eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
113 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨💫✨✨💫✨ بیشتر از صد روز بود که بچه ها را ندیده بودم ،صورتشان از جلوی چشمم کنار نمی رفت .آنجا خیلی برایشان دعا کرده و عاقبت به خیری خواسته بودم. کلی سوغاتی خریده بودم و مطمئن بودم خیلی خوشحال می شوند،دلم پر می کشید بغلشان کنم.هر چه نزدیک تر می شدیم،انگار دلتنگی من هم بیشتر می شد و صبرم کمتر ،هی سرک می کشیدم ببینم کجاییم،مدام می پرسیدم :حاج حبیب خیلی مونده برسیم؟حاجی تعجب کرده بود می گفت:اشرف سادات چی شده این قدر عجله داری؟خودم هم نمی دانستم چرا می گفتم : برو از راننده بپرس بازم می خواد نگه داره؟نمیشه دیگه یه سره بره تا قم؟مگه چقدر راهه؟ حاجی زیر لب لااله الا الله می گفت و می خواست دندان سر جگر بگذارم ولی دست خودم نبود انگار دوباره مادر شده بودم.دلم قرار نداشت.حاجی پرسید:پس چطور این چند ماه تاب اوردین شما؟جوابی نداشتم نه مادر بودنم را می توانستم کتمان کنم ،نه عاشق زیارت بودنم را.ولی حالا که رسیدن و دیدن به بچه ها نزدیک بود تاب و قرارم ته کشیده بود. بالاخره رسیدیم قم.همه همسایه ها و فامیل ها آمده بودند استقبال.دود اسفند کوچه را برداشته بود .فاطمه دوید و خودش را انداخت توی بغلم .اشک را از روی صورتش پاک کردم و گونه اش را بوسیدم .بچه،خودش را چسبانده بود به من و دست هایش را محکم حلقه کرده بود دور گردنم.خیالش را راحت کردم که امشب پیش هم هستیم و دیگر مجبور نیست بماند خانه ی خاله اش .فاطمه را به زبان گرفته بودم و چشمم دنبال محمد می گشت.پیدایش کردم آرام دست فاطمه را از گردنم باز کردم تا بروم سراغ محمد.یک گوشه ایستاده بود و داشت نگاهم می کرد فاطمه راضی نشد از من جدا شود دستش را گرفتم و گفتم :بریم پیش محمد. رضایت داد. صدا زدم: " محمد ! مامان بیا." کمی نگاهم کرد و سلانه سلانه آمد طرفم. خودش را چسباند به من و دست هایش را حلقه کرد دورم. سایه ام افتاده بود رویش .دلم ریش شد. دلتنگی ام برایشان صد برابر شد؛ با اینکه توی بغلم بودند. دیگر تا شب از خودم جدایشان نکردم .می نشستم یکی شان این طرفم تکیه می داد به پهلویم یکی آن طرف.مریم هم آن قدر خسته ی راه بود که طفلک یک گوشه خوابش برد. مهمان هایمان زیاد بودند یک سری از تهران آمده بودند همسایه ها هم خانه مان بودند تا چند روز مدام رفت و آمد داشتیم و ولیمه می دادیم.همان یکی دو روز اول ساک سوغاتی ها را باز کردم و کلی وسیله و اسباب بازی دادم دست فاطمه و محمد .برای مریم هم خرید کرده بودم که بهانه نگیرد دلشان خوش شد و شاید تلخی این همه نبودنم با چند تا وسیله ی رنگی رنگی به کامشان شیرین شد ولی ته دل خودم هنوز بی قرار بود هر چه به صورتشان نگاه می کردم ،سیر نمی شدم . ....❣️ 💫 💠 مرکز فرهنگی خانواده «آ_ش» 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_بیست_و_نه غروب روز دوازدهم ذی الحجّه است. ما چهار روز است که در راه هستیم. این
