مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
💠روحیه ی شهید بزرگوار
🔰اکبر روحیه #شهادتطلبی داشت. تمامی دعاهایش در مراسمها و مداحیها به طلب شهادت🌷 ختم میشد و همواره پای ثابت #یادوارههای شهدا و کاروان راهیان نور💫 بود. بنابراین همیشه احساس میکردیم که او روزی #شهید خواهد شد.
🔰بار اول که رفت و آمد واقعاً #تغییر کرده بود. میگفت وقتی در فضای جهاد✌️ قرار گرفتم تازه #سختیهای آن را دریافتم. منظورش هم سختیهای ظاهری جنگ نبود🚫 میگفت دیدن شهادت دوستان🕊 و #جاماندن از قافله شهدا برایش خیلی سخت است😔
🔰اتفاقاً شهادت اسماعیل حیدری🌷 از #همرزمانش او را خیلی بیتاب کرده بود. شب آخری که میخواست برود، آمد مرا در آغوش گرفت💞 و با #تضرع خواست که دعا کنم به شهادت برسد. گفتم دعا میکنم #عاقبت_بخیر بشوی و تنها هفت یا هشت روز🗓 پس از رفتنش نیز به #شهادت رسید🕊
#شهید_مدافع_حرم_اکبر_شهریاری
🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#خاطرات_شهدا
🔸هر وقت #محمدتقی به ماموریتی میرفت، همه روز برای سلامتیش دعا میکردم و سوره ی واقعه📖 و آیت الکرسی میخوندم. همه میدونستیم یه روزی محمدتقی #شهید میشه😔
🔹میگفتم خدایا! محمدتقی که شهید🌷 میشه، حقش هم کمتر از #شهادت نیست، اما....💥اما....یه کم بیشتر بالا سر زن و بچش باشه، یه سنی ازش بگذره، مثلاً...مثل #شهید_صیاد_شیرازی بشه🌷
🔸نمیدونم چرا همیشه، وقتی به شهادت محمدتقی فکر میکردم، #ناخودآگاه، شهید صیاد شیرازی به زبونم میومد.
🔹حتی وقتی #محمدتقی جان، شهید شد🕊 روزهای اول، وسط گریه ها و زاری هام😭 همش میگفتم، #خدایا مگه ازت نمی خواستم که محمدتقی به #سن صیاد شیرازی برسه و مثل اون شهید بشه؟!
😔😔
🔸بعد یه مدتی، خواهرم اومد پیشم گفت #آبجی! تو همش برای شهادت محمدتقی اسم کدوم #شهید رو میاوردی⁉️ بلافاصله، بدون هیچ مکثی گفتم: صیاد شیرازی ....
🔹یهو خواهرم #تقویم📆 رو گرفت جلوی صورتم، گفت اینجا رو نگاه کن!!!
یهو خشکم زد.....
چقدرعجیب.....👇
🌷۲۱ فروردین، #سالروز_شهادت سپهبد صیاد شیرازی🌷
🌹🍃🌹🍃
#شهید_محمدتقی_سالخورده
#راوی_خواهر_شهید
#سالروز_شهادت
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔰« از دانشگاه علوم انتظامي🏢 و پس از آن در هوانيروز✈️ اصفهان با هم بوديم. در هوانيروز با همديگر در يك اتاق زندگی می کردیم و روزگار می گذراندیم؛🙂 و طول دوره خلبانی را در آنجا با همديگر سپري نمودیم.» همانطوري كه#اشڪ 😥در چشمانش حلقه زده بود ادامه داد: « كلاسهاي تئوري و پس از آن كلاسهاي عملي كه در آن پايگاه سپري مي كرديم من نديده بودم كه #نمازش📿 قضا شود. حتي كارهاي داخل اتاق را بیشتر اوقات ایشان انجام مي داد.⭕️
🔰 كلاسهايی📚 كه در طول 🗓روز داشتيم، کارهای اتاق و نظافت و... مانع آن نمی شد که #تکالیف_شرعی خود را با تاخیر انجام دهد.» 👌« بودن با آن شهید همش خاطره بود. ولی اگر بخواهم بهترین💯 خاطره از ایشان برای شما تعریف کنم این است که، در ابتدای اعزام ما به پایگاه شهید وطن پور اصفهان و در اوایل آن دوران که باهمدیگر 👥در یک اتاق بودیم.
