✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_شصت_و_پنج روز جمعه سوم محرم است و لشکر عمرسعد به سوی کربلا حرکت می کند. گر
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_شصت_و_شش
سکوتی پر معنا، بر لشکر عمرسعد حکم فرماید.
تو می توانی تردید را در چهره آنها بخوانی. درست است که عمرسعد توانسته بود با نیرنگ و فریب این جماعت را با خود به کربلا بیاورد، امّا اکنون وجدان اینها بیدار شده است.
ناگهان صدایی از عقب لشکر توجّه همه را به خود جلب می کند:《من نزد حسین می روم و اگر بخواهی او را می کشم》.
او کیست که چنین با گستاخی سخن می گوید؟
اسم او کثیر است. نزدیک می آید. عمرسعد با دیدن کثیر، خیلی خوشحال می شود. او به امام حسین 'علیه السلام' نامه ننوشته و از روز اوّل، از طرفداران یزید بوده است.
عمرسعد به او می گوید:《ای کثیر! پیش حسین برو و پیام مرا به او برسان》.کثیر، حرکت می کند و به سوی امام حسین 'علیه السلام' می آید.
یاران امام حسین 'علیه السلام' (که تعدادشان به صدنفر هم نمی رسد)، کاملا آماده و مسلّح ایستاده اند. آنها گرداگرد امام حسین 'علیه السلام' را گرفته اند و آماده اند تا جان خود را فدای امام کنند.
کثیر، نزدیک خیمه ها می شود و فریاد می زند:《با حسین گفت و گویی دارم》. ناگهان ابوثُمامه که یکی از یاران با وفای امام است او را می شناسد و به دوستان خود می گوید:《من او را می شناسم، مواظب باشید، او بدترین مرد روی زمین است》.
ابوثمامه جلو می آید و به او می گوید:
_ اینجا چه می خواهی؟
_ من فرستاده عمرسعد هستم و ماموریّت دارم تا پیامی را به حسین برسانم.
_ اشکالی ندارد، تو می توانی نزد امام بروی، امّا باید شمشیرت را به من بدهی.
_ به خدا قسم هرگز این کار را نمی کنم.
_ پس با هم خدمت امام می رویم. ولی من دستم را روی شمشیر تو می گیرم.
_ هرگز، هرگز نمی گذارم چنین کاری بکنی.
_ پس پیام خود را به من بگو تا من به امام بگویم و برایت جواب بیاورم.
_ نه، من خودم باید پیام را برسانم.
این جاست که ابوثمامه به یاران امام اشاره می کند و آنها راه را بر کثیر می بندند و او مجبور می شود به سوی عمرسعد بازگردد.
تاریخ به زیرکی ابوثمامه آفرین می گوید.
**
عمرسعد به این فکر است که چه کسی را نزد امام حسین 'علیه السلام' بفرستد. اطرافیان به طرف حُزِیمه اشاره می کنند. حُزِیمه، رو به روی عمرسعد می ایستد. عمرسعد به او می گوید:《تو باید نزد حسین بروی و پیام مرا به او برسانی》.
#ادامه_دارد
#شبتون_مهدوی
🌐http://shamiim.ir
════༻💓༺════
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_شصت_و_شش سکوتی پر معنا، بر لشکر عمرسعد حکم فرماید. تو می توانی تردید را در
#رمان_هفت_شهر_عشق
#شبتون_شصت_و_هفت
حُزِیمه حرکت می کند و به سوی خیمه امام حسین 'علیه السلام' می آید. نمی دانم چه می شود که امام به یاران خود دستور می دهد تا مانع آمدن او به خیمه اش نشوند.
او می آید و در مقابل حسین 'علیه السلام' قرار می گیرد. تا چشم حُزِیمه به چشم امام می افتد طوفانی در وجودش برپا می شود.
زانوهای حُزِیمه می لرزد و اشک در چشمش حلقه می زند. اکنون لحظه دلباختگی است. او گمشده خود را پیدا کرده است.
او در مقابل امام، بر روی خاک می افتد...
ای حسین! تو با دل ها چه می کنی. این نگاه چه بود که مرا این گونه بی قرار تو کرد؟
امام خم می شود و شانه های حُزِیمه را می فشارد. بازوی او را می گیرد. تا برخیزد. او اکنون در آغوش امام زمان خویش است. گریه به او امان نمی دهد. آیا مرا می بخشی؟ من شرمسار هستم. من آمده بودم تا با شما بجنگم.