عجب! چه اتّفاقی افتاده که امیر مکّه این قدر مهربان شده و نگران جان امام است. همه حیله ها و ترفندهای این روباه مکّار نقش بر آب شده است. او چاره ای ندارد جز اینکه از راه محبّت و صلح و صفا وارد شود. او می خواهد امام را با این نامه به مکّه بکشاند تا ماموران ویژه، بتوانند نقشه خود را اجرا کنند. اکنون امام، جواب نامه امیر مکّه را می نویسد:《نامه تو به دستم رسید. اگر قصد داشتی که به من نیکی کنی، خدا جزای خیر به تو دهد. تو، به من امان دادی، ولی بهترین امان ها، امان خداست.》 پاسخ امام کوتاه و کامل است. زیرا امام می داند که این یک حیله و نیرنگ است و امانِ یزید، سرابی بیش نیست. آری، امام هرگز با یزید سازش نمی کند. نامه امام به عبدالله بن جعفر داده می شود تا آن را برای امیر مکّه ببرد. لحظه وداع است و او با همسر خود، زینب علیهاالسلام خداحافظی می کند. آنجا را نگاه کن! آن دو جوان را می گویم، عَون و محمّد که همراه پدر به اینجا آمده اند. اشک در چشمان آنها حلقه زده است. آنها می خواهند با امام حسین'علیه السلام' همسفر شوند. پدر به آنها نگاهی می کند و از چشمان آنها حرف دلشان را می خواند. برای همین رو به آنها می کند و می گوید:《عزیزانم! می دانم که دل شما همراه این کاروان است. شما می توانید همراه امام حسین'علیه السلام' به این سفر بروید.》 لبخند بر لب های این دو جوان می نشیند و پدر ادامه می دهد. _ فرزندانم، می دانم که شما را دیگر نخواهم دید. شما باید قولی به من بدهید. شما باید در راه امام حسین'علیه السلام' تا پای جان بایستید. مبادا مولای خو را تنها بگذارید. _ چشم بابا. و اکنون پدر، جوانان خود را در آغوش می گیرد و برای آخرین بار آنها را می بوید و می بوسد و با آنها خداحافظی می کند. پدر برای ماموریتی که امام حسین'علیه السلام' به او داده است به سوی مکّه باز می گردد. 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_بیست_نه پایین رفت و کتانی پوسید. کشید، انگار نه انگار که همین صبح با
🍁☕ زیر لب گفت: عاطفه گند زدی؛ مبارکه چادرش را با حرص جمع کرد و از آن جا دور شد. الان چه موقع نگاه کردن بود آخه مسلمون؟ موقعی که خیلی خانومانه راه میرم واسه من با حیا میشی؛ سرتو می اندازی پایین، الان که نباید نگاه کنی، حیا رو خوردی به آبم روش؟ - قانون مورفی! - چی میگی تو آخه؟ مبینا ژست مغرورانهای به خود گرفت و :گفت بابا این که موقعی نگاهت میکنه که نباید میشه قانون مورفی - بیشین بینیم باو. - مامانت رفت بالا ها بجنب دیگه. به منطقش که رجوع می کرد، نمی فهمید چرا مهدی باید به او خیره شود؟! همیشه او را در حالتی که سر به زمین افکنده بود دیده بود و این حالت برایش سنگین بود وارد مسجد شدند و از ابتدا تا انتها با همه دست دادند احوال پرسی کردند صدای پچ پچ خانمها از این فاصله ی کم به گوش می سید. متانت و وقار این دو دختر زبان زد تمام اهالی بود. یکی از خانومها به بغل دستی اش :گفت ماشالله به آقا محمد! عجب دختری تربیت کرده؛ با فهم مودب معصوم ماشالله از زیبایی هم چیزی کم نداره. حیف که پسر ندارم و گرنه الان عروسم بود. و عرق شرم روی پیشانی اش .نشست از جملهی ،آخرش خوشش نیامد ولی خوشحال بود که در نگاه بقیه این گونه تلقی میشد نگاه تحسین آمیز مادر مهدی را در چشمانش .خواند لبخندی بر روی لب .نشاند. به طرف او رفت که زینب خانم به احترام او بلند و گرم تر از همیشه مشغول صحبت با او شد. عاطفه در کنار مادرش جای گرفت و مبینا هم کنار او نشست. زن عمویش 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃💞@MF_khanevadeh 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