🔰 نیمه های شب زمانی که تاریکی 🌒همه جا را فرا گرفته بود و در خواب بودم؛ در گوشم 👂احساس نجوایی نمودم. چشمان خود را باز کردم که این احساس نبود،😳 بلکه واقعیتی بود که با چشمانم داشتم آن را مشاهده می کردم. #شهید جدی را دیده بودم که در آن تاریکی و در دل شب در حال خواندن نماز شب بود.😭 نشستم و به او نگاه کردم. این حادثه نه برای یک بار، بلکه به دفعات نماز شب🌠 خواندنش در آن پایگاه برای من تکرار شده بود؛ به طوری که با نجواهای این #شهید بزرگوار🕊 از خواب بیدار می شدم.»
#خلبان_شهید_رامین_جدی
#راوی_دوست_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
💠سفر راهیان نور
🔰داخل اتوبوس🚎 نشستیم اتوبوس حرکت کرد #آقاابوالفضل دوربین📷 را روشن کرد و گفت: خانم این #عکس را نگاه کن. گفت: ببین این شهید🌷 چقدر شبیه من👥 هست.
🔰دوربین گرفتم و به عکس #شهید نگاه کردم. به آقا ابوالفضل گفتم: واقعا شبیه هم هستید👌 به من گفت: این عکس را به کسی نشان نده❌ و این ماجرا را برای کسی #تعریف_نکن. گفتم: چشم...
🔰گذشت تا چند روز بعد #شهادت آقا ابوالفضل که خانه پدر🏡 آقا ابوالفضل با بقیه خواهر ها و برادرانش جمع بودیم و مشغول نگاه کردن #عکسها و کلیپ های🎞 آقا ابوالفضل بودیم. یاد عکس و آن شهید و #شباهت آقا ابوالفضل به اون شهید افتادم.
🔰عکس📷 را پیدا کردم و به #خواهر آقا ابوالفضل نشان دادم و گفتم: میدانی این کیه⁉️گفت: معلومه ابوالفضله دیگه. گفتم: نه آقا #ابوالفضل نیست🚫 و داستان #جنوب را برایش تعریف کردم.
🔰آقا ابوالفضل 11 اسفند ماه📆 به #سوریه رفت و تحویل سال با من تماس گرفت☎️ در ایام عید که به من زنگ می زد از او پرسیدم: شما هم آنجا #عیددیدنی رفتید که گفت: بله کلی هم از #داعشی ها پذیرایی کردیم😄
🔰سه روز قبل از #شهادتش نیز با من تماس گرفت و به او گفتم: دلمـ💔 برایت تنگ شده و آقا ابوالفضل با #مهربانی پاسخ داد که خانم تو در قدم هایی که من برمی دارم #شریک هستی💞 من جواب دادم که نمی توانی این بار به جای 45 روز 40 روز بمانی و زود برگردی که گفت: امکانش نیست⛔️ اینجا کار زیاد است. #فرودین ماه 1395 بر اثر ترکش خمپاره💥 در #العیس جنوب غرب حلب به فیض شهادت🌷 نائل آمد.
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔰خداحافظی👋 میثم مدل خاصی بود.
#کوچه ما یک پیچی دارد، تا سرپیچ که میرفت برمیگشت. #لبخند میزد و خداحافظی میکرد.
🔰سال 91 ازدواج💞 کردیم. از طریق همسر یکی از همکاران #آقامیثم با هم آشنا شدیم. برایم مهم♨️ بود با کسی که #ازدواج میکنم مذهبی باشد. علاقه داشتم با یک #پاسدار زندگی کنم.