امام لبخندی بر لب دارد و حُزِیمه با همین لبخند همه چیز را می فهمد. آری! امام او را قبول کرده است.
لشکر کوفه منتظر حُزِیمه است، امّا او می رود و در مقابل سپاه کوفه می ایستد و با صدای بلند می گوید:《کیست که بهشت را رها کند و به جهنّم راضی شود؟ حسین 'علیه السلام' بهشت گمشده من است》.
در لشکر کوفه غوغایی به پا می شود. به عمرسعد خبر می رسد که حُزِیمه حسینی شده و نباید دیگر منتظر آمدن او باشد.
خوشا به حال تو! ای حُزِیمه که با یک نگاه چنین سعادتمند شدی. تو که لحظه ای قبل در صف دشمنان امام بودی، چگونه شد که یک باره حسینی شدی؟
تو برای همه آن پنج هزار نفری که در مقابل امام حسین 'علیه السلام' ایستاده اند، حجّت را تمام کردی و آنها نزد خدا هیچ بهانه ای نخواهند داشت. زیرا آنها هم می توانستند راه حق را انتخاب کنند.
**
عمرسعد از اینکه فرستاده او به امام ملحق شده، بسیار ناراحت است. در همه لشکر به دنبال کسی می گردند که به امام حسین 'علیه السلام' نامه ننوشته باشد و فریاد می زنند:《آیا کسی هست که به حسین نامه ننوشته باشد؟》.
همه سرها پایین است، امّا ناگهان صدایی در فضا می پیچد:《من! من به حسین نامه ننوشته ام》.
آیا او را می شناسی؟ او قُرَّه است. عمرسعد می گوید:《هم اکنون نزد حسین 'علیه السلام' برو و پیام مرا به او برسان》.
#ادامه_دارد
#شبتون_مهدوی
🌐http://shamiim.ir
════༻💓༺════
💞@MF_khanevadeh
○ ◍⃟🌻🍃○ ◍⃟
🍁باید و نباید های فصل پاییز (۱)
🍃مزاج این فصل، سرد و خشک است.
🍂در این فصل، هوا تغییر می یابد و به سردی می گراید و سبب کم شدن نیروی افراد می گردد.
🍃سردی هوا، خلط های سوخته در بدن را حبس می کند، از این رو فصل پاییز، بیماری های فراوانی نظیر مشکلات ادراری و ضعف گوارش و کندی حرکات روده ها و دردهای مفصلی پدید می آیند.
🍂باید در این فصل به بیرون راندن مواد زاید از بدن پرداخت تا در زمستان گرد هم نیایند.
🍃با توجه به خشکی مزاج این فصل، باید از اَعمال افزایش دهنده خشکی بدن، نظیر افراط در خوردن غذاهای گرم و خشک و استحمام با آب داغ دوری کرد.
#ادامه_دارد
🌐http://shamiim.ir
════༻💓༺════
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #شبتون_شصت_و_هفت حُزِیمه حرکت می کند و به سوی خیمه امام حسین 'علیه السلام' می آ
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_شصت_و_هشت
قُرَّه حرکت می کند و نزدیک می شود. امام حسین 'علیه السلام' به یاران خود می گوید:《آیا کسی او را می شناسد؟》 حَبیب بن مظاهر می گوید:《آری، من او را می شناسم، من با او آشنا و دوست بودم. من از او جز خوبی ندیده ام. تعجّب می کنم که چگونه در لشکر عمرسعد حاضر شده است》.
حبیب بن مظاهر جلو می رود و پس از دادن سلام با هم خدمت امام می رسند. قُرّه خدمت امام سلام می کند و می گوید:《عمرسعد مرا فرستاده است تا از شما سوال کنم که برای چه به اینجا آمده اید؟》.
امام در جواب می گوید:《مردم کوفه به من نامه نوشتند و از من خواستند تا به اینجا بیایم》.
جواب امام بسیار کوتاه و منطقی است. قرّه با امام خداحافظی می کند و می خواهد که به سوی لشکر عمرسعد باز گردد.
حبیب بن مظاهر به او می گوید:《دوست من! چه شد که تو در گروه ستمکاران قرار گرفتی؟ بیا و امام حسین 'علیه السلام' را یاری کن تا در گروه حق باشی》.
