eitaa logo
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
1.5هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
5.5هزار ویدیو
132 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#هفت_شهر_عشق #قسمت_بیست_و_هفت راه آسمان _ کیستید و از کجا می آیید؟ _ ما از بصره آمده ایم و می خو
_ پسرم، من دیگر خسته شده ام. در جای مناسبی قدری بمانیم و استراحت کنیم. _ چشم، مادر! قدری صبر کن. به زودی به منزلگاه صَفاح می رسیم. آنجا که برسیم استراحت می کنیم. او فَرَذدَق است که همراه مادر خود از کوفه به سوی مکّه حرکت کرده است. حتما می گویی فرزدق کیست؟ او یکی از شاعران بزرگ عرب است که به خاندان پیامبر صلی الله علیه وآله علاقه زیادی دارد و شعر های بسیار زیبایی به زبان عربی در مدح این خاندان سروده است. مادر او پیر و ناتوان است، امّا عشق زیارت خانه خدا، این سختی ها را برای او آسان می کند آنها تصمیم می گیرند که در اینجا توقّف کنند. مادر به کمک فرزندش از کجاوه پیاده می شود و زیر درختی استراحت می کند. فرزدق می رود تا مقداری آب تهیّه کند. صدای زنگ کاروان می آید. فرزدق به جاده نگاهی می کند، امّا کاروانی نمی بیند. حتما آخرین کاروان حاجیان به سوی مکّه می رود، ولی صدای کاروان، از سوی مکّه می آید. فرزدق تعجّب می کند. امروز، هشتم ذی الحجه است و فردا روز عرفات. پس چرا این کاروان از مکّه باز می گردد؟ فرذدق، لحظه ای تردید می کند. نکند امروز، روز هشتم نیست! ولی او اشتباه نکرده و امروز، هشتم ذی الحجّه است. پس چه شده، اینان چه کسانی هستند که حج انجام نداده از مکّه بر می گردند؟ فرذدق پیش می رود، و خوب نگاه می کند. خدای من! این مولایم امام حسین'علیه السلام' است! _ پدر و مادرم به فدای شما. با این شتاب چرا و به کجا می روید؟ چرا حج خود را نیمه تمام گذاشتید؟ _ اگر شتاب نکنم مرا به قتل خواهند رساند. فرذدق به فکر فرو می رود و همه چیز را از این کلام مختصر می فهمد. آیا او مادر خود را رها کند و همراه امام برود یا اینکه در خدمت مادر بماند؟ او نباید مادر را تنها بگذارد، امّا دلش همراه مولایش است. سر انجام در حالی که اشک در چشم دارد با امام خود خداحافظی می کند، او امید دارد که بعد از اتمام شدن اعمال حج، هر چه سریع تر به سوی امام بشتابد. با آخرین نگاه به کاروان، اشکش جاری می شود، امّا نمی دانم او می تواند خود را به کاروان ما برساند یا نه؟ آیا او لیاقت خواهد داشت تا در راه امام، جان فشانی کند. 🍀 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#هفت_شهر_عشق #قسمت_بیست_و_هشت _ پسرم، من دیگر خسته شده ام. در جای مناسبی قدری بمانیم و استراحت کنی
غروب روز دوازدهم ذی الحجّه است. ما چهار روز است که در راه هستیم. این چهار روز را شتابان آمده ایم. افراد کاروان خسته شده و نیاز به استراحت دارند. اکنون به حد کافی از مکّه دور شده ایم. دیگر خطری ما را تهدید نمی کند. خوب است در جای مناسبی منزل کنیم. غروب آفتاب نزدیک است. مردم، اینجا را به نام وادی عَقیق می شناسند. امام دستور توقّف می دهد و خیمه ها برپا می شود. عدّه ای از جوانان، اطراف را با دقّت زیر نظر دارند. آیا آن اسب سوارانی که به سوی ما می آیند را می بینی؟ بگذار قدری نزدیک شوند. آنها به نظر آشنا می آیند. یکی از آنها عبدالله بن جعفر (پسرعموی امام حسین'علیه السلام' و شوهر حضرت زینب علیهاالسلام) است. او به همرا دو پسر خود عَون و محمّد آمده است. امیر مکه یک نفر را به همراه آنها فرستاده است. آنها نزدیک می آیند و به امام حسین'علیه السلام' سلام می کنند. من می روم تا به آن بانو خبر دهم که همسرش به اینجا آمده است. حضرت زینب علیهاالسلام تعجّب می کند. قرار بود که شوهر او به عنوان نماینده امام حسین'علیه السلام' در مکّه بماند پس چرا به اینجا آمده است؟ نگاه کن! عبدالله بن جعفر نامه ای در دست دارد. جریان چیست؟ من جلو می روم و از عبدالله بن جعفر علّت را می پرسم. او می گوید:《وقتی شما به راه خود ادامه دادید، امیر مکّه از من خواست تا نامه او را برای امام حسین'علیه السلام' بیاورم.》 دوست من! نگران نباش، این یک امان نامه است. امام نامه را می خواند:《از امیر مکّه به حسین: من از خدا می خواهم تا شما را به راه راست هدایت کند. اکنون به من خبر رسیده است که به سوی کوفه حرکت نموده ای. من برای جان شما نگران هستم. به سوی مکّه بازگردید که من برای تو از یزید امان نامه خواهم گرفت‌. تو در مکّه، در آسایش خواهی بود.》 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#هفت_شهر_عشق #قسمت_بیست_و_نه غروب روز دوازدهم ذی الحجّه است. ما چهار روز است که در راه هستیم. این
عجب! چه اتّفاقی افتاده که امیر مکّه این قدر مهربان شده و نگران جان امام است. همه حیله ها و ترفندهای این روباه مکّار نقش بر آب شده است. او چاره ای ندارد جز اینکه از راه محبّت و صلح و صفا وارد شود. او می خواهد امام را با این نامه به مکّه بکشاند تا ماموران ویژه، بتوانند نقشه خود را اجرا کنند. اکنون امام، جواب نامه امیر مکّه را می نویسد:《نامه تو به دستم رسید. اگر قصد داشتی که به من نیکی کنی، خدا جزای خیر به تو دهد. تو، به من امان دادی، ولی بهترین امان ها، امان خداست.》 پاسخ امام کوتاه و کامل است. زیرا امام می داند که این یک حیله و نیرنگ است و امانِ یزید، سرابی بیش نیست. آری، امام هرگز با یزید سازش نمی کند. نامه امام به عبدالله بن جعفر داده می شود تا آن را برای امیر مکّه ببرد. لحظه وداع است و او با همسر خود، زینب علیهاالسلام خداحافظی می کند. آنجا را نگاه کن! آن دو جوان را می گویم، عَون و محمّد که همراه پدر به اینجا آمده اند. اشک در چشمان آنها حلقه زده است. آنها می خواهند با امام حسین'علیه السلام' همسفر شوند. پدر به آنها نگاهی می کند و از چشمان آنها حرف دلشان را می خواند. برای همین رو به آنها می کند و می گوید:《عزیزانم! می دانم که دل شما همراه این کاروان است. شما می توانید همراه امام حسین'علیه السلام' به این سفر بروید.》 لبخند بر لب های این دو جوان می نشیند و پدر ادامه می دهد. _ فرزندانم، می دانم که شما را دیگر نخواهم دید. شما باید قولی به من بدهید. شما باید در راه امام حسین'علیه السلام' تا پای جان بایستید. مبادا مولای خو را تنها بگذارید. _ چشم بابا. و اکنون پدر، جوانان خود را در آغوش می گیرد و برای آخرین بار آنها را می بوید و می بوسد و با آنها خداحافظی می کند. پدر برای ماموریتی که امام حسین'علیه السلام' به او داده است به سوی مکّه باز می گردد. 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#هفت_شهر_عشق #قسمت_سی عجب! چه اتّفاقی افتاده که امیر مکّه این قدر مهربان شده و نگران جان امام است.