🔰بعد از ازدواجمان💍 مدام از دوستان #شهیدش میگفت. فرزندم حدود ۳ ماه پس از شهادت🌷 پدرش #بدنیا_آمد. میثم میگفت: پسرم باید طوری تربیت شود که #شهید شود.
🔰شجاعت #همسرم را برای فرزندم تعریف میکنم. میثم خیلی شجاع بود. در #خانطومان چهار نفر از تکفیریها👹 محاصرهاش میکنند، آن قدر #شجاع بود که سه نفرشان👤 را به درک واصل میکند و یک نفر از ترس فرار🏃 میکند.
🔰پنج سال از زندگی مشترکمان💞 نگذشت که #شهید_شد. ولی خیلی چیزها از همسرم آموختم.
🔰پاسدار رشید #سپاه اسلام صحابه آخرالزمانی حضرت رسول الله(ص) #میثم_علیجانی از تکاوران گردان صابرین لشکر عملیاتی 25 کربلا مازندران از مربیان گروه #مستشهدین #جانباز مدافع حرم و جامانده از قافله شهدای خان طومان🌷 بود که در درگیری با گروهک تروریستی پژاک در شمال غرب کشور به شهادت رسید🕊🌷
#شهید_میثم_علیجانی
#راوی_همسر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#خاطرات_شهدا
🌷خانواده #شهید مغنیه به یک #مهمانی خانوادگی بزرگ دعوت بودند. محل مهمانی در منطقه #الغبیری بود.
🌷همه بچه ها و نوه ها به مناسبت ولادت #حضرت_رسول_ص دور هم جمع بودند.
از همه ی نوه ها درخواست شده بود برای این جلسه #صحبتی_کوتاه آماده کنند و طی چند کلمه بگویند که برای سال جدید میلادی چه #برنامه هایی دارند .
🌷همه ی نوه ها صحبت کردند تا اینکه نوبت رسید به #جهاد_مغنیه...
جهاد فقط گفت: طرحم برای سال بعد را هفته ی آینده میگویم!...
🌷همه شروع به اعتراض کردند، می گفتند جهاد دارد شرطی که برای همه گذاشته شده را نقض میکند. بعضی ها میگفتند کارش را آماده نکرده است!
🌷وسط خنده و اینکه هرکسی به شوخی چیزی میگفت، جهاد از حرفش کوتاه نیامد، اصرار داشت که طرحش برای سال آینده را هفته ی بعد می گوید.
درست یک هفته بعد دوباره خانواده دور هم جمع شدند ولی این بار، در بین خیل گسترده ی کسانی که برای #تسلیت آمده بودند!!...
طرح جهاد، #شهادت بود.
#شهید_جهاد_مغنیه
#شهید_مدافع_حرم
#راوی_مادربزرگ_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔰 #عملیات پیش آمد.ماندگار شد.
من هم خسته شده بودم😪 .هم روحی ، هم جسمی .دو سه ماه🗓 بود توی منطقه بودم.
گفتم : پس من یه هفته میرم #تهران و برمیگردم .
🔰نگاهی کرد و گفت : اسماعیل! میری ، برمیگردی میبینی #عمارشهیدشده ها !
با خنده رو به جمع گفت : من مینویسم📝 اگه بمونه #شهید میشه !!خندیدم و گفتم😄 : تا مارو با پرچم🇮🇷 نفرستی ، دست از سرمون بر نمیداری !
🔰دوباره گفت : #اسماعیل ، دست ما رو توی حنا نگذاری ها ، زود برگرد.دم غروب 🌥بود. همدیگر را بغل👥 کردیم .رفت روی پله نشست. دستش را گذاشت زیر چانه اش،خیره شد به آسمان . حالتش گرفته بود . #خداحافظی کردم👋.
🔰آمدم سمت #زینبیه ،سر سفره ناهار 🍲بودیم . یکی از بچه ها گفت : شنیدید دو نفر از بچه ها #شهید شدن⁉️ گفتم :کیا ؟!