قُرّه به حبیب بن مظاهر نگاهی می کند و می گوید:《بگذار جواب حسین را برای عمرسعد ببرم، آن گاه به حرف های تو فکر خواهم کرد. شاید به سوی شما باز گردم》، امّا او نمی داند که وقتی پایش به میان لشکر عمرسعد برسد، دیگر نخواهد توانست از دست تبلیغات سپاه ستم، نجات پیدا کند. کاش او همین لحظه را غنیمت می شمرد و سخن حبیب بن مظاهر را قبول می کرد و کار تصمیم گیری را به بعد واگذار نمی کرد.
اینکه به ما دستور داده اند در کار خیر عجله کنیم برای همین است که مبادا وسوسه های شیطان ما را از انجام آن غافل کند.
**
ابن زیاد می داند که امام حسین 'علیه السلام' هرگز با یزید بیعت نخواهد کرد. به همین دلیل، در فکر جنگ است. البته خودش می داند که کشتن امام حسین 'علیه السلام' کار آسانی نیست، برای همین می خواهد تا آنجا که می تواند برای خود شریکِ جرم درست کند.
او می خواهد کشتن امام حسین 'علیه السلام' را یک نوع حرکت مردمی نشان بدهد. اکنون پنج هزار سرباز کوفی در کربلا حضور دارند و او به خوبی می داند که یاران امام به صد نفر هم نمی رسند، امّا او به فکر یک لشکر سی هزار نفری است. او می خواهد تاریخ را منحرف کند تا آیندگان گمان کنند که این مردم کوفه بودند که حسین 'علیه السلام' را کشتند، نه ابن زیاد!
#ادامه_دارد
#شبتون_مهدوی
🌐http://shamiim.ir
════༻💓༺════
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_شصت_و_هشت قُرَّه حرکت می کند و نزدیک می شود. امام حسین 'علیه السلام' به یا
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_شصت_و_نه
در کوچه های کوفه اعلام می شود همه مردم به مسجد بیایند که ابن زیاد می خواهد سخنرانی کند. همه مردم، از ترس در مسجد حاضر می شوند. چون آنها ابن زیاد را می شناسند. او کسی است که اگر بفهمد یک نفر پای منبر او نیامد است، او را اعدام می کند.
ابن زیاد سخن خویش را آغاز می کند:《ای مردم! آیا می دانید که یزید چه قدر در حقّ شما خوبی کرده است؟ او برای من پول بسیار زیادی فرستاده است تا در میان شما مردمِ خوب، تقسیم کنم و در مقابل، شما به جنگ با حسین بروید. بدانید که اگر یزید را خوشحال کنید، پول های زیادی در انتظار شما خواهد بود》.
آن گاه ابن زیاد دستور می دهد تا کیسه های پول را بین مردم تقسیم کنند.
بزرگان کوفه دور هم جمع شده اند و به رقص و پایکوبی مشغول اند. می بینی دنیا چه می کند و برق سکّه ها چه تباهی ها می آفریند.
به یاد داری که روز سوّم مرّم، چهار هزار نفر فریب عمرسعد را خوردند و برای آنکه بهشت را خریداری کنند، به کربلا رفتند.
امروز نیز، عدّه ای به عشق سکّه های طلا آماده می شوند تا به کربلا بروند. آنها با خود می گویند:《با آنکه هنوز هیچ کاری نکرده ایم، یزید برایمان این قدر سکّه طلا فرستاده است، پس اگر به جنگ حسین برویم او چه خواهد کرد. باید به فکر اقتصاد این شهر بود. تا کی باید چهره فقر را در این شهر ببینیم و تا کی باید سکّه های طلا نصیب اهل شام شود. اکنون که سکّه های طلا به سوی این شهر سرازیر شده است، باید از فرصت استفاده کنیم》.
مردم گروه گروه برای رفتن به کربلا و جنگ با امام آماده می شوند. آهنگران کوفه، شب و روز کار می کنند تا شمشیر درست کنند. مردم نیز، در صف ایستاده اند تا شمشیر بخرند. مردم با همان سکّه هایی که از ابن زیاد گرفته اند، شمشیر و نیزه می خرند.
در این هیاهو، عدّه ای را می بینم که به فکر تهیه سلاح نیستند. با خود می گویم: عجب! مثل اینکه اینها انسان های خوبی هستند.
خوب است نزدیک تر برویم تا ببینیم که آنها با هم چه می گویند:
_ جنگ با حسین گناه بزرگی است. او فرزند رسول خداست.
