eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.3هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_441 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ این پسره چرا زنگ زده بود روی گوشی مارال مگه کارشون با همدیگه تموم نشده بود مگه از همدیگه دل نبریده بودن دیگه چرا زنگ زده بود میخواست چیو ثابت کنه بگه کیه چیه چیکارست پولدارع برای خودش داره مهندسه برای خودشه بچه زرنگه برای خودشه بدرک که چیکارست بدرک که از ما سرتر بوده همیشه به جهنم که اون خوش خورده خوش پوشیده خوش گشته و ما تو فقر و بدبختی دست و پا زدیم همه ی اینا به ما ربطی نداشت که به خودش اجازه بده بعد از ترک مارال بازهم بهش زنگ بزنه و حال دلش رو خراب کنه گوشیو پرت کردم سمت مخالف مارال و تو صورتش تشر زدم و گفتم _چیه چی شده نکنه فکر کردی ذلیل و بیچاره ای که این آدم به خودش اجازه بده برای تو زنگ بزنه و حالت رو خراب کنه تو بشینی عین بدبخت بیچاره ها زار زار گریه کنی شونه هاشو گرفتم و تکونش دادم گفتم _نه جونم از این خبرا نیست تو خوب میشی زیباییت برمیگرده صورتت درست میشه دوباره میشی همون مارالی که از همه دلبری می کرد ولی این وسط اونی که ضرر میکنه همین پسره امیرحسینه که به زندگی تو گند زد به اسم عاشقی، گند زد به رسم عاشقی و رفت فکر نکن اینقدر بدبختی که اجازه اینو داری بعد از زنگ زدن این پسر بشینی و گریه کنی حواست باشه که تو یه خواهر داری یه برادر مثل حیدر داری که عین کوه پشتتن هیچ وقت اجازه نمیدم خواهرم زیر دست و پای غرور یه پسر از خدا بی خبر اینجوری له بشه مارال وقتی این حرفا رو شنید سکوت کرد و نگاهم کرد انگار چشمه اشکش خشک شد و روی صورتش ردی از خیسی انداخت مارال ساکت شده بود و نگاهم می کرد فکر نمی کرد من تا این حد حامیش باشم و بتونم تو موقعیتی که در حال گریه کردنه بهش تشر بزنم من همیشه ناز مارال را می خریدم و سعی می‌کردم با ناز کشیدن ازشحالشو خوب کنم ولی این بار فرق می کرد نباید ارزش خودش رو کم میدونست باید می‌فهمید که قرار نیست به این شکل بمونه که در برابر غرور نشون دادن پسری که اصلا مورد تایید هیچ کدوم از ما نبود سکوت کنه و یا گریه کنه مارال باید متوجه می شد که ارزش اون هنوز هم جایگاه بالایی داره همان موقع کسی به در کوبید و بعدش صدای آرش بلند شد و گفت _ اجازه میدین دخالت کنم مارال اخم کرد سرشو انداخت پایین من سرمو برگردوندم سمت آرش گفتم _ نفرمایید دخالت چیه ما شما را بیشتر از این پسر عمه که پشت خط بود و خواهرم را آزار می‌داد قبول داریم لبخند شرمگینی زد و سرشو انداخت پایین و گفت _ مارال خانم هنوز هم به حدی زیبا هستند که بخوان از چشم هر کسی دلبری کنند مارال خانم همیشه زیبا بودن آرش جوری حرفا حرفاش رو به زبان آورد که دل من که هیچ دل مارال هم به لرزه افتاد دل من از این که نمی دونستم منظورش از این حرفا چیه و دل مارال از اینکه دقیقاً فهمیده بود منظور آرش از این حرفها چیه تو این موقعیت خطیر و حساس خدا رو شکر میکردم که شخصی مثل آرش در کنار ما بود و می تونست توی جو های مختلف بهمون روحیه بده رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ مارال به سختی آروم گرفت و بعد از چند ساعت تلاش منو آرش بالاخره خوابش برد آروم در اتاق زهرا رو بستم و اومدم بیرون آرش پشت در تکیه به دیوار ایستاده بود و با نوک پاش ضرب گرفته بود روی زمین بهش اشاره کردم که از اتاق فاصله بگیره و دنبالم بیاد پایین بی حوصله خودشه از دیوار کند و با شونه های افتاده پشت سرم اومد پایین به مادر آرش گفته بودیم کنار مامان بمونه تا متوجه نشه که برای مارال چه اتفاقی افتاده بنده خدا چشمش به پله ها بود و نگران نگاهمون میکرد با اشاره ی دست بهش فهموندم که همه چی خوبه نفسی از سر آسودگی کشید و این بار نگاه نگرانش را انداخت روی صورت آرش مامان که متوجه شده بود که آدم پشت سرشه سعی می کرد برگرده به پشت مادر آرش کمکش کرد و سرش رو چرخوند سمت من انقدر این اتفاق ناگهانی بود که فرصت نکردم حالت چهره ام را تغییر بدم تا مامان نفهمه که اتفاقی افتاده مادر بود خیلی زود از چهره م فهمید که گرفته و ناراحتم پشت سر هم و تند تند سرشو تکون داد و با روش خودش می پرسید چه اتفاقی افتاده لبخند زدم و رفتم کنار ویلچرش دستمو گذاشتم روی زانوهاش و نشستم و گفتم _چرا نگرانی مامان جون چیزی نشده که زهرا خانم گریه میکرد رفتم خوابوندمش مارالم که میشناسیش از بس تنبله خوابش برده بود این آرش هم که خودت بهتر میدونی بچه دوست داره هر موقع زهرا خانم گریه میکنه پشت سرم میاد تو اتاقش برگشتم سمت آرش و گفتم _مگه نه پسر خوب؟ آرش کلاه لبه داری که روی سرش گذاشته بود و برداشت دستی توی موهاش کشید و گفت _بله همینطوره شرمنده خانم سعادت من نباید انقدر پررو باشم مامان که انگار باورش شده بود حرف های ما لبخند زد آوای ناشناخته وگای از بین لبهاش خارج کرد دورش بگردم که سعی می کرد حرف بزنه ولی نمی تونست چه بلایی نازل شده بود به سر ما که هر گوشه از خانواده رو میدیدی یکی دجیگرش خون بود یکی دیگه چشمش خون از کنار مامان بلند شدم رفتم تو آشپزخونه پشت سر هم آب سرد خوردم تا بغضم فرو بره آرش آروم و قرار نداشت پشت سرم اومده بود تا آشپزخونه منتظر بود تا حرف بزنه یا حرفی بزنم آخرین جرعه ی آب را خوردم و گفتم _آقا آرش چرا انقد بی قراری دوباره کلاهشو گذاشت روی سرش و گفت _نمیتونم تحمل کنم این حجم از ناراحتی مارال خانم این حجم از بدبختی مادرتون و این حجم از بیچارگی اون دختری که تو خونتون داره نوکری میکنه اعصابم به هم ریخته من نمیتونم انقدر آروم باشم من و امیر حیدر هم نمی تونستیم آرام بگیریم ولی این پسر غریبه حتماً دلیل دیگه ای داشت برای نا آرومیش نمیدونم چرا ذهنم داشت اون رو به مارال ربط می داد شاید هم این طور نبود رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_442 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ بعد از اون اتفاق آرام و قرار نداشتیم تا امیرحیدر برسه و زودتر تکلیف ما رو برای اینکه مارال رو ببریم و به دکتر نشون بدیم روشن کنه آرش، کارش به جایی رسیده بود که میرفت با مامان صحبت می‌کرد تا راضیش کنه خودش مارال رو ببره درمانگاه یا دکتر یا بیمارستان یا هر چیزی که بتونه احوالات خوبش رو بهش برگردونه تعجب کرده بودم از کارهای این پسر و مادرش