گفت : #میثم_وعمار ...
#شهدای_مدافع_حرم
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#شهید_میثم_مدواری
🕊|🌹 @masjed_gram
💠بهشتی؛ شهید تهمت
رهبر انقلاب:
🔹خداوند متعال حبیب خود، پیغمبر مکرّم و معظّم را در امتحان دشواری قرار داد که در آن واقعه بیشترین چیزی که در تهدید لطمه بود، آبرو و اعتبار خود پیغمبر بود؛ #شهید عزیز ما، مرحوم #بهشتی هم بزرگترین امتحانش این بود.
🔹آن مقداری که در آن دوره به این سیّد بزرگوارِ نورانىِ ارزنده برجسته، دستهای تبلیغاتی #دشمن تهمت زدند، به کمتر کسی از عناصر انقلاب در طول زمان این همه اهانتهای خصمانه و بغضآلود کردند.
🔹گفتند انحصارطلب است، متکبّر است، قدرتطلب است، دنبال دیکتاتوری است؛ اما او راه خود را با قدرت و قوّت طی کرد. البته جان خودش را گذاشت؛ اما در واقع با استقامت در این راه، جان و حقیقت و هویّت خودش را به عرش اعلی رساند. همه اینها برای ما درس است.» ۸۲/۴/۷
#هفتم_تیر سالگرد شهادت دکتر بهشتی و72 تن از یاران وفادارش گرامیباد.
🏴 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
💠او #کودکان سوری را در آغوش میگرفت،❣ دست و صورت آنها را میشست و #موهایشان را شانه میکرد،👌 یکی از آرزوهای شهید برای این بچههای #جنگزده این بوده که برایشان اسباب بازی 🎁بخرد تا غبار جنگ را از چهرههای پاک و معصوم 😇آنها برای مدت کوتاهی نیز که شده بزدایدو لبخند را برلبان آنها بنشاند☺️. آنها میگفتند؛ جشن تولد #شهید را نیز به دلیل علاقه وی به کودکان👶 در یک #پرورشگاه برگزار کردیم تا آنها به این بهانه شاد شوند..😍
#شهیدحسینعلی_پورابراهیمی
#راوی_دوست_شهيد
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
💠كفن شهادت
🌷موقعي كه براي #زيارت بيتالله، عازم مكه بوديم، قبل از آن براي شركت در كلاس توجيهي مناسك حج، به #سنندج رفتيم. چون كه قرار بود، بعد از كلاسهاي توجيهي عازم بشويم، مولود هم براي بدرقة ما،😇 به سنندج آمده بود. يك شب در #مسجد هاجره خاتون مانديم و نسبت به اعمال حج توجيه شديم.👌 پس از اتمام كلاسها، وسايل #اضافيام را به مولود دادم كه با خودش برگرداند ♻️كامياران.
🌷 موقع سوار شدن اتوبوس،🚌 پسرم صدايم كرد و گفت: پدر! #خواهشي از شما دارم. گفتم: چه خواهشي⁉️ بگو! گفت: برايم از مكه #كفني تهيه كن و آن را به آب زمزم تبريك بده. باور كنيد همين كه درخواستش را شنيدم، اشك😭 از چشمم سرازير شد. گفتم: پسر! من #توان اين كه براي پسرم كفني از مكه بياورم ندارم. اين يكي را از من نخواه.😢 خلاصه هرچه گفتم او فقط #حرف خودش را ميزد.
🌷 از بس اصرار و #التماس كرد تا اينكه راضي شدم و قول كفني را به او دادم. چارهاي نداشتم،❌ مراسم حج كه تمام شد، طبق قولي كه داده بودم، #كفن مولودم را در مكه خريدم و با دستهاي خودم، با آب زمزم متبركش كردم❣ به خانه هم كه برگشتم، #چشمش به دستهاي من بود كه سوغاتياش را به او بدهم. انگار ميدانست كه #شهيد خواهد شد.😔 بعد از شهادتش، پيكر مولود را با همان كفن #متبرك پوشانديم و به خاك سپرديم.