خوب نگاه کن! گویا تعداد افراد کاروان بیشتر شده است و ما باید خوشحال باشیم، امّا اینگونه نیست. امام حسین'علیه السلام' به سوی کوفه می رود و عدّه ای از مردم که در بین راه، این کاروان را می بینند، پیش خود این چنین می گویند:《اکنون مردم کوفه حسین را به شهر خود دعوت کرده اند. خوب است ما هم همراه او برویم، اگر ما او را همراهی کنیم در آینده نزدیک می توانیم به پست و مقامی برسیم‌.》 نمی دانم اینان تا کجای راه همراه ما خواهند بود؟ ولی می دانم که اینان عاشقان دنیا هستند نه دوستداران حقیقت! وقت امتحان همه چیز معلوم خواهد شد. امروز، دوشنبه چهاردهم ذی الحجّه است و ما شش روز است که در سفر هستیم. آیا این منزل را می شناسی؟ اینجا را "ذات عِرق" می گویند. ما تقریبا صد کیلومتر از مکّه دور شده ایم. آیا موافقی قدری استراحت کنیم؟ نگاه کن! پیرمردی به این سو می آید. او سراغ خیمه امام را می گیرد. می خواهد خدمت امام برسد. بیا ما هم همراه او برویم. وارد خیمه می شویم‌. آیا باورت می شود؟ اکنون من و تو در خیمه مولایمان هستیم. نگاه کن! امام مشغول خواندن قرآن است و اشک می ریزد. گریه امام حسین'علیه السلام' مرا بی اختیار به گریه می اندازد. پیرمرد به امام سلام می کند و می گوید:《جانم به فدایت! ای فرزند فاطمه! در این بیابان چه میکنی؟》 امام می فرماید:《یزید می خواست خونم را کنار خانه خدا بریزد. من برای اینکه حرمت خانه خدا از بین نرود به این بیابان آمده ام. می خواهم به کوفه بروم. اینها نامه های اهل کوفه است که برای من نوشته اند و مرا دعوت کرده اند تا به شهر آنها بروم. آنها با نماینده من بیعت کرده اند.》 آیا آنها در بیعت ثابت قدم خواهند ماند؟ به راستی راز گریه امام چیست؟ 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#هفت_شهر_عشق #قسمت_سی_و_یک خوب نگاه کن! گویا تعداد افراد کاروان بیشتر شده است و ما باید خوشحال باش
غروب پانزدهم ذی الحجّه است. ما هفت روز است که در راه هستیم. اینجا منزلگاه "حاجِز" است و ما تقریبا یک سوم راه را آمده ایم. کمی آن طرف تر یک دو راهی است. یک راه به سوی بصره می رود و راه دیگر به سوی کوفه. اینجا جای خوبی است. آب و درختی هم هست تا کاروانیان نفسی تازه کنند. به راستی، در کوفه چه می گذرد؟ آیا کسی از کوفه خبری دارد؟ آن طرف را ببین! آنها گروهی از مردم هستند که در بیابان ها زندگی می کنند. خوب است برویم و از آنها خبری بگیریم. _ برادر سلام. _ سلام. _ ما از کاروان امام حسین'علیه السلام' هستیم. آیا شما از کوفه خبری دارید؟ _ نه، اینقدر می دانیم که تمام مرزهای عراق بسته شده است. نیروهای زیادی نزدیک کوفه مستقر شده اند‌. به هیچ کس اجازه نمی دهند که وارد کوفه شده و یا از آن شهر خارج شود. همه، نگران می شوند. در کوفه چه خبر است؟ اهل کوفه برای ما نامه نوشته اند و ما را دعوت کرده اند. پس آن نیروها برای چه آمده اند و راه ها را بسته اند؟ حتما می خواهند از آمدن لشکر یزید به کوفه جلوگیری کنند و به استقبال ما بیایند تا ما را با عزّت و احترام به کوفه ببرند. راستی چرا کوفه در محاصره است؟ چرا همه چیز اینقدر عجیب به نظر می آید؟ کاش می شد خبری از کوفه گرفت. از آن وقتی که مسلم برای امام نامه نوشت، دیگر کسی خبری از کوفه نیاورده است. امام تصمیم می گیرد که یکی از یاران خود را به کوفه بفرستد تا برای او خبری بیاورد. آیا شما می دانید چه کسی برای این ماموریّت انتخاب خواهد شد؟ اکنون که راه ها به وسلیه دشمنان بسته شده است، فقط کسی می تواند به این ماموریت برود که به همه راه های اصلی و فرعی آشنا باشد. او باید اهل کوفه باشد و آن منطقه ها را به خوبی 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#هفت_شهر_عشق #قسمت_سی_و_دو غروب پانزدهم ذی الحجّه است. ما هفت روز است که در راه هستیم. اینجا منزل
چه کسی بهتر از قَیس اَسَدی! او بارها بین کوفه و مکّه رفت و آمد کرده و پیام های مردم کوفه را به امام رسانیده است. نگاه کن! قیس دو زانو خدمت امام نشسته است. امام قلم و کاغذی را می طلبد و شروع به نوشتن می کند: 《 نامه مسلم به من رسید و او به من گزارش داده است که شما همراه و یاور من خواهید بود. من روز سه شنبه گذشته از مکّه بیرون آمدم. اکنون فرستاده من، قیس، نزد شماست. خود را آماده کنید که به خواست خدا به زودی نزد شما خواهم آمد》. امام نامه را مهر کرده و به قیس تحویل می دهد تا آن را به کوفه ببرد و خبری بیاورد. قیس نامه را بر چشم می نهد و آماده حرکت می شود. امام او را در آغوش می گیرد و اشک در چشمانش حلقه می زند. او سوار بر اسب پیش می تازد و کم کم از دیده ها محو می شود. حسّ غریبی به من می گوید که دیگر قیس را نخواهیم دید. ببین چه جای سرسبز و خرّمی! درختان فراوان، سایه های خنک و نهر آب. اینجا خیلی با صفاست. خوب است قدری استراحت کنیم. همه کاروانیان به تجدید قوا نیاز دارند. امام دستور توقّف می دهد و کاروان به مدّت یک شبانه روز در اینجا منزل می کند. نام ای مکان " خُزَیمیّه " است. ما ده روز است که در راه هستیم و امشب شب هجدهم ذی الحجّه است، خدای من! داشتم فراموش می کردم که امشب، شب عید غدیر است! همان طور که می دانی، رسم بر این است که همه مردم، روز عید غدیر به دیدن فرزند حضرت زهرا علیهاالسلام بروند. ما فردا صبح باید اوّلین کسانی باشیم که به دیدن امام حسین'علیه السلام' می رویم. هوا روشن شده و امروز روز عید است. همسفر خوبم! برخیز! مگر قرار نبود اوّلین نفری باشیم که به خیمه امام می رویم. با خوشحالی به سوی خیمه امام حرکت می کنیم‌. روز عید و روز شادی است. 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#هفت_شهر_عشق #قسمت_سی_و_سه چه کسی بهتر از قَیس اَسَدی! او بارها بین کوفه و مکّه رفت و آمد کرده و پ
آیا می شنوی؟ گویا صدای گریه می آید! کیست که این چنین اشک می ریزد؟ او زینب علیهاالسلام است که در حضور برادر نشسته است: _ خواهرم، چه شده، چرا این چنین نگرانی؟ _ برادر، دیشب زیر آسمان پر ستاره قدم می زدم، که ناگهان از میان زمین و آسمان صدایی شنیدم که می گفت:《 ای دیده ها! بر این کاروان که به سوی مرگ می رود گریه کنید》. امام، خواهر را به آرامش دعوت می کند و می فرماید:《 خواهرم! هر آنچه خداوند برای ما تقدیر نموده است، همان خواهد شد》. آری! این کاروان به رضای خدا راضی است. ** ‌‌‌‌‌‌‌ما به راه خود به سوی کوفه ادامه می دهیم و در بین راه از آبادی های مختلفی می گذریم. نگاه کن! آن کودک را می گویم. چرا این چنین با تعجّب به ما نگاه می کند؟ گویا گمشده ای دارد. _ آقا پسر، اینجا چه می کنی؟ _ آمده ام تا امام حسین'علیه السلام' را ببینم. _ آفرین پسر خوب، با من بیا. ‌کاروان می ایستد. او خدمت امام می رسد و سلام می کند‌ امام نیز، با مهربانی جواب او را می دهد. گویا این پسر حرفی برای گفتن دارد، امّا خجالت می کشد. خدای من! او چه حرفی با امام حسین'علیه السلام' دارد. او نزدیک می شود و می گوید:《ای پسر پیامبر! چرا این قدر تعداد همراهان و نیروهای تو کم است؟》 ️این سوال، دل همه را به درد می آورد‌. این کودک خبر دارد که امام حسین'علیه السلام' علیه یزید قیام کرده است. پس باید نیروهای زیاد تری داشته باشد. همه منتظر هستیم تا ببینیم که امام چگونه جواب او را خواهد داد. امام دستور می دهد تا شتری که بار نامه های اهل کوفه بر آن بود را نزدیک بیاورند. سپس می فرماید:《پسرم! بار این شتر، دوازده هزار نامه است که مردم کوفه برای من نوشته اند تا مرا یاری کنند》. کودک با شنیدن این سخن، خوشحال شده و لبخند میزند. سپس او برای امام دست تکان می دهد و خداحافظی می کند. کاروان همچنان به حرکت خود ادامه می دهد. 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#هفت_شهر_عشق #قسمت_سی_و_چهار آیا می شنوی؟ گویا صدای گریه می آید! کیست که این چنین اشک می ریزد؟ او
غروب یکشنبه بیستم ذی الحجّه است. اکنون ۱۲ روز است که در سفر هستیم. کاروان به منزلگاه " شُقُوق " می رسد. برکه آب، صفای خاصّی به این منزلگاه داده است. نگاه کن! یک نفر از سوی کوفه می آید. امام می خواهد او را ببیند تا از کوفه خبر بگیرد. _ اهل کجا هستی؟ _ اهل کوفه ام. _ مردم آنجا را چگونه یافتی؟ _ دل های مردم با شماست، امّا شمشیرهای آنها با یزید. _ هر آنچه خدای بزرگ بخواهد، همان می شود. ما به آنچه خداوند برایمان مقدّر نموده است، راضی هستیم. آری، امام حسین'علیه السلام' ، با خبر می شود که یزید به ابن زیاد نامه نوشته و از او خواسته است تا کوفه را آرام کن و اینک ابن زیاد، آن جلّاد خون آشام به کوفه آمده است و مردم را به بیعت با یزید خوانده است. ابن زیاد برای اینکه خوش خدمتی خود را به یزید ثابت کند ، لشکر بزرگی را به مرزهای عراق فرستاده است. آن لشکر راه ها را محاصره کرده اند و هر رفت و آمدی را کنترل می کنند. آن مرد عرب، این خبرها را می دهد و از ما جدا می شود. این خبر ها همه را نگران کرده کرده است. به راستی، در کوفه چه خبر است؟ مسلم بن عقیل در چه حال است؟ آیا مردم پیمان خود را شکسته اند؟ معلوم نیست این خبر درست باشد. آری اگر این خبر درست بود، حتما مسلم بن عقیل نماینده امام، از کوفه باز می گشت و به امام خبر می داد. ما سخن امام را فراموش نکرده ایم که وقتی مسلم می خواست به کوفه برود، به او فرمود: 《اگر مردم کوفه را یار و یاور ما نیافتی با عجله بازگرد》. پس چرا از مسلم هیچ خبری نیست؟ چرا از قیس هیچ خبری نیامده؟ اکنون این دو فرستاده امام، کجا هستند و چه می کنند؟ ** امروز، دوشنبه بیست و یکم ذی الحجّه است. ما در نزدیکی های منزل " زَرود " هستیم. جایی که فقط ریگ است و شنزار. چند نفر زودتر از ما در اینجا منزل کرده اند. آن مرد را می شناسی که کنار خیمه اش ایستاده است؟ او زُهیر نام دارد و طرفدار عثمان، خلیفه سوم است و تا کنون با امام حسین'علیه السلام' میانه خوبی نداشته است. صدای زنگ شترها به گوش زُهیر می رسد. آری، کاروان امام حسین'علیه السلام' به اینجا می رسد. 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#هفت_شهر_عشق #قسمت_سی_و_پنج غروب یکشنبه بیستم ذی الحجّه است. اکنون ۱۲ روز است که در سفر هستیم. کا
زُهیر با ناراحتی وارد خیمه می شود و به همسرش می گوید:《نمی خواستم هرگز با حسین هم منزل شوم، امّا نشد. از خدا خواستم هرگز او را نبینم، امّا نشد》. همسر زُهیر از سخن شوهرش تعجّب می کند و چیزی نمی گوید. ولی در دل خود به شوهرش می گوید:《آخر تو چه مسلمانی هستی که تنها یادگار پیامبرت را دوست نداری؟》، امّا نباید الان با شوهرش سخن بگوید. باید صبر کند تا زمان مناسب فرا رسد. وقتی همسر زُهیر زینب علیهاالسلام را می بیند، دلباخته او می شو و از خدا می خواهد که همراه زینب علیهاالسلام باشد. او می بیند که امام حسین'علیه السلام' یاران کمی دارد‌. او آرزو دارد که شوهرش از یاران آن حضرت بشود. به راستی چه کاری از من بر می آید؟ شوهرم که حرف مرا نمی پذیرد. خدایا! چه می شود که همسرم را عاشق حسین'علیه السلام' کنی! خدایا! این کاروان سعادت از کنارمان می گذرد. نگذار که ما بی بهره بمانیم. ساعتی می گذرد. امام حسین'علیه السلام' نگاهش به خیمه زُهیر می افتد: _ آن خیمه کیست؟ _ خیمه زُهیر است. _ چه کسی پیام مرا به او می رساند؟ _ آقا! من آماده ام تا به خیمه اش بروم. _ خدا خیرت بدهد. برو و سلام مرا به او برسان و بگو که فرزند پیامبر 'صلی الله علیه وآله' ، تو را می خواند. فرستاده امام حرکت می کند. زُهیر همراه همسرش سر سفره غذا نشسته است. می خواهد اوّلین لقمه غذا را به دهان بگذارد که این صدا را می شنود:《سلام ای زُهیر! حسین تو را فرا می خواند》. همسر زُهیر نگران است. چرا شوهرش جواب نمی دهد. دست زُهیر می لرزد. قلبش به تندی می تپد. او در دو راهی رفتن و نرفتن مانده است که کدام را انتخاب کند. عرق سرد بر پیشانی او می نشیند. این همان لحظه ای است که از آن می ترسید. اکنون همسر زُهیر فرصت را غنیمت می فشارد و با خواهش به او می گوید:《مرد، با تو هستم، چرا جواب نمی دهی؟ حسینِ فاطمه تو را می خواند و تو سکوت کرده ای؟ برخیز! دیدن حسین که ضرر ندارد. برخیز و مرد باش! مگر غربت او را نمی بینی》. 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#هفت_شهر_عشق #قسمت_سی_و_شش زُهیر با ناراحتی وارد خیمه می شود و به همسرش می گوید:《نمی خواستم هرگز ب