_ چه کسی گفته که ما با حسین جنگ می کنیم. ما هرگز با خود شمشیر نمی بریم. ما فقط همراه این لشکر می رویم تا اسم ما هم در دفتر ابن زیاد ثبت شود و سکّه های طلا بگیریم.
_ راست می گویی. هزاران نفر به کربلا می روند، ولی ما گوشه ای می ایستیم و اصلا دست به شمشیر نمی بریم.
#ادامه_دارد
#شبتون_شهدایی 🥀
🇮🇷برای سلامتی رزمندگان اسلام صلوات🇮🇷
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_شصت_و_نه در کوچه های کوفه اعلام می شود همه مردم به مسجد بیایند که ابن زیاد
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هفتاد
اینها نمی دانند که همین سیاهیِ لشکر بودن، چه عذابی دارد. وقتی بچّه های امام حسین 'علیه السلام' ببینند که بیابان کربلا پر از لشکر دشمن شده است، ترس و وحشت وجود آنها را فرا می گیرد.
گمان می کنم که آنها در روز جنگ با امام حسین 'علیه السلام' آرزو کنند که ای کاش ما هم شمشیری آورده بودیم تا در این جنگ، کاری می کردیم و جایزه بیشتری می گرفتیم!
آن وقت است که این مردم به جای شمشیر و سلاح، سنگ های بیابان را به سوی امام حسین 'علیه السلام' پرتاب خواهند کرد. آری! این مردم خبر ندارند که روز جنگ، حتّی بر سر سنگ های بیابان دعوا خواهد شد. زیرا سنگ بیابان در چشم آنها سکه طلا خواهد بود.
ابن زیاد دستور داد در منطقه (نُخَیلِه)، اردوگاهی بزنند تا نیروهای مردمی در آنجا سازماندهی شوند و سپس به سوی کربلا حرکت کنند.
برنامه او این است که دسته های هزارنفری، هرکدام به فرماندهی یک نفر به سوی کربلا حرکت کنند.
مردم گروه گروه به سوی نُخَیله می روند و نام خود را در دفتر مخصوصی که برای این کار آماده شده است، ثبت می کنند و به سوی کربلا اعزام می شوند. در این میان گروهی هستند که پس از ثبت نام و پیمودن مسافتی، مخفیانه به کوفه باز می گردند.
این خبر به گوش ابن زیاد می رسد. او بسیار خشمگین می شود و یکی از فرماندهان خود را مامور می کند تا موضوع فرار نیروها را بررسی کند و به او اطّلاع دهد.
هنگامی که مامور ابن زیاد به سوی اردوگاه سپاه حرکت می کند، یک نفر را می بیند که از اردوگاه به سوی شهر می آید، امّا در اصل او اهل کوفه نیست. این از همه جا بی خبر به کوفه آمده است تا طلب خود را از یکی از مردم کوفه بگیرد و وقتی می فهمد مردم به اردوگاه رفته اند، به ناچار برای گرفتن طلب خود به آنجا می رود. مامور ابن زیاد با خود فکر می کند که او می تواند وسیله خوبی برای ترساندن مردم باشد. پس این بخت برگشته را دستگیر می کند و نزد ابن زیاد می برد.
او هرچه التماس می کند که من بی گناهم و از شام آمده ام، کسی به حرف او گوش نمی دهد. ابن زیاد فریاد می زند:
_ چرا به کربلا نرفتی؟ چرا داشتی فرار می کردی؟
_ من هیچ نمی دانم. کربلا را نمی شناسم. من برای گرفتن طلب خود به اینجا آمده ام.
او هرچه قسم می خورد، ابن زیاد دلش به رحم نمی آید و دستور می دهد او را در میدان اصلی شهر گردن بزنند تا مایه عبرت دیگران شود و دیگر کسی به فکر فرار نباشد.
همه کسانی که نامشان در دفتر سپاه نوشته شده و اکنون در خانه های خود هستند، با وحشت از جا برخاسته و به سرعت به اردوگاه بر می گردند.
#ادامه_دارد
#شبتون_مهدوی
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هفتاد اینها نمی دانند که همین سیاهیِ لشکر بودن، چه عذابی دارد. وقتی بچّه ه
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هفتاد_و_یک
ابن زیاد لحظه به لحظه از فرماندهان خود، در مورد حضور نیروهای مردمی در اردوگاه خبر می گیرد.
هدف ابن زیاد تشکیل یک لشکر سی هزار نفری است و تا این هدف فاصله زیادی دارد. سیاست او بسیار دقیق است. او می داند که مردم را فقط به سه روش می توان به جنگ با حسین فرستاد: فریب، پول و زور.
