eitaa logo
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
1.5هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
5.5هزار ویدیو
132 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#هفت_شهر_عشق #قسمت_سی_و_نه _ " اِنّا لِله وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعُون" . بگو بدانیم چه روزی مسلم شهی
اکنون غروب روز سه شنبه، بیست و دوم ذی الحجّه است و کاروان حسینی در منزلگاه " ثَعلبیّه " منزل کرده است. اینجا بیابانی خشک است و فقط یک چاه آب برای مسافران وجود دارد. با تاریک شدن هوا همه به خیمه های خود می روند، مگر جوانان که مسئول نگهبانی هستند‌. آنجا را نگاه کن! دو اسب سوار به این طرف می آیند. به راستی، آنها کیستند که چنین شتابان می تازند؟ گویا از مکّه می آیند. آنها فرسنگ ها راه را به عشق پیوستن به این کاروان طی کرده اند، نام آنها عبدالله و منذر است. آنها وارد خیمه امام می شوند. خدمت امام می رسند و دست آن حضرت را می بوسند. ببین! آنها چقدر خوشحال اند که به آرزوی خود رسیده اند. خدایا! شکر. خدای من! این دو آرام آرام اشک می ریزند. من گمان می کنم که اینها از شدت خوشحالی گریه می کنند، امّا نه، این اشک شوق نیست، این اشک غم است. به یکی از آنها رو می کنی و می گویی:《چه شده است؟ آخر حرفی بزنید》. همه نگاه ها متوجه منذر و عبدالله است. گویا آنها می خواهند خصوصی با امام سخن بگویند و منتظرند تا دور امام خلوت شود. امام نگاهی به یاران خود می کند و می فرماید: _ من هیچ چیز را از یاران خود پنهان نمی کنم. هر خبری دارید در حضور همه بگوئید. _ آیا شما آن اسب سواری را که دیروز از کوفه می آمد دیدید؟ _ آری. _ آیا از او سوالی پرسیدید؟ _ ما می خواستیم از او در مورد کوفه خبر بگیریم. ولی او مسیر خود را تغییر داد و به سرعت از ما دور شد. _ وقتی ما با او روبه رو شدیم از او در مورد کوفه سوال کردیم. ما آن اسب سوار را می شناختیم. او از قبیله ما و مردی راستگوست. او به ما خبر داد که مسلم بن عقیل... بغض در گلو، اشک در چشم... همه نفس ها در سینه حبس شده است! آنها چنین ادامه می دهند:《مسلم بن عقیل غریبانه در کوفه کشته شده است. آن اسب سوار دیده است که پیکر بی جان او را در کوچه های کوفه به زمین می کشیدند》. نگاه ها متوجّه امام است. همه مبهوت می شوند. آیا این خبر راست است؟ امام سر خود را پایین می اندازد و سه بار می گوید:《اِنّا لِله وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعُون، خدا مسلم و هانی را رحمت کند》. قطرات اشک به آرامی بر گونه های امام سرازیر می شود. صدای گریه امام به گوش همه می رسد بغض همه می ترکد و صدای گریه همه بلند می شود‌. 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#هفت_شهر_عشق #قسمت_چهل اکنون غروب روز سه شنبه، بیست و دوم ذی الحجّه است و کاروان حسینی در منزلگاه "
امام، برادرانِ مسلم را به حضور طلبیده و به آنان می فرماید: _ اکنون که مسلم شهید شده است، نظر شما چیست؟ _ به خدا قسم ما از این راه باز نمی گردیم. ما به سوی کوفه می رویم تا انتقام خون برادرمان را بگیریم و یا اینکه به فیض شهادت برسیم. آری! شهادت مظلومانه و غریبانه مسلم دل همه را به درد آورده است. یاران امام، مصمّم تر از قبل به ادامه راه می اندیشند. مگر مسلم چه گناهی کرده بود که باید او را چنین غریبانه و مظلومانه به شهادت برسانند. جانم به فدایت، ای مسلم! بعد از تو زندگی دنیا را چه سود. ما می آییم تا راه تو بی رهرو نماند. عصر روز چهارشنبه، بیست و سوم ذی الحجّه است. ما به منزلگاه "زُباله" رسیده ایم. تقریبا بیش از نیمی از راه را آمده ایم. امام دستور توقّف در این منزل را می دهد و خیمه ها برپا می شود. همسفرم! آنجا را نگاه کن! اسب سواری از سوی کوفه می آید و با خود نامه ای دارد. او خدمت امام می رسد و می گوید:《نام من ایاس است. چهار روز قبل، ابن اشعث فرمانده نیروهای ابن زیاد این نامه را به من داد تا برای شما بیاورم》. من با تعجّب از او می پرسم چطور شده است که فرمانده نیروهای ابن زیاد، برای امام حسین 'علیه السلام' نامه نوشته است؟ نزدیک او می روم و در این مورد از او سوال می کنم. او می گوید:《وقتی که مسلم به مرگ خود یقین پیدا کرد از ابن اشعث (فرمانده نیروهای ابن زیاد) خواست تا نامه ای را برای حسین بنویسد و او را از حوادث کوفه با خبر کند. ابن اشعث چون به مسلم قول داده بود به قول خود وفا کرد و مرا مامور کرد تا این نامه را برای حسین بیاورم》. امام نامه دا باز می کند و آن را می خواند. ابن اشعث نوشته است که مسلم در آخرین لحظه های زندگی خود، این پیام را برای امام حسین 'علیه السلام' داشته است:《من در دست دشمنان اسیر شده ام و می دانم که دیگر شما را نمی بینم. ای مولای من! اهل کوفه به من دروغ گفتند》. اشک امام جاری می شود. آری! حقیقت دارد، مسلم یار با وفای امام، مظلومانه شهید شده است. امام در حالی که اشک از دیدگانش جاری است، رو به آسمان می کند و می گوید: 《خدایا! شیعیان مرا در جایگاهی رفیع مهمان نما و همه ما را در سایه رحمت خود قرار بده》. 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#هفت_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_یک امام، برادرانِ مسلم را به حضور طلبیده و به آنان می فرماید: _ اکنون که
خبر آمدن قاصد بن اشعث، در میان کاروان پخش می شود. اگر یادت باشد برایت گفتم که عدّه ای از مردم به هوس ریاست و مال دنیا با ما همراه شده بودند. آنها از دیروز که خبر شهادت مسلم را شنیده اند دو دل شده اند‌. آنها نمی دانند چه کنند؟اگر تو هوای وصال یار داری باید تا پای جان وفا دار باشی. این مردم، مدّتی با امام حسین 'علیه السلام' همراه بوده اند. با آن حضرت بیعت کرده اند و به قول خودمان نان و نمک امام حسین 'علیه السلام' را خورده اند، امّا مشکل این است که اینها از مرگ می ترسند. اینان عاشقان دنیا هستند و برای همین نمی توانند به سفر عشق بیایند. در این راه باید مانند مسلم همه چیز خود را فدای امام حسین 'علیه السلام' کرد. ولی این رفیقان نیمه راه، سودای دیگری دارند. آنها با خود می گویند:《عجب کاری کردیم که با این کاروان همراه شدیم》. امام تصمیم دارد که برای یاران و همراهان خود مطالبی را بازگو کند. همه افراد جمع می شوند و منتظر شنیدن سخنان امام هستند. امام چنین می فرماید: 《ای همراهان من بدانید که مردم کوفه ما را تنها گذاشته اند. هرکدام از شما که می خواهد برگردد، برگردد و هر کس که طاقت زخم شمشیر ها را دارد بماند》. سخن امام خیلی کوتاه و واضح است و همه کاروانیان پیام آن حضرت را فهمیدند. این کاروان راهی سفر خون و شهادت است! همسفر عزیز! نمی دانم از تو بخواهم طرف راست را نگاه کنی یا طرف چپ را. ببین! چگونه ما را تنها می گذارند و به سوی دنیا و زندگانی خود می روند. هر سو را می نگری گروهی را می بینی که می رود. عاشقان دنیا باید از این کاروان جدا شوند. اینکه امروز فقط حسینی باشی مهم نیست. مهم این است که تا آخر حسینی باقی بمانی! اکنون از آن همه اسب سوار، فقط سی و سه نفر مانده اند. تعجّب نکن. فقط سی و سه نفر. شاید بگویی که من شنیده ام که امام حسین 'علیه السلام' هفتاد و دو یاور داشت. آری! درست است، دیگر یاران بعدا به امام حسین 'علیه السلام' می پیوندند. 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#هفت_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_دو خبر آمدن قاصد بن اشعث، در میان کاروان پخش می شود. اگر یادت باشد برایت
