eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.5هزار ویدیو
109 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @admin1_Markaz لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
✨💫✨✨💫✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_سی_نه وقتی دیدم در کوچک روی پشت بام باز است،خوشحال تر شدم همان طور که ن
گفت:همین حالا هم داری به اسلام کمک میدی گفتم:نه منظورم اینه می خوام کار مهمی انجام بدم. دوباره جواب داد همه ی این ها که توی خیابان سر جونشون معامله می کنن، کارشون مهمه. تو هم مثل اون ها. داشت امتحانم می کرد کوتاه نیامدم. گفتم: یک بار به من اعتماد کنید ،پشیمون نمی شید . پوزخندی زد و گفت: این حرفا نیست. زیاد دیدمت این طرف و اون طرف می دوی.معلومه خیلی انگیزه داری،حسابی فعالی.نه گذاشت و نه برداشت،گفت می توانی اعلامیه پخش کنی؟با اطمینان گفتم :بله یک نشانه برایم معین کردند .آدرس را می دادند،می رفتم و هر کسی که آن نشانه را داشت ،می فهمیدم باید اعلامیه ها را از او تحویل بگیرم.خودش هم می گفت کجا ببرم و چکارشان کنم.بعضی وقتها هم باید به کس دیگری تحویلشان می دادم.می دانستم اگر با اعلامیه دستگیر شوم،کارم تمام است،پس باید رد گم می کردم. اولین بار ،وقتی اعلامیه ها ماند دست خودم تا بچسبانمشان ،اول رفتم خانه و یکی دو تا جاساز درست کردم ،مثل داخل لوله بخاری یا توی بالشت.باید فکری برای شناسایی نشدنم توی خیابان می کردم .یک عینک دودی خیلی شیک و یک جفت دستکش توری خریدم .روزی که قرار بود اعلامیه به بغل از خانه بیرون بروم،اشرف سادات همیشه که با مقنعه و چادر مشکی و کتانی از خانه بیرون می رفت،نبودم.روسری ژرژت کرم سر می کردم و زیر چانه گره اش می زدم.عینک دودی به چشم و دستکش توری کرم به دست .به جای کتانی هم کفش زنانه می پوشیدم.کیف بزرگ پر از اعلامیه را می انداختم روی دوشم،سطل کوچک سریش را هم می گرفتم زیر چادرم،با آن قیافه ای که داشتم ،هیچ کس به من شک نمی کرد .می رفتم و مشغول می شدم .خیلی خونسرد و معمولی می ایستادم یک گوشه و زیر چادر،پشت اعلامیه را سریش می زدم و آماده نگه می داشتم توی دستم .موقع رد شدن از کنار دیوار ،می چسباندم به دیوار و راهم را ادامه می دادم. همین طوری کلی دیوار را اعلامیه می زدم .بعضی وقت ها اما شلوغ می شد و یکی داد می زد مامورا اومدن.من کاری بهشان نداشتم.فرار،کار را خراب می کرد.دیگر کاری انجام نمی دادم،فقط و جعلنا از لبم نمی افتاد و مثل خانم از کنار خیابان راه می رفتم .اصلا انگار من را نمی دیدند.اگر هم می دیدند ،می دانستم با آن ظاهری که دارم ،کسی گمان نمی کند انقلابی یا به قول خودشان خراب کار باشم.چند بار هم بین تهران و قم،اعلامیه و کتاب و نوار کاست جابه جا کردم. میانه ی بچه ها با مادرم خیلی خوب بود نگرانی نداشتم و با خیال راحت یک روزه می رفتم قم و بر می گشتم .آنجا هم که بودم ،وضع همین بود.گاهی آدرس می دادند و می گفتند به یک نفر که فلان نشانه را دارد ،تحویل بده.من هم یک زنبیل پر از سبزی بر می داشتم و لابه لای ساقه و برگ های سبزی اعلامیه ها را جا به جا می کردم. .....❣️ 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_سی_و_نه _ " اِنّا لِله وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعُون" . بگو بدانیم چه روزی مسلم شهی
اکنون غروب روز سه شنبه، بیست و دوم ذی الحجّه است و کاروان حسینی در منزلگاه " ثَعلبیّه " منزل کرده است. اینجا بیابانی خشک است و فقط یک چاه آب برای مسافران وجود دارد. با تاریک شدن هوا همه به خیمه های خود می روند، مگر جوانان که مسئول نگهبانی هستند‌. آنجا را نگاه کن! دو اسب سوار به این طرف می آیند. به راستی، آنها کیستند که چنین شتابان می تازند؟ گویا از مکّه می آیند. آنها فرسنگ ها راه را به عشق پیوستن به این کاروان طی کرده اند، نام آنها عبدالله و منذر است. آنها وارد خیمه امام می شوند. خدمت امام می رسند و دست آن حضرت را می بوسند. ببین! آنها چقدر خوشحال اند که به آرزوی خود رسیده اند. خدایا! شکر. خدای من! این دو آرام آرام اشک می ریزند. من گمان می کنم که اینها از شدت خوشحالی گریه می کنند، امّا نه، این اشک شوق نیست، این اشک غم است. به یکی از آنها رو می کنی و می گویی:《چه شده است؟ آخر حرفی بزنید》. همه نگاه ها متوجه منذر و عبدالله است. گویا آنها می خواهند خصوصی با امام سخن بگویند و منتظرند تا دور امام خلوت شود. امام نگاهی به یاران خود می کند و می فرماید: _ من هیچ چیز را از یاران خود پنهان نمی کنم. هر خبری دارید در حضور همه بگوئید. _ آیا شما آن اسب سواری را که دیروز از کوفه می آمد دیدید؟ _ آری. _ آیا از او سوالی پرسیدید؟ _ ما می خواستیم از او در مورد کوفه خبر بگیریم. ولی او مسیر خود را تغییر داد و به سرعت از ما دور شد. _ وقتی ما با او روبه رو شدیم از او در مورد کوفه سوال کردیم. ما آن اسب سوار را می شناختیم. او از قبیله ما و مردی راستگوست. او به ما خبر داد که مسلم بن عقیل... بغض در گلو، اشک در چشم... همه نفس ها در سینه حبس شده است! آنها چنین ادامه می دهند:《مسلم بن عقیل غریبانه در کوفه کشته شده است. آن اسب سوار دیده است که پیکر بی جان او را در کوچه های کوفه به زمین می کشیدند》. نگاه ها متوجّه امام است. همه مبهوت می شوند. آیا این خبر راست است؟ امام سر خود را پایین می اندازد و سه بار می گوید:《اِنّا لِله وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعُون، خدا مسلم و هانی را رحمت کند》. قطرات اشک به آرامی بر گونه های امام سرازیر می شود. صدای گریه امام به گوش همه می رسد بغض همه می ترکد و صدای گریه همه بلند می شود‌. 💞@MF_khanevadeh