امروز سپاه کوفه از سه گروه تشکیل شده است:
گروه اول، کسانی هستند که با سخنان عمرسعد به اسم دین، فریب خورده و به کربلا رفته اند.
گروه دوم نیز از افرادی تشکیل شده که شیفته زرق و برق دنیایی هستند و با هدف رسیدن به دنیا، برای جنگ آماده شده اند و سومین گروه هم از ترس اعدام و کشته شدن به سپاه ملحق می شوند.
همسفرم! حالا دیگر زمان دلهره و نگرانی است. حتما سخنرانی قبلی ابن زیاد را به یاد داری که چه قدر با مهربانی سخن می گفت، امّا این سخن را بشنو:《من به اردوگاه سپاه می روم و هر مردی که در کوفه بماند به قتل خواهد رسید》.
آنگاه به یکی از فرماندهان خود ماموریّت داد تا بعد از رفتن او به نُخَیله، در کوچه های کوفه بگردد و هر کس را که یافت مجبور کند تا به اردوگاه برود و اگر قبول نکرد او را به قتل برساند.
با این اوصاف، دیگر مردم چاره ای ندارند جز اینکه گروه گروه به سپاه ابن زیاد ملحق شوند. آنها که از یاری امام حسین 'علیه السلام'دست کشیدند، حالا باید در مقابل آن حضرت هم بایستند.
ابن زیاد به اردوگاه نُخَیله می رود و در آنجا نیروها را ساماندهی می کند. او هر روز یک یا دو لشکر چهار هزار نفری به سوی کربلا می فرستد.
آخر مگر امام حسین 'علیه السلام' چند یاور دارد؟ ابن زیاد می داند که تعداد آنها کمتر از صد نفر است. گویا او می خواهد در مقابل هر سرباز امام، سیصد نفر داشته باشد.
او هفت فرمانده معیّن می کند و با توجّه به شناختی که از قبیله های کوفه دارد، نیروهای هر قبیله را در سپاه مخصوصی سازماندهی می کند.
**
به ابن زیاد خبر می دهند که عدّه ای از دوستان امام حسین 'علیه السلام' برای یاری امام به سوی کربلا حرکت کرده اند. او به یکی از فرماندهان خود با نام زَجر، ماموریّت می دهد تا همراه با پانصد سوار به سوی "پل صَراه" برود و در آنجا مستقر شود.
زیرا هر کس که بخواهد از کوفه به کربلا برود، باید از روی این پل عبور کند.
#ادامه_دارد
#شبتون_پراز_یاد_خدا
#هستیم_با_ولایت_تا_شهادت🥀🇮🇷
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هفتاد_و_یک ابن زیاد لحظه به لحظه از فرماندهان خود، در مورد حضور نیروهای مر
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هفتاد_و_دو
این پل در محاصره نیروها در می آید و از عبور کردن افرادی که بخواهند به یاری امام حسین 'علیه السلام' بروند، جلوگیری می شود.
آیا کسی می تواند برای یاری امام حسین 'علیه السلام' از این پل عبور کند؟ آری، هر کس مقل عامِر شجاع و دلیر باشد می تواند از این پل عبور کند.
او برای یاری امام حسین 'علیه السلام' به سوی کربلا می رود و به این پل می رسد. او می بیند که پل در محاصره سربازان است، امّا با این حال، یک تنه با شمشیر به جنگ این سربازان می رود و سربازان ابن زیاد چون شجاعت او را می بینند، فرار می کنند.
آری عامِر برای عقیده مقدّسی شمشیر می زد و برای همین، همه از او ترسیدند و راه را برای او باز کردند و او توانست از پل عبور کند.
خبر عبور عامِر به ابن زیاد می رسد. او دستور می دهد تا نیروهای بیشتری برای مراقبت از پل فرستاده شوند و در مسیر کربلا هم نگهبانان زیادتری قرار گیرند تا مبادا کسی برای یاری امام حسین 'علیه السلام' به کربلا برود و یا کسی از سپاهیان کوفه فرار کند.
**
امروز یکشنبه و پنجم محرّم است. لحظه به لحظه بر تعداد سربازان عمرسعد افزوده می شود.
هر گروه هزارنفری که به کربلا می رسد، جشن و سروری در لشکر عمرسعد بر پا می شود، امّا آیا کسی به یاری حق و حقیقت خواهد امد؟ راه ها بسته شده و اطراف کربلا نیز کاملاً محاصره شده است.
