eitaa logo
- آشفتگیه‌باید‌ببخشید -
1.3هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
200 ویدیو
4 فایل
• اندر احوالات آشفتھ‌ی‌ما . • مُشَّوَش سابق - در سیاره‌ رنج‌ها ، صبورترین‌ انسان‌ها‌ باش ‌- آوینیِ عزیز !' ‌- پست هایی که بعد از ساعت دو شب زده میشه رو گردن نخواهم گرفت . - پیغام‌گیر ! https://daigo.ir/secret/4287010361 کپی؟! نچ جیزه .
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ɴᴇᴠᴇʀ ᴍɪɴᴅ
اینجا قابلیت اینو داره که درحالی که اینو " 😂 " میفرستی اشک تو چشات حلقه زده باشه .
هدایت شده از - مُرَوَه -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آن را به سینه بچسبانید :) * مثلا قرآن بشه هم‌دم . هوم ؟
چت کردن با من :
از شنبه هرشب ساعت ۲۱:١٥ از شبكه دو سريال 🍀بچه زرنگ🍀 رو نشون ميده در مورد ٨ تا شهيد مدافع حرم هست كه مشهدي بودن خيلي جالبه ٤تا از شهدا برادراشون نقششونو بازي كردن واينكه تو خونه واقعي خود شهدا فيلم رو بازي كردن حتي يكي از شهدا مادر واقعي خودش نقششو بازي كرده حتما ببینید🌸
خودشونم دیگه دارن اعتراف میکنن😔😂
؛ سلام . . خب میخوام یه نوع تقدیمیِ متفاوت بدم . روایت‌هایی نو از دعاهای مشهور ؛ اگر مایل به دریافت هستین ، فور کنین 🌱 .
-ولی نباید بخاطر امتحانا منو نبرن سرمزار حاجی . . .💔
دوس دارم به اونایی که عکس خودشونو میزارن پروفایل بگم : دختر تو خیلی قشنگی🙂 ولی همه که لایق قشنگیای تو نیستن ، هستن ؟ ( حتی اگه یه لبخند کوچیکت باشه ) به آقایونم بگم : همونقد که خدا وقت گذاشته چهرتو خوب نقاشی کرده ، توام واسه باطنت وقت گذاشتی ؟
@maghloobb🧡! بچه‌ها‌ آیه . آیه‌ بچه‌ها ..
- آشفتگیه‌باید‌ببخشید -
درد داره .
‌‌رفته سلیمانیُ باز تو دلمون محرمه !( ؛
@nagofteh_2♥️. بچه ها زهرام . زهرام بچه ها ..🙂😂
خیلی دلم میخواست درباره موضوع امروزِ ایتا و دعباش یچی بگم یه چند تا ممبر جذب کنم ولی حقیقتا نفهمیدم حق با کیِ و چه خبره .
هدایت شده از - تامیلا -
سلام‌ ؛ من‌بلد‌نیستم‌مثل‌‌فاخرا‌ُ‌ ؛ ادمینای ِ محبوبُ ؛ کانال‌های ِ خفن‌ ِ ایتا‌فراخوان‌بدم‌ُ ؛ خوشگل‌حرف‌بزنم‌ همین‌اول‌ ؛ میرم‌سر‌اصل‌مطلب قراره‌یه‌کار ِ خفنی‌بکنیم [ مبنی‌بر‌ساخت ِ پادکست ِ داستانی‌ ] اما‌برای ِ این‌کار‌ ؛ نیازمند ِ ‌دست‌ ِ یاری‌گر‌شماییم‌ ؛ در‌زمینه‌های ِ : -گویندگی‌[ آقا ] - ادیتورصدا‌ * به‌صرف ِ چای ِ بهار‌نارنج🌱 برای ِ کسب ِ اطلاعات‌بیشتر‌ ؛ کلیک‌رنجه‌‌بفرمایید‌♥ - @Mahlof - منتظر ِ حضور ِ گرمتون‌هستیم‌آ‌🤝
-ولی نباید رفتن یه سریارو به مزار حاجی ببینم و حسرت بخورم .💔
از لحاظ روحی نیاز دارم برم سر خاک سردار و یه دل سیر گریه کنم ..
- آشفتگیه‌باید‌ببخشید -
از لحاظ روحی نیاز دارم برم سر خاک سردار و یه دل سیر گریه کنم ..
یه دوستِ خارجی داشتیم که می‌گفت : ببین سیّدعلی کیه ، که ژنرال سلیمانی سرباز شه ..