به راه خود به سوی کوفه ادامه می دهیم. اکنون دیگر همراهان زیادی نداریم. خیلی ها ما را تنها گذاشتند و رفتند! خانواده امام حسین 'علیه السلام' طاقت دیدن غریبی امام را ندارند. آن یاران بی وفا کجا رفتند؟ در بین راه، به آبی گوارا می رسیم. مقداری آب بر می داریم و به حرکت خود ادامه می دهیم. مردی به سوی امام می آید، سلام می کند می گوید: _ ای حسین! به کجا می روی؟ _ به کوفه. _ تو را به خدا سوگند می دهم به کوفه مرو. زیرا کوفیان با نیزه ها و شمشیرها از تو استقبال خواهند کرد. _ آنچه تو گفتی بر من پوشیده نیست. مردم کوفه چه مردمی هستند که تا چند روز پیش به امام دوازده هزار نامه نوشتند، امّا اکنون به جنگ او می آیند. ابن زیاد امیر کوفه شده و برای کسانی که به جنگ با امام اقدام کنند جایزه زیادی قرار داده است. او نگهبانان زیادی در تمامی راه ها قرار داده تا هرگونه رفت و آمدی را به او گزارش کنند. پایگاه های نظامی در مسیر کوفه ایجاد شده است. یکی از فرماندهان ابن زیاد، با چهار هزار لشکر در قادسیّه مستقر شده است. حرّ ریاحی با با هزار سرباز در بیابان های اطراف کوفه گشت می زنند. ما به حرکت خود ادامه می دهیم. جادّه به بلندی هایی می رسد. از آنها نیز، بالا می رویم. امام خطاب به یاران می فرماید:《سرانجام من شهادت خواهد بود》. یاران علّت این کلام امام را سوال می کنند. امام در جواب آنها می فرماید: 《من در خواب دیدم که سگ هایی به من حمله می کنند》. آری! نامردان زیادی در اطراف کوفه جمع شده اند و منتظر رسیدن تنها یادگار پیامبر صلی الله علیه و آله هستند تا به او حمله کنند و جایزه های بزرگ ابن زیاد را از آن خود کنند. امروز مردم کوفه با شمشیر به استقبال مهمان خود آمده اند. آنها می خواهند خون مهمان خود را بریزند. دیروز همه ادّعا داشتند که فدایی امام حسین 'علیه السلام' هستند و امروز برای جنگ با او می آیند. 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_پنجاه_و_هفت کاروان به راه می افتد و لشکر حرّ دنبال ما می آیند. ما از کنار
از طرف دیگر ابن زیاد، خیال می کند اگر امام حسین 'علیه السلام' از یاری کردن مردم کوفه ناامید شود، با یزید بیعت می کند. پس نامه ای برای امام می نویسد و به کربلا می فرستد. نگاه کن! اسب سواری از دور می آید. او فرستاده ابن زیاد است و با شتاب نزد حرّ می رود و می گوید:《ای حرّ! این نامه ابن زیاد است که برای حسین نوشته است》. حرّ نامه را می گیرد و نزد امام می آید و به ایشان تحویل می دهد. امام نامه را می خواند: 《از امیر کوفه به حسین: به من خبر رسیده است که در سرزمین کربلا فرود آمده ای. بدان که یزید دستور داده است که اگر با او بیعت نکنی هرچه سریع تر تو را به خدایت ملحق سازم》. امام بعد از خواندن نامه می فرماید:《آنها که خشم خدا را برای خود خریدند، هرگز سعادتمند نخواهند شد》. پیک ابن زیاد به امام می گوید:《من مامویّت دارم تا جواب شما را برای ابن زیاد ببرم》. امام فرماید:《من جوابی ندارم جز اینکه ابن زیاد بداند عذاب بزرگی در انتظار او خواهد بود》. فرستاده ابن زیاد سوار بر اسب، به سوی کوفه می تازد. به راستی، چه سرنوشتی در انتظار است؟ وقتی ابن زیاد این پیام را بشنود چه خواهد کرد؟ ** فرستاده ابن زیاد به سرعت خود را به قصر می رساند و به ابن زیاد گزارش می دهد که امام حسین 'علیه السلام' اهل سازش و بیعت با یزید نیست. ابن زیاد بسیار عصبانی می شود و به این نتیجه می رسد که اکنون تنها راه باقی مانده، جنگیدن است. او به فکر آن است که فرمانده جدیدی برای سپاه خود پیدا کند. به راستی، چه کسی انتخاب خواهد شد تا این ماموریّت مهم را، به دلخواه آنها انجام دهد؟ همه فرماندهان کوفه نزد ابن زیاد نشسته اند. او به آنها نگاه می کند و فکر می کند. هیچ کس جرات ندارد چیزی بگویند. او سرانجام می گوید:《حسین به کربلا آمده است. کدام یک از شما حاظر است به جنگ با او برود؟》. همه، سرهایشان را پایین می اندازند. جنگ با حسین؟ هیچ کس جواب نمی دهد. ابن زیاد بار دیگر می گوید:《هر کس از شما به جنگ با حسین برود من حکومت هر شهری را که بخواهد به او می دهم》. 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_پنجاه_و_هشت از طرف دیگر ابن زیاد، خیال می کند اگر امام حسین 'علیه السلام'
باز هم جوابی نمی شنود. جنگیدن با تنها یادگار پیامبر، تصمیم ساده ای نیست. قلب عمرسعد می لرزد. نکند ابن زیاد او را به این کار مامور کند. ناگهان ابن زیاد، عمر سعد را مورد خطاب قرار می دهد: _ ای عمر سعد! تو باید برای جنگ با حسین بروی! _ قربانت شوم، خودت دستور دادی تا من به ری بروم. _ آری، امّا در حال حاظر جنگ با حسین برای ما مهم تر از ری است. وقتی که کار حسین را تمام کردی می توانی به ری بروی. _ ای امیر! کاش مرا از جنگ با حسین معاف می کردی. _ بسیار خب، می توانی به کربلا نروی. من شخص دیگری را برای جنگ با حسین می فرستم. ولی تو هم دیگر به فکر حکومت ری نباش! در درون عمر سعد آشوبی برپا می شود. او خود را برای حکومت ری آماده کرده بود، اما حالا همه چیز رو به نابودی است. او کدام راه را باید انتخاب کند: جنگ با حسین و به دست آوردن حکومت ری، یا سرپیچی از نبرد با حسین و از دست دادن حکومت. البته خوب است بدانی که منظور از حکومت ری، حکومت بر تمامی مناطق مرکزی سرزمین ایران است. منطقه مرکزی ایران، زیر نظر حکومت کوفه است و امیر کوفه برای این منطقه، امیر مشخّص می کند و دل کندن از کشوری همچون ایران نیز، کار آسانی نیست! به همین جهت، عمر سعد به ابن زیاد می گوید:《 یک روز به من فرصت بده تا فکر کنم》. ابن زیاد لبخند می زند و با درخواست عمر سعد موافقت می کند. ** عمرسعد با دلی پر از غوغا به خانه اش می رود. از یک طرف می داند که جنگ با امام حسین 'علیه السلام' چیزی جز آتش جهنّم برای او نخواهد داشت، امّا از طرف دیگر، عشق به ریاست دنیا او را وسوسه می کند. به راستی، عمرسعد کدام یک از این دو را انتخاب خواهد کرد؟ آیا در این لحظه حسّاس تاریخ، عشق به ریاست پیروز خواهد شد یا وجدان؟ او در حیاط خانه اش قدم می زند و با خود می گوید:《خدایا، چه کنم؟ کدام راه را انتخاب کنم؟ ای حسین، آخر این چه وقت آمدن به کوفه بود؟چند روز دیگر صبر می کردی تا من از کوفه می رفتم، آن وقت می آمدی، امّا چه کنم که راه ریاست و حکومت بر ایران از کربلا می گذرد. اگر ایران را بخواهم باید به کربلا بروم و با حسین بجنگم. اگر بهشت را بخواهم باید از آرزوی حکومت ایران چشم بپوشم》. 🇮🇷🇮🇷 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_پنجاه_و_نه باز هم جوابی نمی شنود. جنگیدن با تنها یادگار پیامبر، تصمیم ساده