زُهیر نمی داند که چرا نمی تواند در مقابل سخنان همسرش چیزی بگوید. او به چشمان همسرش نگاه می کند و اشکِ التماس را در قاب چشمان پاک او می بیند از روزی که همسرش به خانه او آمده، چیزی از او درخواست نکرده است. این تنها خواسته همسر اوست. اکنون او در جواب همسرش می گوید:《باشد، دیگر اینطور نگاهم نکن! دلم را به درد نیاور! می روم》. زُهیر از جا بر می خیزد. گل لبخند را بر صورت همسرش می بیند و می رود، امّا نمی داند چه خواهد شد. او فاصله بین خیمه ها را طی می کند و ناگهان، امامِ مهربانی ها را می بیند که به استقبال او آمده و دست های خود را گشوده است... گرمی آغوش امام و یک دنیا آرامش! لحظه ای کوتاه، نگاه چشمانش به نگاه امام گره می خورد. نمی دانم این نگاه با قلب زُهیر چه می کند. به راستی، او چه دید و چه شنید و چه گفت؟ هیچکس نمی داند. اکنون دیگر زُهیر، حسینی می شود. نگاه کن! زُهیر به سوی خیمه خود می آید. او منقلب است و اشک در چشم دارد. خدایا، در درون زُهیر چه می گذرد؟ به غلام خود می گوید:《برو خیمه مرا برچین و وسایل سفرم را آماده کن. من می خواهم همراه مولایم حسین 'علیه السلام' بروم》. زُهیر با خود زمزمه عشق دارد. او دیگر بی قرار است. شوق دارد و اشک می ریزد. همسر زُهیر در گوشه ای ایستاده است و بی هیچ سختی فقط شوهر را نظاره می کند، امّا زُهیر فقط در اندیشه رفتن است. او دیگر هیچکس را نمی بیند. همسر زُهیر خوشحال است، امّا در درون خود غوغایی دارد. ناگهان نگاه زُهیر به همسرش می افتد. نزد او می آید و می گوید: _ تو برایم عزیز بودی و وفادار. ولی من به سفری می روم که بازگشتی ندارد. عشقی مقدّس در وجودم کاشانه کرده است. برای همین می خواهم تو را طلاق بدهم تا آزاد باشی و نزد خاندان خود بروی. تو دیگر مرا نخواهی دید. من به سوی شهادت می روم. _ می خواهی مرا طلاق بدهی؟ آن روز که عشق حسین به سینه نداشتی اسیر تو بودم. اکنون که حسینی شده ای چرا اسیر تو نباشم؟ چه زود همه چیز را فراموش کرده ای. اگر من نبودم، تو کی عاشق حسین می شدی! حالا اینگونه پاداش مرا می دهی؟ بگذار من هم با تو به این سفر بیایم و کنیز زینب باشم. زُهیر به فکر فرو می رود. آری! اگر اشک همسرش نبود او هرگز حسینی نمی شد. سرانجام حسین درخواست همسرش را قبول می کند و هر دو به کاروان کربلا می پیوندند. ** 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#هفت_شهر_عشق #قسمت_سی_و_هفت زُهیر نمی داند که چرا نمی تواند در مقابل سخنان همسرش چیزی بگوید. او به
آیا به امام حسین'علیه السلام' خواهیم رسید؟ این سوالی است که ذهن مُنذر را مشغول کرده است. او اهل کوفه است و از بیعت مردم کوفه با مسلم بن عقیل خبر دارد و اینک برای حجّ، به مکّه آمده است. مُنذر وقتی شنید که کاروان امام حسین'علیه السلام' مکّه را ترک کرده و او بی خبر مانده است، غمی بزرگ بر دلش نشست. آرزوی او این بود که در رکاب امام خویش باشد. به همین دلیل، اعمال حج خود را سریع انجام داد و همراه دوست خود عبدالله بن سلیمان راه کوفه را در پیش گرفت. این دو، سوار بر اسب روز و شب می تازند و به هرکس که می رسند سراغ امام حسین'علیه السلام' را می گیرند. آیا شما می دانید امام حسین'علیه السلام' از کدام طرف رفته است؟ آنها در دل این بیابان ها در جست وجوی مولایشان امام حسین'علیه السلام' هستند. هوا طوفانی می شود و گرد و غبار همه جا را فرا می گیرد. در میان گرد و غبار، اسب سواری از دور پیدا می شود. او از راه کوفه می آید. منذر به دوستش می گوید:《خوب است از او در مورد امام حسین 'علیه السلام' سوال کنیم》. آنها نزدیک می روند. او را می شناسند. او همشهری آنها و از قبیله خودشان است. _ همشهری! بگو بدانیم تو در راهی که می آمدی حسین 'علیه السلام' را دیدی؟ _ آری! من دیروز کاروان او را دیدم. او اکنون با شما یک️ منزل فاصله دارد. _ یعنی فاصله ما با حسین 'علیه السلام' فقط یک منزل است؟ _ آری، اگر زود حرکت کنید و با سرعت بروید، می توانید شب کنار او باشید. _ خدا خیرت دهد که این خبر خوش را به ما دادی. _ امّا من خبرهای بدی هم از کوفه دارم. _ خبرهای بد! _ آری! کوفه سراسر آشوب است. مردم پیمان خود را با مسلم شکستند و مسلم را به قتل رساندند. به خدا قسم، من با چشم خود دیدم که پیکرِ بدون سر او را در کوچه های کوفه بر زمین می کشیدند در حالی که سر او را برای یزید فرستاده بودند. 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#هفت_شهر_عشق #قسمت_سی_و_هشت آیا به امام حسین'علیه السلام' خواهیم رسید؟ این سوالی است که ذهن مُنذر
_ " اِنّا لِله وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعُون" . بگو بدانیم چه روزی مسلم شهید شد؟ _ دوازده روز قبل، روز عرفه. _ مگر هجده هزار نفر با او بیعت نکرده بودند، پس آنها چه شدند و کجا رفتند؟ _ کوفیان بی وفایی کردند. از آن روزی که ابن زیاد به کوفه آمد ناگهان همه چیز عوض شد. ابن زیاد وقتی که فهمید مسلم در خانه هانی منزل دارد، با مکر و حیله، هانی را به قصر کشاند و او را زندانی کرد و هنگامی که مسلم با نیروهای خود برای آزادی هانی قیام کرد، ابن زیاد با نقشه های خود موفق شد مردم را از مسلم جدا کند. _ چگونه هجده هزار نفر بی وفایی کردند؟ _ آنها شایعه کردند که لشکر یزید در نزدیکی های کوفه است. با این فریب مردم را دچار ترس و وحشت کردند و آنها را از مسلم جدا کردند‌. سپس با سکّه های طلا، طمع کاران را به سوی خود کشاندند. خدا می داند چقدر سکّه های طلا بین مردم تقسیم شد‌. همین قدر برایت بگویم که مسلم در شب عرفه در کوچه های کوفه تنها و غریب ماند و روز عرفه نیز، همه مردم او را تنها گذاشتند. نه تنها او را تنها گذاشتند بلکه به یاری دشمن او نیز، رفتند و از بالای بام ها به سر و صورتش سنگ زدند و آتش به طرف او پرتاب کردند. فردای آن روز بعد از ساعتی جنگ نابرابر در کوچه ها، مسلم را دستگیر کردند و سرش را از بدن جدا کردند. مرد عرب آماده رفتن می شود. او هم بر غربت مسلم اشک می ریزد. _ صبر کن! گفتی که دیروز کاروان امام حسین'علیه السلام' را دیده ای؛ آیا تو این خبر را به امام داده ای یا نه؟ _ راستش را بخواهید دیروز وقتی به آنها نزدیک شدم، آن حضرت را شناختم. آن حضرت نیز کمی توقّف کرد تا من به او برسم. گمان می کنم که او می خواست در مورد کوفه از من خبر بگیرد، امّا من راه خود را تغییر دادم. _ چرا این کار را کردی؟ _ من چگونه به امام خبر می دادم که کوفیان، نماینده تو را شهید کرده اند. آیا به او بگویم که سر مسلم را برای یزید فرستاده اند؟ من نمی خواستم این خبر ناگوار را به امام بدهم. مرد عرب این را می گوید و از آنها جدا می شود. او می رود و در دل بیابان، ناپدید می شود. 💞@MF_khanevadeh