بیشتر از من متعجب بود که آرش چقدر نوع دوست شده و مسئولیت پذیر آرش رو با مامان تنها گذاشتیم و اومدیم تو اشپزخونه _من نمیفهمم چرا اینجوری شده این پسر انقدر کم طاقت نبود نمی دونستم باید چی جوابشو بدم سرمو تکون دادم استکانی رو توی سینک برداشتم و شستم همون موقع صدای زنگ در خونه اومد و بعدش هم که در توسط آرش باز شد امیرحیدر پا گذاشت توی خونه روحم شاد میشد وقتی امیرحیدر از سر کار برمی‌گشت انگار تمام خستگی روزم از تنم بیرون میرفت و خوشبختی رو تک تک سلول هام جار می زدن احساس می کردم دیگه تنها نیستم احساس می‌کردم دیگه بی پناه نیستم و تکیه گاه محکم دارم دستمو با گوشه دامنم پاک کردم و چادرمو انداختم روی سرم بدون توجه به مادر آرش از آشپزخونه رفتم بیرون به استقبال امیر حیدر امیر حیدری سری پاکت خرید توی دستش بود و با سر به آرش و مامان سلام میکرد فورا رفتم از دستش گرفتم و زیر لب گفتم _خسته نباشی عزیزدلم نیم نگاهی به صورتم کرد و باز هم مثل همیشه قرمز شد _ممنون خانوم زهرا جانم کجاست؟ راست ایستادم و با اخم مصنوعی گفتم _زهرا جانتون خوابیده؟ بهش پشت کردم رفتم سمت هال و آشپزخونه ولی صداشو شنیدم که گفت _حسود خندیدم و نگاهی به آرش انداختم که کلافه پا میکوبید زمین رفتم پاکتها رو گذاشتم تو اشپزخونه و برگشتم تو هال دست حیدر رو گرفتم و بی هیچ حرفی پشت سر خودم کشون مش تو اتاق خواب با تعجب نگاهم میکرد قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه گفتم _حیدر جان آرش چرا انقدر جلز و ولز میزنه برای مارال باور کن ما هم به فکرشیم ولی عجول بازی نباید در بیاریم این پسر مخ منو خورده حیدر سرشو انداخت پایین و ریز خندید رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_443 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ از واکنش امیرحیدر تعجب کردم فکر می کردم عصبانی بشه یا اخم کنه یا هر واکنشی به جز اینکه بخنده و خوشرویی کنه همونطور که دستم تو دستش بود منو کشوند سمت خودش و توی صورتم گفت _ من به ارش بیشتر از هرکسی اعتماد دارم خیالت‌ راحت نگران چی هستی؟ با لجبازی پامو کوبیدم زمین و گفتم _ من نگران هیچی نیستم من فقط می خوام بدونم چرا این بیشتر از من نگرانه لب پایینشو گاز گرفت که نخنده و منو بیشتر عصبانی نکنه سعی میکرد نفسش رو کنترل کنه جواب داد _نگران نباش نگرانی آرش هم به جاست اونم یه آدمه احساس هم نوع دوستی میکنه منظور دیگه ای نداره یه تای ابرومو دادم بالا نگاهش کردم این بار دست به کمر و شاکی پرسیدم _ مطمئنی؟ لبخندی زد و گفت _نگران نباش وقتی امیر حیدر میگفت نگران نباش و این جوری از زیر جواب دادن فرار می‌کرد یعنی نگران نباش اتفاق دیگه قراره بیفته من مطمئن بودم که آرش حالت طبیعی نداره و باید میدونستم جریانش چیه امیر حیدر بهم پشت کرد رفت سمت کمد لباس‌هاش و با آرامش لباسهایش را عوض کرد همچنان مات و مبهوت نگاهش می کردم مطمئن بودم یه چیزی میدونه که به من نمیگم مطمئن بودم امیرحیدر فکرش از من جلوتره وگر نه به این راحتی اجازه نمی‌داد که آرش حتی اگر قابل اعتماد بود هم اینجوری نگرانی کنه و توی خونه بمونه آرش بالاخره نامحرم بود و