آنجا را نگاه کن! سه اسب سوار با شتاب به سوی ما می آیند. آنها که هستند؟
سه برادر که در جنگ صفّین و نهروان در رکاب حضرت علی 'علیه السلام' شمشیر زده اند، اکنون می آیند تا امام حسین 'علیه السلام' را یاری کنند. شجاعت آنها در جنگ صفّین زبانزد همه بوده است.
کُردوس و دو برادرش!
آنها شیران بیشه ایمان هستند که از کوفه حرکت کرده اند و حلقه محاصره دشمنان را شکسته و اکنون به کربلا رسیده اند.
دوستان به استقبال آنها می روند و به آنها خوش آمد می گویند. پیوستن این سه برادر، شوری تازه در سپاه حق آفرید. خبر آمدن این جوانان به همه می رسد. زنان و کودکان هم غرق در شادی می شوند.
خدا به شما خیر دهد که امام حسین 'علیه السلام' را تنها نگذاشتید. آنها نزد امام حسین 'علیه السلام' می آیند. سلام عرضه می دارند و وفاداری خویش را اعلام می کنند.
امّا در طرفی دیگر کسانی نیز، هستند که روزی در رکاب حضرت علی 'علیه السلام' شمشیر زدند و در صفّین رشادت و افتخار آفریدند، امّا اکنون برای کشتن امام حسین 'علیه السلام' ، لباس رزم پوشیده و در سپاه کوفه جمع شده اند.
#ادامه_دارد
#شبتون_مهدوی
#هستیم_با_ولایت_تا_شهادت
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هفتاد_و_دو این پل در محاصره نیروها در می آید و از عبور کردن افرادی که بخوا
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هفتاد_و_سه
به راستی، که در این دنیا هیچ چیزی بهتر از عاقبت به خیری نیست. بیایید همواره دعا کنیم که خدا عاقبت ما را ختم به خیر کند.
به هر حال، هر کس که می خواهد به یاری امام حسین 'علیه السلام' بیاید، فقط امروز را فرصت دارد. از فردا حلقه محاصره بسیار تنگ تر، و راه رسیدن به کربلا بسیار پرخطر می شود.
**
من نگاه خود را به راه کوفه دوخته ام. آیا دیگر کسی به یاری ما خواهد آمد؟ این در حالی است که یک لشکر هزار نفری به کربلا می رسد. آنها برای کشتن امام حسین 'علیه السلام' می آیند. یک نفر هم برای یاری او نمی آید. در سپاه کوفه هیاهویی برپا شده است. همه نیروها شمشیر برهنه به دست، منتظرند تا دستور حمله صادر شود.
خدایا! چه شده و مگر آنها چه بدی از امام حسین 'علیه السلام' دیده اند، که برای کشتن او، این همه بی تابی می کنند. من دیگر طاقت ندارم این صحنه ها را ببینم.
آنجا را نگاه کن! آنجا را می گویم، راه بصره، اسب سواری با شتاب به سوی ما می آید.
او کیست که توانسته است حلقه محاصره را بشکند و خود را به ما برساند.
او حَجّاج بن بَدر است که از بصره می آید. او نامه ای از خوبان بصره در دست دارد. او فرستاده مردم بصره است و آمده تا جواب نامه را برای آنها ببرد.
حَجّاج بن بَدر خدمت امام حسین 'علیه السلام' می رسد. اشک امانش نمی دهد. و به این وسیله، اوج ارادتش را به امام نشان می دهد. نامه را به امام می دهد. امام آن را باز می کند و مشغول خواندن نامه می شود.
اکنون حجّاج بن بدر رو به من می کند و می گوید:《وقتی امام حسین 'علیه السلام' هنوز در مکّه بود برای شیعیان بصره نامه نوشت و از آنها طلب یاری کرد. هنگامی که نامه امام به دست ما رسید، در خانه یزیدبن مسعود جمع شدیم و همه برای یاری امام خود، اعلام آمادگی کردیم. یزیدبن مسعود این نامه را برای امام حسین 'علیه السلام' نوشت و از من خواست تا آن را برای امام بیاورم. چه شب ها و روز هایی را که در جستجوی شما بودم. همه بیابان ها پر از نگهبان بود. من در تاریکی شب ها به سوی شما شتافتم و اکنون به شما رسیدم》.