نگاه کن! همه دوستان عمرسعد برای مشورت دعوت شده اند. آیا آن جوان را می شناسی که زودتر از همه به خانه عمرسعد آمده است؟ اسم او حَمزه است. او پسرِ خواهرِ عمرسعد است. عمرسعد جریان را برای دوستان خود تعریف می کند و از آنها می خواهد تا او را راهنمایی کنند. اوّلین کسی که سخن می گوید پسرِ خواهر اوست که می گوید:《تو را به خدا قسم می دهم مبادا به جنگ با حسین بروی. با این کار گناه بزرگی را مرتکب می شوی. مبادا فریفته حکومت چند روزه دنیا بشوی. بترس از اینکه در روز قیامت به دیدار خدا بروی در حالی که گناه کشتن حسین به گردن تو باشد》. عمرسعد این سخن را می پسندد و می گوید:《ای پسرِ خواهرم! من که سخن ابن زیاد را قبول نکردم. اینکه گفتم به من یک روز مهلت بده برای این بود که از این کار شانه خالی کنم》. دوست قدیمی اش یَسار نیز، می گوید:《ای عمرسعد! خدا به تو خیر دهد. کار درستی کردی که سخن ابن زیاد را قبول نکردی》. همه کسانی که در خانه عمرسعد هستند او را از جنگ با امام حسین 'علیه السلام' بر حذر می دارند. کم کم مهمانان خانه او را ترک می کنند و از اینکه عمرسعد سخن آنها را قبول کرده است، خوشحال هستند. شب فرا می رسد. همه مردم شهر در خواب اند؛ امّا خواب به چشم عمرسعد نمی رود و در حیاط خانه راه می رود و با خود سخن می گوید:《خدایا، با عشق حکومت ری، چه کنم؟》 و گاه خود را در جایگاه امیری می بیند که دور تا دور او، سکّه های سرخ طلا برق می زند. او در خیال خود می بیند که مردم ایران او را امیر خطاب می کنند و در مقابلش کمر خم می کنند، امّا اگر به کربلا نرود باید تا آخر عمر در خانه بنشیند. به راستی، من چگونه مخارج زندگی خود را تامین کنم؟ آیا خدا راضی است که زن و بچه من گرسنه باشند؟ آیا من نباید به فکر آینده زن و بچّه خود باشم. آری! شیطان صحنه فقر را این گونه برایش مجسّم می کند که اگر تو به کربلا نروی باید برای نان شبِ زن و بچه ات، منتظر صدقه مردم باشی. عمرسعد یک لحظه هم آرام و قرار ندارد. مدام از این طرف حیاط به آن طرف می رود. بیا قدری نزدیکتر برویم و ببینیم با خود چه می گوید: اترکُ مُلکَ الریّ و الریّ رغبهُ ام ارجعُ مذموما بقَتلِ الحسینِ او هم سر ذوق آمده و برای خود شعر می گوید. او می گوید:《نمی دانم آیا حکومت ری را رها کنم یا به جنگ با حسین بروم؟ می دانم که در جنگ با حسین آتش جهنّم در انتظار من است، امّا چه کنم که حکومت ری تمام عشق من است.》 🇮🇷 🇮🇷@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_شصت نگاه کن! همه دوستان عمرسعد برای مشورت دعوت شده اند. آیا آن جوان را می
عمرسعد تو می توانی بعداً توبه کنی. مگر نمی دانی که خدا توبه کنندگان را دوست دارد، آری! این سخنان شیطان است. گوش کن! اکنون عمرسعد با خود چنین می گوید:《اگر جهنّم راست باشد، من دوسال دیگر توبه می کنم و خداوند مهربان و بخشنده است و اگر هم جهنّم دروغ باشد من به آرزوی بزرگ خود رسیده ام》. عمرسعد سرانجام به این نتیجه می رسد که به کربلا برود، امّا با حسین جنگ نکند. او به خود می گوید که اگر تو به کربلا بروی بهتر از این است که افراد جنایت کار بروند. تو به کربلا می روی ولی با حسین درگیر نمی شوی. تو با او سخن می گویی و در نهایت، او را به ابن زیاد آشتی می دهی. تو تلاش می کنی تا جان حسین را نجات دهی. همراه سپاه می روی ولی هرگز دستور حمله را نمی دهی. به این ترتیب هم ناجی جان حسین می شوی و هم به حکومت ری می رسی! آری! وقتی حسین ببیند که دیگر در کوفه یار و یاوری ندارد، حتماً سازش می کند. او به خاطر زن و بچه اش هم که شده، صلح می کند. مگر او برادر حسن نیست؟ چطور او با معاویه صلح کرد، پس حسین هم با یزید صلح خواهد کرد و خود و خانواده اش را به کشتن نخواهد داد. هوا کم کم روشن می شود و عمرسعد که با پیدا کردن این راه حلّ، اندکی آرام شده است به خواب می رود. ** آفتاب بالا آمده است و سربازان ابن زیاد پشت درِ خانه عمرسعد آمده اند. صدای شیهه اسب ها، عمرسعد را از خواب بیدار می کند. با دلهره در را باز می کند: _ چه خبر شده است؟ اینجا چه می خواهید؟ _ ابن زیاد تو را می خواند. عمرسعد، از جا بر می خیزد و به سوی قصر حرکت می کند. وقتی وارد قصر می شود به ابن زیاد سلام می کند و می گوید:《ای امیر، من آماده ام تا به سوی کربلا بروم و فرماندهی لشکر تو را به عهده بگیرم》. ابن زیاد خوشحال می شود و دستور می دهد تا حکم فرماندهی کلّ سپاه برای او نوشته شود. عمرسعد حکم را می گیرد و با غرور تمام می نشیند. ابن زیاد با زیرکی نگاهی به عمرسعد می کند و می فهمد که او هنوز خود را برای کشتن حسین آماده نکرده است. برای همین، به او می گوید:《ای عمرسعد تو وظیفه داری لشکر کوفه را به کربلا ببری و حسین را به قتل برسانی》. 🌐http://shamiim.ir ════‌‌‌‌༻‌💓༺‌‌‌════ 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_شصت_و_یک عمرسعد تو می توانی بعداً توبه کنی. مگر نمی دانی که خدا توبه کنندگ
عمرسعد لحظه ای به فکر فرو می رود. گویا بار دیگر تردید به سراغش می آید. برود یا نرود؟ او با خود می گوید:《اگر من موفق شوم و حسین را راضی کنم که صلح کند، آن وقت آیا ابن زیاد به این کار راضی خواهد شد؟》. ابن زیاد فریاد می زند:《ای عمرسعد من تو را فرمانده کل سپاه قرار کردم، پس آگاه باش اگر از جنگ با حسین خودداری کنی گردن تو را می زنم و خانه ات را خراب می کنم》. عمرسعد با شنیدن این سخن، بر خود می لرزد. تا دیروز آزاد بود که یا به جنگ حسین برود و یا به گوشه خانه اش پناه ببرد، امّا امروز ابن زیاد او را به مرگ تهدید می کند. اکنون او بین دو راهی سخت تری مانده است، یا مرگ یا جنگ با حسین. او با خود می گوید:《کاش، همان دیروز از خیر حکومت ری می گذشتم》. اکنون از مرگ سخن به میان آمده است! چهره عمرسعد زرد شده است و با صدایی لرزان می گوید:《ای امیر! سرت سلامت، من به زودی به سوی کربلا حرکت می کنم》. او دیگر چاره ای جز این ندارد. او باید برای جنگ، به کربلا برود. ** _ آقای نویسنده، نگاه کن! عمرسعد از قصر بیرون می رود. بیا ما هم همراه عمرسعد برویم و ببینیم که او می خواهد چه کند. _ صبر کن، من اینجا کاری دارم. _ چه کاری؟ _ من می خواهم سوالی از ابن زیاد بپرسم. به راستی چرا او عمرسعد را فرماندهی انتخاب کرد. من جلو می روم و سوال خود را از ابن زیاد می پرسم. ابن زیاد نگاهی به من می کند و می گوید:《امروز به کسی نیاز دارم که با اسم خدا و دین، مردم را به جنگ با حسین تشویق کند. قدری صبر کن! آن وقت خواهی دید که عمرسعد به جوانان خواهد گفت که برای رسیدن به بهشت، حسین را بکشید. فقط عمرسعد است که می تواند کشتن حسین را مایه نجات اسلام معرّفی کند》. صدای خنده ابن زیاد در فضا می پیچد. به راستی، ابن زیاد چه حیله گر ماهری است. می دانم که می خواهی در مورد سوابق عمرسعد اطلاعات بیشتری داشته باشی؟ عمرسعد در کوفه، به دانشمندی وارسته مشهور بوده است. او اهل مدینه و خویشاوند خاندان قریش است، یعنی در میان مردم، به عنوان یکی از خویشاوندان امام حسین 'علیه السلام' معروف شده است. چرا که امام حسین 'علیه السلام' و عمرسعد هر دو از نسل عبدمناف ( پدربزرگ پیامبر) هستند. 🌐http://shamiim.ir ════‌‌‌‌༻‌💓༺‌‌‌════ 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_شصت_و_دو عمرسعد لحظه ای به فکر فرو می رود. گویا بار دیگر تردید به سراغش می