نامحرم باید حد و حدود خودش را می دانست نمی دونم شاید هم چیزی نبود شونه ای بالا انداختم و بدون توجه به امیر حیدر از اتاق رفتم بیرون آرام و بدون سروصدا در اتاق هدیه زهرا رو باز کردم تا ببینم مارال در چه حاله شکر خدا خواب بود ولی هدیه زهرا بلند شده بود و داشت با انگشتای پاش بازی می‌کرد دورش بگردم که داشت بزرگ میشد دخترم رفتم آروم بغلش کردم و بدون سر و صدا از اتاق بیرون اومدم همزمان با بیرون آمدن من امیر حیدر هم از اتاق پاشو گذاشت بیرون با دیدن هدیه زهرا انگار روح تازه‌ای گرفت و بغلش کرد و از ته قلب بوییدش با خودم فکر کردم چقدر خوبه که زهرا هیچ وقت تنها نمیمونه با وجود پدری مثل امیرحیدر تو زندگی کم نخواهد داشت هر سه با هم از پله ها رفتیم پایین و من مستقیم وارد آشپزخونه شدم آرش داشت پاکت‌های خرید را جابجا می‌کرد با دیدنش تو اون وضعیت خجالت زده گفتم _شرمنده به خدا شما چرا؟ خودم انجام میدم ناراحت و گرفته به نظر می‌رسید سرشو انداخت پایین و گفت _ماهورا خانم شما به من اعتماد ندارید؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم _ چرا اینجوری صحبت می کنی؟ لبخندی زد و گفت _ می دونم که فکر می‌کنید من منظور خاصی دارم از اینکه نگران مارال خانومم من هیچ منظوری ندارم به جز اینکه دوست دارم هر چی زودتر شادیشون رو ببینم باور کنید من چشم ناپاک نیستم که وارد هر خونه ای شدم نمک بخورم و نمکدان را بشکنم خیالتون از بابت من راحت باشه و اگر اذیت هستین از همین فردا ... نذاشتم حرفشو ادامه بده دستمو بردم بالا و گفتم _خیلی زیادی تند میرین آقا آرش صبر کنید ببینید من چی میگم همونطور که سرش پایین بود در یخچال رو بست و گفت _دوست ندارم شما معذب باشین همونموقع صدای امیر حیدر اومد و گفت _ ماهورا خانم نگرانی های خودش رو داره آرش سرش را بالا برد و به امیرحیدر نگاه کرد و جواب داد _من مخلص شما هستم هرچی شما بگید روی سر من جا داره و خوب برای من عجیب تر شد که چه جوری آرش که فقط سه ماهه حیدر رو میشناسه چجوری میتونه این جوری باهاش صحبت کنه و بهش احترام بزاره رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_444 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ بالاخره با تصمیم هایی که گرفته شد بعد دو روز مارال رو بردیم برای بستری شدن در یکی از بیمارستانهای ناب و البته پر هزینه شیراز باز هم برام جای تعجب داشت که آرش تمام هزینه ها را متقبل شد و امیر حیدر سکوت کرد و قبول کرد هر وقت می خواستم اعتراض کنم امیر حیدر با چشمهاش بهم می فهماند که نیازی به اعتراض نیست و خودش بهتر از هر کسی میدونه که داره چیکار میکنه خیلی از دست آرش حرصم گرفته بود و البته بیشتر از دست امیر حیدر که اینجوری سکوت کرده بود هدیه زهرا رو سپرده بودم به فاطمه و خودم با خیال راحت پرستاری میکردم از مارال امشب اولین شبی بود که بستری شده بود برای جراحی فرد آماده می شد صندلی رو کشیدم عقب و کنارش نشستم دستشو گرفتم و سرمو گذاشتن کنار سرش روی تخت لب های خشکم رو آروم تکون دادم و پرسیدم _به چی فکر می کنی خواهری؟ تکون نخورد حتی صدای نفسهاش هم بلندتر نشد فقط آروم گفت _ به خانواده ای که از هم پاشیده چند ثانیه ضربان قلبم از کار افتاد و بعد از اون تند تند و پشت سرهم پمپاژ خون رو توی سینم احساس می‌کردم قلبم تند تند میزد و هر بار صدای ضربانش رو بیشتر از قبل می شنیدم راست میگفت خانواده ما پرپر شده بود خانواده ما اربا اربا شده بود خانواده ما نابود شده بود از بین رفته بود دیگه خانواده برای ما نمانده بود مادرم به یک شکل خواهرم به یک شکل برادرم به شکل دیگه و البته امیر حسینی که روحیه خانواده ما بود و کسی که دلباخته خواهرم بود و با یک اشتباه من و بد روزگار از خانواده دست کشید و رفت امیرحسین تا آخر عمر غده ای بود که هربار اسمش میومد تمام تنمون درد میگرفت و حالمون بد میشد بیچاره خواهر کوچکم که آرزوی پزشکی را با خودش به آینده برد به آینده ای که معلوم نبود چی در انتظار شه آینده‌ای که معلوم نبود فردا براش خوب رقم میخوره یا بد جواب ندادنم به مارال که طولانی شد دوباره گفت _به خانواده‌های فکر می‌کنم که هیچ وقت دور هم ننشست و نخندید و با هم دیگه حرف نزد دارم به خانواده‌ه ای فکر می کنم که هیچ وقت از با هم بودن لذت نبرد چه شب و روزهایی که از دست دادیم و با کنار هم نبودنمون زندگی را به کام خودمون تلخ کردیم چه شب و روزهایی که من تو و مازیار میتونستیم کنار پدر و مادرمون احساس خوبی داشته باشیم ولی پرپرو خراب شد دلم‌گرفته ماهورا هیچ امیدی به عمل فردا ندارم متوجه شدم که ملافه رو کشید روی صورتش و ریتم نفس هاش حالت گریه گرفت چند ثانیه تو همین حالت بودیم که چند تا ضربه به در خورد و بعد از اون آرش با قیافه پریشون حالی نزار وارد اتاق شد دستی به صورتم کشیدم و با تکون دادن سرم پرسیدم _اینجا چیکار می کنی؟ سرشو انداخت پایین و کلاه لبه داره مشکی خاکستریش رو توی دست گرفت و گفت _ می خوام با مارال خانم صحبت کنم جای شکایت برای من نمونده بود وقتی آرش تا اینجا آمده بود یعنی از فیلتر امیرحیدر رد شده بود و به اینجا رسیده بود وقتی امیر حیدر یک چیزی رو تایید کنه ماهورا کی باشه که مخالفت کنه چشمامو روی هم فشردم و گفتم _من میرم بیرون رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
سلام باقری هستم نویسنده رمان الهه و ماهورا چند مدتی که پارت دادن من نامنظم شده از این بابت عذرخواهی می کنم تنها ساعتی که فرزند کوچکم خوابیده و در آرامش هست و من در آرامش میتونم بنویسم و برای شما پارت برسونم همین ساعته امیدوارم منو حلال کنید و برای سعادت خوشبختی من و خودتون بعد از اینکه پارت جدید رو می‌بینید صلوات بفرستید🌹
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_445 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ رفتم بیرون ولی تاب نیاوردم به حالت فالگوش وایساده بودم می دونستم کار درستی نیست ولی باید می‌فهمیدم ارتباط آرش با مارال و بی‌خیالی امیرحیدر سر چیه باید متوجه می‌شدم که آرش چرا انقد داره برای مارال مایه میزاره باید همه چیز را متوجه می شدم تا بهتر می تونستم تصمیم بگیرم یا قضاوت کنم دوست نداشتم یه جای ذهنم از آرش که تمام تلاششو کرده بود که به من کمک کنه، برادرانه به من کمک کنه سوءظن داشته باشم و البته امیرحیدری