#خاطرات_شهدا
هواپیما که رفت، چند نفر بی هوش
موندند و من که ترکش توی پام
خورده بود و حاج حسین، تنها.
رفته بود یک تویوتا پیداکرده بود
آورده بود.🚐
می خواست ما رو ببره توش. هی
دست می انداخت زیر بدن بچه ها
سنگین بودند، می افتادند‼️
دستشون رو می گرفت می کشید،
باز هم نمی شد.😔 خسته شد!
رها کرد رفت روی زمین نشست.
زل زد به ما که زخمی افتاه بودیم
روی زمین، زیر آفتاب داغ.
دو نفر موتور سوار🏍 رد می
شدند.
🏃دوید طرفشان
گفت: " بابا ! من یه دست بیش تر
ندارم. نمی تونم اینا رو جابه جا
کنم. الان می میرن اینا😰
شما رو به خدا بیاین."
پشت تویوتا یکی یکی سرهامون رو
بلند می کرد، دست می کشید روی
سرمون.😭
دائم می گفت نگاه کن. صدامو می
شنوی؟منم، حسین خرازی😭
می خواست دلگرمیمون بده✋
#حاج_حسین_خرازی
#فرمانده_بی_ادعا ✌️
🕊|•🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
یه روز آقا مهدی می خواست
وارد مقر لشگر🇮🇷 بشه
دژبان که یکی از بچه های بسیجی
بود، جلوش رو گرفت👮✋کارت
شناسایی، برگه تردد📋
ندارم 😊
اون بسیجی هم راهش نداده
بود |🔨😐|
آقا مهدی خودش رو معرفی نمی
کرد. برای اینکه سر به سر بسیجی
بزاره و امتحانش کنه، اصرار کرد
که من متعلق به این لشگرم و باید
داخل بشم 😤
اون بسیجی هم گفت : الا و بلا یا
کارت یا برگه تردد ...!😠
کارت و برگه ندارم اما مال این
لشگرم شما برید بپرسید 🚶
نه! حتما باید کارت یا برگه ارائه
کنید 😒
در نهایت دژبان که اصرار آقا مهدی
رو می بینه قاطعانه می گه : به
هیچ وجه نمی شه😤اگه خود
زین الدین هم بیاد، بدون کارت
راهش نمی دم ☝️
آقا مهدی بر می گرده می خنده و
می گه : حالا اگه خودم زین الدین
باشم چی ؟☺️ اینو گفت و کارتش
رو بهش نشون داد 🎫
قبل از اونکه دژبان اظهار پشیمونی
کنه، آقا مهدی در آغوش گرفتش و
صورتش رو بوسید❤️ و به خاطر
وظیفه شناسیش تشویقش کرد.
#فرمانده_بی_ادعا
#شهید_مهدی_زین_الدین
🕊|🌹 @masjed_gram