شاید برایت جالب باشد که بدانی حکومت بنی اُمیّه برای شهرت و محبوبیّت عمرسعد، تلاش زیادی کرد و با تبلیغات زیاد باعث شده تا عمرسعد در میان مردم مقام و منزلتی شایسته پیدا کند. ابن زیاد وقتی به کوفه آمد و مسلم را شهید کرد به عمرسعد وعده حکومت ری را داد و حتّی حکم حکومتی هم برای او نوشت. زیرا می دانست که این زاهد دروغین، عاشق ریاست دنیاست. عمرسعد به این دلیل سالیان سال در مسجد و محراب بود که می خواست بین مردم، شهرت و احترامی کسب کند. اکنون به او حکومت منطقه مرکزی ایران پیشنهاد می شود که او در خواب هم، چنین چیزی را نمی دید. عمرسعد، حسابی سرمست حکومت ری شده و آماده است تا به سوی قبله عشق خود حرکت کند، امّا حکومت ری در واقع طعمه ای بود برای شکار عمرسعد! اگر عشق ری و حکومتش نبود، هرگز عمرسعد به جنگ امام حسین 'علیه السلام' نمی رفت. ** راه بهشت از کربلا می گذرد! مردم بشتابید! اگر می خواهید خدا را از خود راضی کنید. اگر می خواهید از اسلام دفاع کنید برخیزید و با حسین بجنگید.‌ حسین از دین اسلام منحرف شده است. او می خواهد در جامعه اسلامی، آشوب به پا کند. او با خلیفه پیامبر سر جنگ دارد. این صدای عمرسعد است که به گوش می رسد. او در حالی که بر اسب خود سوار است و گروه زیادی از سربازان همراه او هستند، مردم را تشویق می کند تا به کربلا بروند. ای مردم، گوش کنید! حسین از دین جدّ خود خارج شده و جنگ با او واجب است. هر کس که می خواهد بهشت را برای خود بخرد، به جنگ حسین بیاید. هر مسلمانی وظیفه دارد برای حفظ اسلام، شمشیر به دست گیرد و به جنگ با حسین بیاید. ای مردم! به هوش باشید! همه امّت اسلامی با یزید، خلیفه پیامبر بیعت کرده اند. حسین می خواهد وحدت جامعه اسلامی را برهم بزند. امروز جنگ با حسین از بزرگترین واجبات است. مردم! مگر پیامبر نفرموده است که هر کس در امّت اسلامی تفرقه ایجاد کند با شمشیر او را بکشید؟ آری! خود پیامبر صلی الله علیه و آله فرموده است:《هرگاه امّت من بر حکومت فردی توافق کردند، همه باید از آن فرد اطاعت کنند و هر کس که مخالفت کرد باید کشته شود》. 🌐http://shamiim.ir ════‌‌‌‌༻‌💓༺‌‌‌════ 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_شصت_و_سه شاید برایت جالب باشد که بدانی حکومت بنی اُمیّه برای شهرت و محبوبی
دروغ بستن به پیامبر کاری ندارد. اگر کسی عاشق دنیا و ریاست باشد به راحتی دروغ می گوید! حتماً شنیده ای که پیامبر صلی الله علیه و آله خبر داده است که بعد از من، دروغ های زیادی را به من نسبت خواهند داد. پیامبر صلی الله علیه و آله در سخنان خود به این نکته اشاره کرده اند که روزی فرزندم حسین، به صحرای کربلا می رود و مردم برای کشتن او جمع می شوند. پس هر کس که آن روز را درک کند، باید به یاری حسینم برود. اگر ما خودمان را جای آن جوانانی بگذاریم که همیشه عمرسعد را به عنوان یک دین شناس وارسته می شناختند، چه می کردیم؟ آیا می دانید که ما باید از این جریان، چه درسی بگیریم؟ آخر تا به کی می خواهیم فقط برای امام حسین 'علیه السلام' گریه کنیم، امّا از نهضت عاشورا درس نگیریم؟ ما باید به هوش باشیم، همواره افرادی مانند عمرسعد هستند که برای رسیدن به دنیا و ریاست شیرین دنیا، دین را دست مایه می کنند. نگاه کن! مردمی که سخنان عمرسعد را شنیدند، باور کردند که امام حسین 'علیه السلام' از دین خارج شده است. آیا گناه آنهایی که بخاطر سخن عمرسعد شمشیر به دست گرفتند و در لشکر او حاظر شدند، به گردن این دانشمند خودفروخته نیست؟ آیا می دانی چند نفر در همین روز اوّل در لشکر عمرسعد جمع شدند؟ چهارهزار نفر! این چهارهزار نفر همان کسانی هستند که چند روز پیش برای امام حسین 'علیه السلام' نامه نوشته بودند که به کوفه بیاید. آنها اعتقاد داشتند که فقط او شایسته مقام خلافت است، امّا امروز باور کرده اند که آن حضرت از دین خدا خارج شده است. خبر فرماندهی عمرسعد به گوش دوستانش می رسد. آنها تعجّب می کنند. یکی از آنها به نام ابن یَسار به سوی عمرسعد می رود تا بو او سخن بگوید، ولی عمرسعد روی خود را بر می گرداند. او دیگر حاظر نیست با دوست قدیمی خود سخن بگوید. او اکنون فرمانده کلّ سپاه شده است و دیگر دوستان قدیمی به درد او نمی خورند. خبر به ابن زیاد می رسد که چهارهزار نفر آماده اند تا همراه عمرسعد به کربلا بروند. او باور نمی کند که کلام عمرسعد تا این اندازه در دل مردم کوفه اثر کرده باشد. برای همین، دستور می دهد تا مقدار زیادی سکه طلا به عنوان جایزه حکومتی، به عمرسعد پرداخت شود. وقتی چشم عمرسعد به این سکّه های سرخ طلا می افتد، دیگر هرگونه شک را از دل خود بیرون می کند و به عشق سکّه های طلا و حکومت ری، فرمان حرکت سپاه به سوی کربلا را صادر می کند. 🌐http://shamiim.ir ════‌‌‌‌༻‌💓༺‌‌‌════ 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_شصت_و_چهار دروغ بستن به پیامبر کاری ندارد. اگر کسی عاشق دنیا و ریاست باشد
روز جمعه سوم محرم است و لشکر عمرسعد به سوی کربلا حرکت می کند. گرد و غبار به هوا برخاسته است و شیهه اسب و قهقه سربازان به گوش می رسد. همه برای به دست آوردن بهشتی که عمرسعد به آنها وعده داده است، به پیش می تازند... اکنون دیگر سپاه کوفه به نزدیکی های کربلا رسیده است. نگاه کن! عدّه زیادی چهره های خود را می پوشانند، به طوری که هرگز نمی توان آنها را شناخت. چهره یکی از آنها یک لحظه نمایان می شود، امّا دوباره به سرعت صورتش را می پوشاند. همسفر! او را شناختی یا نه؟ او عُروه نام دارد و یکی از کسانی است که برای امام حسین 'علیه السلام' نامه نوشته است. تازه می فهمم که تمام اینهایی که صورت های خود را پوشانده اند، همان کسانی هستند که امام حسین 'علیه السلام' را به کوفه دعوت کرده اند و اکنون به جنگ مهمان خود آمده اند. آخر ساده لوحی و نادانی تا چه اندازه؟ یک بار بهشت را در اطاعت امام حسین 'علیه السلام' می ییند و یک بار در قتل آن حضرت. عمرسعد به اردوگاه حُرّ وارد می شود و حکم ابن زیاد را به او نشان می دهد. حرّ می فهمد که از این لحظه به بعد، عمرسعد فرمانده است و خود او و سپاهش باید به دستور های عمرسعد عمل کنند. در کربلا پنج هزار نیرو جمع شده اند و همه منتظر دستور عمرسعد هستند‌. عمرسعد دستور می دهد تا عُروه نزد او بیاید‌. او نگاهی به عُروه می کند و می گوید:《ای عُروه، اکنون نزد حسین می روی و از او سوال می کنی که برای چه به این سرزمین آمده است؟》. عُروه نگاهی به عمرسعد می کند و می گوید:《ای عمرسعد، شخص دیگری را برای این ماموریّت انتخاب کن. زیرا من خودم برای حسین نامه نوشته ام. پس وقتی این سوال را از حسین بکنم، او خواهد گفت که خود تو مرا به کوفه دعوت کردی》. عمرسعد قدری فکر می کند و می بیند که عُروه راست می گوید، امّا هر کدام از نیروهای خود را که صدا می زند آنها هم همین را می گویند. باید کسی را پیدا کنیم که به حسین نامه ای ننوشته باشد. آیا در این لشکر، کسی پیدا خواهد شد که امام حسین 'علیه السلام' را دعوت نکرده باشد؟ همه سرها پایین است. آنها با خود فکر می کنند و ندای وجدان خود را می شنوند: "حسین مهمان ما است. مهمان احترام دارد." چرا ما به جنگ مهمان خود آمده ایم؟ 🌐http://shamiim.ir ════‌‌‌‌༻‌💓༺‌‌‌════ 💞@MF_khanevadeh