که نمیدونستم تصمیماتش چی بود که اینجوری سکوت کرده بود اومدم بیرون ولی سرمو گذاشته بودم روی در و با دقت صداهای داخل اتاق رو گوش می کردم میدونستم مارال شبیه من، حداقل شبیه الان من اونقدر مقید نیست که علاقه نداشته باشه با یه نامحرم توی اتاق در بسته باشه ولی بالاخره خواهر بزرگترش بودم و باید حواسم به تمام کارهای آدم های اطرافش بود تا دوباره تجربه امیرحسین براش تکرار نشه کمی خودمو به در نزدیک کردم تا تونستم صدای آرش رو تشخیص بدم حدس میزدم سرشو انداخته باشه پایین و با کلاهش در حال بازی کردن باشه _مارال خانم شما خودتون میدونین من چرا که دارم خودمو به آب و آتیش میزنم تا حالتون بهتر بشه نمیخوام شرمنده آرمان بشم شما خودتون متوجه هستید چه اتفاقی افتاده ماهورا خانم نمی دونن من به چه قصدی دارم این کارها را انجام میدم ولی تمام سعیم رو می کنم که بهش بفهمونم منظور بدی ندارم تمام سعیم رو کردم که نمک خورده و نمکدان شکست نباشم تو رو خدا احوالاتتون رو بهتر بگیرین تا ماهورا خانم فکر نکنه ناراحتی شما به من ربطی داره چند ثانیه بین بینشون سکوت ایجاد شد و بعد از اون مارال جواب داد _ من متوجه اعمال و رفتار شما هستم فقط دوست ندارم بهم بگین بانوی زیبا آرمان هم به من میگفت بانوی زیبا و خوب بعد هم این بلایی که سرم اومد، این صحبت شما منو یاده اتفاقی میندازه که برام خوشایند نیست و گرنه من از نیت شما باخبرم ماهورا هم به همسرش و البته به خواهرش اعتماد داره خیالتون راحت باشه که قرار نیست شما بشین آدم‌بد این ماجرا تا اینجا خیالم راحت شده بود دیگر نیازی نبود که فالگوش وایسم سرمو از روی در برداشتم و قدمی به عقب گذاشتم که خوردم تو سینه یه آدم سرمو برگردوندم با دیدن امیر حیدر با خجالت نگاهم انداختم پایین و گفتم _ حیدر پشت سر من چیکار میکردی؟ حیدر انگشتشو گذاشت زیر چونم و سرمو گرفت بالا و گفت _ شما پشت در چیکار میکردی ؟ خواستم از جواب دادن طفره برم برای همین راه رفتم به سمت خروجی راهرو و امیرحیدر هم پشت سرم میومد و زیر لب وجواب دادم _نگران خواهرم بودم همین حیدر خودشو بهم رسوند و دستمو گرفت توی دستش و گفت _ همین؟ فقط همین نبود برگشتم نگاهش کردم و گفتم _باید خیالم راحت میشد که آرش منظور بدی از کارهاش نداره همین حیدر ابروشو انداخت بالا و گفت _ الان خیالت راحت شد؟ بدون اینکه لبام رو باز کنم هومی گفتم و دوباره بهش پشت کردم راه افتادم و پشت سرم اومد بعد از این که رسیدم تو حیاط بیمارستان رفتم روی نیمکتی که زیر درخت های سر به فلک کشیده بود نشستم حیدر کنارم نشست و گفت _به صحبت امیرحیدر اعتماد نداری؟ برگشتم سمتش نگاهش کردم نیم رخش به سمت من بود نمیدونستم حالت چشمات چه جوریه جواب دادم _نگرانی من جای خودشو داره دستاشو از هم باز کرد دست راستشو گذاشت پشت کمرم سرشو از پشت اویزون کرد و به آسمون نگاه کرد و گفت _به حیدر اعتماد نداری رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_446 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ تو آرامش حیاط بیمارستان و همراهان بیمارانی که هر از گاهی رد می شدن و توی اون تاریکی و هوای رو به عید شیراز که