#ادامه_دارد
#شبتون_شهدایی
🌸🌼الهم الجعل ولیک الفرج 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هفتاد_و_سه به راستی، که در این دنیا هیچ چیزی بهتر از عاقبت به خیری نیست. ب
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسما_هفتاد_و_چهار
همسفرم! حتماً شما هم مثل من می خواهید بدانید که در این نامه چه نوشته شده است. گوش کن:《ای امام حسین! پیام تو را دریافت کردیم و برای یاری کردن تو آماده ایم. باور داریم که شما نماینده خدا در روی زمین هستید و تنها یادگار پیامبر صلی الله علیه و آله می باشید. بدان که همه دوستان شما در بصره تا پای جان آماده یاری شما هستند》.
امام بعد از خواندن نامه در حقّ یزیدبن مسعود دعا می کند و از خداوند برای او طلب خیر می کند.
من نگاهی به صورت پیک بصره می کنم. در صورت او تردید را می خوانم. آیا شما می توانی حدس بزنی در درون او چه می گذرد؟ او بین رفتن و ماندن متحیّر است؟
هزاران نفر به جنگ امام حسین 'علیه السلام' آمده اند.
آری! او فهمیده است که دیگر فرصتی نیست تا به بصره برود و دوستانش را خبر کند. تا او به بصره برسد، این نامردان امام حسین 'علیه السلام' را شهید خواهند کرد.
آری! دیگر خیلی دیر است. راه ها بسته شده و حلقه محاصره هر لحظه تنگ تر می شود. او می داند که اگر دوستانش هم از بصره حرکت کنند، دیگر نمی توانند خودشان را به امام برسانند. او تصمیم خود را می گیرد و می ماند.
نگاه کن! او به سجده شکر رفته و خدا را شکر می کند که در میان همه دوستانش، تنها او توفیق یافته که پروانه امام حسین 'علیه السلام' باشد.
او از صحرای کربلا رو به بصره می کند و با آنها سخن می گوید:《دوستانم! عذر مرا بپذیرید و در انتظارم نمانید. دیگر کار از کار گذشته است. اکنون امام، غریب و بی یاور میان هزاران نامرد گرفتار شده است. من نمی توانم غربت امام خود را ببینم. من می مانم و جان خود را فدای او می کنم》.
همسفرم! راستش را بخواهید پیش از این با خود گفتم که کاش او به بصره می رفت و برای امام نیروی کمکی می آورد، امّا حالا متوجه شدم که تصمیم او بهترین تصمیم بوده است. زیرا عمرسعد دستور داده اگر او خواست به سوی بصره حرکت کند، تیربارانش کنند.
در حال حاضر بهترین کار، ماندن در کربلا است. البته شیعیان بصره وقتی از آمدن فرستاده خود ناامید شوند، می فهمند که حتماً حادثه ای پیش آمده است.
بدین ترتیب، آنها لباس رزم می پوشند و آماده حرکت به سوی کربلا می شوند.( گرچه آنها زمانی به کربلا خواهند رسید که دیگر امام حسین 'علیه السلام' شهید شده است.)
**
#ادامه_دارد
#شبتون_مهدوی
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسما_هفتاد_و_چهار همسفرم! حتماً شما هم مثل من می خواهید بدانید که در این نامه چ
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هفتاد_و_پنج
غروب دوشنبه، ششم محرّم است و یک لشکر چهارهزار نفری دیگر به نیروهای عمرسعد افزوده می شود.
آمار سپاه او به بیست هزار نفر رسیده است. صدای قهقه و شادی آنها دل حَبیب بن مظاهر را به در می آورد.
آخر، ای نامردان، به چه می خندید؟ نماز می خوانید و در نماز بر پیامبر و خاندان او درود می فرستید، ولی برای جنگ با فرزندِ دختراو، شمشیر به دست گرفته اید؟
نگاه کردن و غّصه خوردن، دردی را دوا نمی کند. باید کاری کرد. ناگهان فکری به ذهن حبیب می رسد. او خودش از طایفه بنی اَسَد است و گروهی از این طایفه در نزدیکی کربلا منزل دارند.
حبیب با آنها آشنا است و پیش از این، گاهی با آنها رفت و آمد داشته است. در دیدارهای قبلی، آنها به حبیب احترام زیادی می گذاشتند و او را به عنوان شیخ و بزرگ قبیله خود می شناختند. اکنون او می خواهد پیش آنها برود و از آنها بخواهد تا به یاری امام حسین 'علیه السلام' بیایند.
