاد می فهمید عمرسعد وسپاهش به امام حسین 'علیه السلام' ملحق شده اند، خودش از کوفه فرار می کرد، در نتیجه امام به راحتی می توانست کوفه را تصرّف کند و پس از آن به شام حمله کرده و به حکومت یزید خاتمه بدهد.
دلا دیشب چـه میـکردی تـــو در کـــوی حبیب من
الهی خون شَوی ای دل تو هم گشتی رقیب من
#ادامه_دارد
#شبتون_شهدایی
💞@MF_khanevadeh
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_اول🎁
مقدمه:
"من از میان تمام کتاب ها آن که شبیه تو بود برگزیدم و از دل تمام صفحات آن که عطر دست های تو را داشت انتخاب کردم و از تمام صفحه ها | برگی که به لطافت نگاۓ تو بود دیدم و از این برگ خطی که طعم تو را داشت خواندم اینک دوستت دارم ... دوستت دارم
و دوستت دارم را مدام تکرار می کنم که در تو خلاصه می شود
ای عصاره ی تمام شعرهای ناگفته تو نیز لب به این تکرار رویا گونه بگشا تا خدا به گلهای رازقي باغچه اش بگوید از تو یاد بگیرند عطر افشانی را!" | بسم الله الرحمن الرحيم با شنیدن صدای اذان چشمانش را باز کرد و از تخت پایین آمد. به طرف روشویی رفت تا برای نماز صبح وضو بگیرد. بعد از وضو به اتاق برگشته و از تاقچه ی اتاق، جانمازش را برداشته و روی زمین پهن کرد؛ چادرش را سر کرد. درست شبیه فرشته ها شده بود. نمازش را در آرامش خواند و بعد از سلام نماز، این قطرات اشک بودند که از داخل چشمانش جاری می شدند. با آب سرد وضو گرفته بود و اکنون خوابش نمی برد. به طرف قفسه ی کتاب هایش رفت. آن ها را کنار زده و دفتری را برداشت. نگاهی عمیق به جلد انداخت و لحظاتی به آن خیره ماند؛ عکس شهید حمید سیاهکالی مرادی بر روی آن خود نمایی می کرد. از زمانی که شهید و مقام شهادت را شناخته بود، به شهید سیاهکالی مرادی علاقه مند شده بود؛ همیشه به او احترام می گذاشت و حرف هایی که نمی توانست به کسی بگوید برای او در دفتر می نوشت. نوشتن، باعث سبک شدنش می شد. صفحه های نوشته شده را ورق زد تا به صفحه ای خالی رسید. خودکارش را برداشت و مثل همیشه با نوشتن....
#ادامه_دارد
💞@MF_khanevadeh