تقریباً بهاری شده بود زیر سایه ی درخت بلند و سایه هایی که حاصل از نور ماه انداخته بود سرمو گذاشتم روی بازوی امیر حیدر و مثل خودش به عقب متمایل شده و آسمان را نگاه کردم نفس عمیق کشیدم و گفتم _ امیر حیدر اگه یه روزی من نباشم قول میدی هدیه زهرا رو جوری بزرگ کنی که هیچ وقت هیچ حسرتی توی دلش نمونه حتی اینکه مادر نداشته امیر حیدر جوابی نداد این یعنی ادامه بده ماهورا خانم هرچی تو دلته بریز بیرون چشمامو بستم و گفتم _امیر حیدر اگه یه روزی پدر واقعی من پیدا بشه حتما بهش میگم کمبودهای زندگیمو اگه یه روزی یکی پیدا بشه که پدرانه دست بکش روی سرم و بهم محبت کنه حتما بهش میگم کمبودهای زندگیمو خودمو به امیرحیدر نزدیک تر کردم و چادرم را بیشتر کشیدم روی پام تا احساس سوز سرمایه بهاری کمتر بشه و کمتر اذیتم کنه میدونستم تا صبح نرسیده حساسیتم میزنه بالا و پشت سر هم به عطسه می افتم ولی حال خوبم کنار امیرحیدر برام جذاب و دوست داشتنی بود همانطور که سرم روی دستش بود گفتم _ امیر حیدر اگه یه روزی نباشی برای هدیه زهرا هیچ کاری نمیتونم بکنم چون تازه اون موقع است که کمبودهای خودم رو میشه و میدونم که بدون تو زندگی رو نمیتونم ادامه بدم _امیر حیدر که تا این لحظه بدون واکنش بود با این حرف ها کف دستشو گذاشت روی بازوم و انگشتاش رو بست و فشار داد توی همون حالت قبلی جواب داد _ الهی همیشه باشی و باشم برای هدیه زهرا دعای قشنگی بود برای کسی که میدونستم داره بال بال میزنه برای رفتن به مرزها و دفاع از حریم و امنیت و آسایش میدونستم که امیر حیدر برای من موندنی نیست نمیدونم چه حس نکبتی بود که چند روزی افتاده بود به جونم می‌گفت که امیرحیدر میره و تنهام میزاره و برای همیشه نه ولی مدت طولانی قراره که از من جدا بشه سرم روی دستاش بود که گفتم _حیدر جان اگه قرار شد برای یه مدت خیلی طولانی از من دور بمونی منو فراموش نکن باور کن قلب من توی این روزا فقط به امید تو و هدیه زهرا میزنه نمیگم اگه یه روزی نباشی قلبم از کار می‌افتند چون هدیه زهرا را دارم و فقط به خاطره اون سعی می کنم زنده بمونم ولی اگه تو نباشی انگیزه‌ای برای ادامه زندگی ندارم که تمام انگیزه منی توی سالهایی که تنها موندم و هیچکس نتونست حرف دلم رو بفهمه تو تنها کسی هستی که من را درک کرد و فهمید دوباره به خودش فشرده ترم کرد و گفت _امیدت به خدا باشه عزیز دلم من قرار نیست تنهات بگذارم و قرار نیست حالتو بدتر کنم امیدت به خدا باشه بانوی زیبا امیدت به خدا باشه و چشم قشنگت به لطف خدا باشه محبت امیرحیدر قند شد و کیلو کیلو توی دلم آب شد ولی خیالم از بابتش راحت نشده بود از بابت نرفتنش از بابت تنها نذاشتنش سرمو از روی دستاش برداشتم و گفتم _ حیدر نفکر می کنی آرش حرفهاش طولانی شده با مارال لبخندی زد و گفت _ هنوز هم به حیدر اعتماد نداری سرمو به نشونه منفی تکون دادم و گفتم _امیرحیدر تمام وجود منه مگه میتونم بهش اعتماد نداشته باشم فقط یه موقع ها سکوت می کنه من برای اینکه بفهمم سکوتش چه معنی داره باید خودم وارد عمل بشم امیر حیدر هم سرش را بلند کرد و گفت _و اونموقع هاست که همه ماجرا و برنامه ها را خراب میشه کمی