روی تخت دراز کشیده بودم. سرم روی مچ دستم، و چشمانم سقف اتاق را نظاره می‌کرد. خودم اما نبودم! میان انبوهی از آشفتگی، خسته و رها، راهی می‌جستم برای فرار کردن. خواب نامنظم، و گوش به تلفن ماندن، عادت تمام شب‌هایم بود. اما آن شب، ستاره‌هایش بیشتر و ماه‌ش پر نورتر و سکوتش عمیق‌تر بود. زنگ تلفن همراهم، افکارم را پاره کرد و گره زد به صدای دکتر که می‌گفت:«دوستمون با تو کار داره». لبه‌ی تخت نشستم و چشمانم را بستم و نفسم را از ته سینه، خالی کردم. لیوان کوچک آب مدنی را از توی یخچال برداشتم و رفتم سمت ماشین. جیپ‌های آمریکایی توی خیابان‌های بغداد ایستاده بودند. چرک‌های خون در چشم‌های آسمان بغداد، لکه انداخته بود. به حاجی اصرار کردم که امشب أمن نیست. نمی‌خواهد برویم. خیال می‌کردم گشتی ساده و جمع آوری اطلاعات است. هیچ‌کس از مقصد رفتن‌مان مطلع نبود و دستور حاجی بر این بود کسی نفهمد. و حتی خود من هم نمی‌دانستم کجا قرار است برویم ... کاش می‌دانستم ... کاش سرباز سرپیچی بودم ... کاش تلفنم زنگ نمی‌خورد ... و ای کاش‌هایی که، فقط دردش مانده است! حال و هوایش همیشگی نبود. مقصدش هم مشخص نبود! به کجا نگاه می‌کرد؟! دنبال چه می‌گشت؟! کلمه‌ای تکلم نمی‌کرد. با اشاره‌‌های دست حاجی، به مسیر منتهی به فرودگاه رسیدیم. سکوت را شکاندم و پرسیدم:«حاجی بناست مهمون بیاد؟!». چشمان حاجی انتهای باند را می‌کاوید. فرودگاه بغداد خالی بود از هر پروازی. سکوت مطلق فراگیر شده بود و تنها صدایی که شنیده می‌شد، صدای دانه‌های تسبیح حاجی بود که روی هم می‌افتاد و زیر لب ذکر زمزمه می‌کرد. اندوه دامن پراکنده بود در آسمان بغداد. با هر تکان عقربه‌های ساعت، قلبم تپش می‌کرد. تنها جوابی که حاجی داد، سرش را پایین آورد که یعنی، بله مهمان داریم! و شاید خودش مهمان سفری بود ... خواستم که بروم. شاید هم نه، ته دلم نمی‌خواستم. شاید من مرد رفتن نبودم. تا همین‌جا هم زیاد آمده بودم. شاید حاجی این را از چشمانم خوانده بود که گفت دم خروجی بمان. شاید هنوز میوه‌ام نارس بود و آماده‌ی چیدن نبود. تا ته خط باند فرودگاه آمدم. تیک‌آف هم کردم. اما بال پرواز نداشتم. و شاید اصلاً ته دلم ایمان به پرواز نداشتم ... حاجی اما رفیق‌ش را تنها نگذاشت. مرد نصفه و نیمه نبود. تا ته خط رفت. لحظه‌ای ترس نداشت. لحظه‌ای توقف نکرد. قدم‌های آخرش را محکم‌تر به زمین می‌کوبید و آخرین نگاهش، موقع رفتن، از پشت شیشه‌ی ماشین، سینه‌ام را شکافت و قلبم را در بین دستانش فشرد. صدای مهیب انفجار، باند فرودگاه را لرزاند. آسمان بغداد به خون کشیده شد. آتش زبانه می‌کشید و ستاره‌ها را می‌سوازند. رمق در پاهایم نبود. او مهندس ناآرامی‌ها بود و حالا خودش شده بود دلیل اضطراب‌مان. آن شب بغداد بدون سحر ماند. صبح بدون حاجی برای‌مان وجود نداشت. غم با نور ماه، توی دل همه می‌تابید. حاجی رفت ... حاجی پروانه‌ای بود که در میان آتش سوخت اما آنچه که ماند و می‌ماند، آخرین نگاه‌ش بود، که قلبم را به چنگ کشید و خراش انداخت روی دلم ... | *به وقت ۱۲ دی ۱۴۰۱. برای زخمی که کهنه نمی‌شود و ۱۳ دی ماهی که همیشه خونین است ...
هدایت شده از ɴᴇᴠᴇʀ ᴍɪɴᴅ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- فکر میکردن که نباشی میری از خاطره ها :) | 01:20 ♥.
- میدونی، سه سال پیش همچین روزی دیگه نمیگفتن بیچاره خانوادش چی‌میکشن . . گفتن بیچاره یه ایران چه دردی داره می‌کشه ((( :
هدایت شده از این مکان نام ندارد .
بچه ها چند تا صلوات میفرستین ؟