حبیب به سوی خیمه امام حسین 'علیه السلام' حرکت می کند و پیشنهاد خود را به امام می گوید. امام با او موافقت می کند و او بعد از تاریک شدن هوا به سوی طایفه بنی اَسَد می رود.
افراد بنی اَسَد با خبر می شوند که حبیب بن مظاهر مهمان آنها شده است. همه به استقبال او می ایند، امّا تعجّب می کنند که چرا او در دل شب و تنها نزد آنها آمده است.
حبیب صبر می کند تا همه جمع شوند و آن گاه سخن می گوید:《من از صحرای کربلا می آیم. برای شما بهترین ارمغان ها را آورده ام. امام حسین 'علیه السلام' به کربلا آمده و عمرسعد با هزاران سرباز، او را محاصره کرده است. من شما را به یاری فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله دعوت می کنم》.
نمی دانم سخنان این پیرمرد با این جوانان چه کرد که خون غیرت را در رگ های آنها به جوش آورد.
زنان، شوهران خود را به یاری امام حسین 'علیه السلام' تشویق می کنند. در قبیله بنی اَسَد شور و غوغایی برپا شده است.
جوانی به نام بِشر جلو می آید و می گوید:《من اوّلین کسی هستم که جان خود را فدای امام حسین 'علیه السلام' خواهم نمود》.
تمام مردان طایفه از پیر و جوان ( که تعدادشان نود نفر است)، شمشیرهایشان را بر می دارند و با خانواده خود خداحافظی می کنند.
نود مرد جنگجو!
#ادامه_دارد
#شبتون_پراز_یاد_خدا
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هفتاد_و_پنج غروب دوشنبه، ششم محرّم است و یک لشکر چهارهزار نفری دیگر به نیر
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هفتاد_و_شش
اشک در چشم همسرانشان حلقه زده است. کاش ما هم می توانستیم بیاییم و زینب علیهاالسلام را یاری کنیم.
️در دل شب، ناگهان سواری دیده می شود که به سوی بیابان می تازد. خدای من او کیست؟ وای، او جاسوس عمرسعد است که از کربلا تا اینجا همراه حبیب آمده و اکنون می رود تا خبر آمدن طایفه بنی اَسَد را به عمرسعد بدهد و با تاسف او به موقع خود را به عمرسعد می رساند.
عمرسعد به یکی از فرماندهان خود به نام اَزرَق دستور می دهد تا همراه چهارصد نفر به سوی قبیله بنی اسد حرکت کند.
حبیب بی خبر از وجود یک جاسوس، خیلی خوشحال است که نود سرباز به نیروهای امام اضافه می شود. وقتی بچّه های امام حسین 'علیه السلام' این نیروها را ببینند خیلی شاد می شوند. او به شادی در زینب علیهاالسلام نیز می اندیشد. دیگر راهی تا کربلا نمانده است.
️ناگهان در این تاریکی شب، راه بر آنها بسته می شود. لشکر کوفه به جنگ بنی اسد می آید. صدای برخورد شمشیرها به گوش می رسد.
️مقاومت دیگر فایده ای ندارد. نیروهای کمکی هم در راه است. بنی اسد می دانند که اگر مقاومت کنند، همه آنها بدون آنکه بتوانند برای امام حسین 'علیه السلام' کاری انجام دهند، در همین جا کشته خواهند شد.
بنابراین، تصمیم می گیرند که بر گردند. آنها با چشمان گریان با حبیب خداحافظی می کنند و به سوی منزل خود بر می گردند.
آنها باید همین امشب دست زن و بچه خود را بگیرند و به سوی بیابان بروند. چرا که عمرسعد گروهی را به دنبال آنها خواهد فرستاد تا به جرم یاری امام حسین 'علیه السلام' مجازات شوند.
حبیب به سوی خیمه امام می رود. او تنها رفته است و اکنون تنها بر می گردد. غم و غصّه را در چهره حبیب می توان دید، ولی امام با روی باز از او استقبال می کند و در جواب او، خداوند را حمد و ستایش می نماید.
امام به حبیب می گوید که باید خدا را شکر کنی که قبیله ات به وظیفه خود عمل کرده اند. آنها دعوت ما را اجابت کردند و هر آنچه از دستشان بر می امد، انجام دادند و این جای شکر دارد. اکنون که به وظیفه ات عمل کردی راضی باش و شکرگزار.
#ادامه_دارد
#شبتون_مهدوی
💞@MF_khanevadeh