#شهید_مولود_منبری
#راوی_پدر_شهيد
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔰عملیات شده بود. خیلی نگران بودم، 😰چون ازابراهیم خبری نداشتم. شب، مادرم گفت: ابراهیم مجروح شده استو ماه رمضان بود. افطاری را خوردم و تا سحر آرام و قرار نداشتم. ❌با خودم فکر می کردم حتی اگر دست و پا نداشته باشد، فقط می خواهم کنارم باشد، من هم تا آخر عمر کنارش می مانم و از او پرستاری می کنم.😇
🔰حال عجیبی داشتم. بعد از سحر، مادرم صدایم زد و گفت: بیا دایی های آقا ابراهیم آمده اند کارت دارند.‼️ وقتی وارد اتاق شدم، دیدم همه مردهای فامیل نششته اند، دلم ریخت. مطمئن بودم برای مجروحیت ابراهیم اینجا جمع نشده بودند. ⚠️وقتی خبر شهادت ابراهیم را دادند، سرم گیج رفت. انگار آب جوش روی سرم ریختند. صدای هیچ کس را نمی شنیدم.😔 خودم را نگه داشتم و سوره #والعصر را خواندم. آرام شدم، دلم داشت از بغض💔 می ترکید.
🔰کارهایشان را کرده بودند. قاب عکس حاضر بود 🖼و اعلامیه ها را هم چاپ کرده بودند. عکس را که دیدم باور کردم #شهید شده است. عکسش را به بغل گرفتم و بلند بلند گریه کردم، با ابراهیم حرف می زدم.😭 به یاد اولین روزهای زندگی مشترکمان افتادم. همیشه از #شهادت حرف می زد و از من رضایت می طلبید.😢 حالا فقط #عکسش پیش من بود و نگاهم می کرد
#شهید_ابراهیم_امیرعباسی
#راوی_همسر_شهيد
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
چندین بار محمد گفته بود که بریم پینت بال،اما هر دفعه مشکلی پیش میومد و نمیشد بریم.
یه روز بالاخره قسمت شد و رفتیم باهم.
وقتی رسیدیم محمد گفت رو لباساتون این لباس هایی که اینجا گذاشتن بپوشید که یهو اتفاقی واستون نیفته. به منم گفت چند تا بپوش که خواستیم بزنیمت زیاد کبود نشی،فقط یکم کبود شی.😂
گفتم ممنون از لطفت واقعأ هههههه،رفیقایی مثل تو کم هستن...😒
من 4دست لباس پوشیدم و از شانسمون لباس آخری رنگش خاکی بود و با بقیه کامل فرق داشت.کامل قابل شناسایی بود.هر کی لباس خاکی میدید میگفت این فلانی هست و بزنیمش😩
اکثرشم محمد زد.🙂
لطف زیادی به من داشت 😂بدش با خنده میگفت من زدمت. شانس آوردم کلاه ایمنی سرم بود،☺️
با محمد خیلی شوخی و خنده داشتم. اومدم گفتم شانس ما همش خورد تو سر گفت خوبه که،
#شهید شی سرت رو از دست میدی.🙈
گفتم پس از نشانه های الهی هست و خندیدم گفتم پس وای بحال تو که همه تیرا میخوره تو شکم و پهلوت..😢
«اما وقتی شهید شد،وقتی دیدمش و درمورد شکم و پهلوش شنیدم گفتم وای بحال من..»
آخرشم که با نقشه پلیدانه ی یکی از رفقارو تیر بارون کردیم و باهاشم عکس انداختیم😂
خیلی خوب بود خدایی
روز خوبی بود. روزای خوب زیادی با محمد داشتم. جز خنده رو من ندیدمش. واقعأ الان دلتنگشم.💔
#شهید_محمد_رضا_دهقان
🕊|🌹 @masjed_gram