بلند تر از حد معمول و حیدر نا پسند خندیدم گفتم _شما نباید چیزی از خانمت پنهان کنی دستشو گذاشت روی چشمش و گفت _ چشم هر چیزی که بدونم نیاز هست تا بدونی حتما بهت میگم با مشت می کوبیدم توی بازوش و گفتم _ خیلی نامردی سرشو کج کرد و گفت _مخلص شمام تا ته دنیا رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_447 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ کنار امیر حیدر تا دم دمای صبح بیدار بودیم با شنیدن اذان صبح از مسجد بیمارستان با هم دیگه بلند شدیم و رفتیم برای وضو گرفتن وقتی که از امیر حیدر جدا شدم بین الله اکبر و لا اله الا الله اذان سرمو گرفتم رو به آسمون از ته دل دعا کردم که عمل جراحی مارال با موفقیت انجام بشه و خواهرکم به آرامش برسه از ته دل از خدا خواستم که کمکمون کنه تا کل خانواده به آرامش برسیم چقدر دلم گرفته بود از این سرنوشت با شانه های افتاده رفتم به سمت وضو خونه شاید امشب خالص‌ترین احوال رو داشتم و با خلوص نیت وضو گرفتم و رفتم نماز خوندم علاوه بر نماز صبح دو رکعت هم نماز برای حال خوب خواهرم خوندم تسبیحات حضرت زهرا را به نیت شفا خوندمو از حضرت زهرا کمک خواستم تا رومو بگیره و کمک کنه که مارال هرچه زودتر حالش خوب بشه کیفمو برداشتم یا علی گفتم و از مسجد رفتم بیرون امیر حیدر پشت به من کمی دورتر ایستاده بود و دستش توی جیب شلوارش بود و سرش به آسمون انگار داشت دعا می کرد قدم به قدم بهش نزدیک شدم میدونستم متوجه شده که من کنارشم ولی واکنشی نشون نمی داد رفتن نزدیکتر شدم و از پشت سر یک دستم راه انداختم روی شونش سرمو به شونش تکیه دادم و گفتم _دعا میکردی تکون نخورد ولی نفسش را پر صدا بیرون داد و سرش را بالاتر گرفت و گفت _ آرامش مارال خانم آرزوی منه می دونستم داشت دعا می کرد برای مارال می دونستم که خدا روی بنده خوبش رو زمین نمیندازه امیدوار بودنم که خدا به حق آبروی آبروداراش آبروی من را حفظ کنه امیر حیدر دستم را گرفت و با هم به سمت ورودی بیمارستان حرکت کردیم راس ساعت هفت نوبت عمل مارال بود نگاهی به ساعت بزرگ ورودی ساختمان بیمارستان انداختم که حدود ساعت ۵ رو نشون میداد هنوز دو ساعت دیگه وقت بود تا رسیدن به نوبت اما باید میرفتم و کنار خواهرم می موندم تا احوالش را بهتر کنم با همدیگه به سمت اتاقش رفتیم امیر حیدر با انگشت چند تا ضربه روی در اتاق زد بعد از چند ثانیه صدای ظریف مارال اومد که گفت _ بفرمایید امیر در رو باز کردم من وارد شدم و بعد از من با مکث چند ثانیه ای خودش وارد شد مارال همون حالتی که شب گذشته داشت دراز کشیده بود و نگاهش به سقف بود نمیدونم آرش کجا رفته بود دوست نداشتم از مارال بپرسم میترسیدم خاطرات بد یادش بیاد کنارش نشستم دستش گرفتم گفتم _خوابیدی ؟ سرشو به نشونه منفی تکون داد و با تکون خوردن سرش قطره های درشت اشک از گوشه چشمش چکید قلبم داشت ریش می شد امیرحیدر بالای سرش قرار گرفت و در حالی که سعی می کرد نگاهش معطوف نباشه به یک جا گفت _ نبینم مارال خانم ناراحت باشه مارال فورا اشک روی صورتش رو پاک کرد و گفت _ آقا امیر حیدر حیدر سرشو آورد بالا و گفت _ بله خواهرم مارال لبخندی زد و گفت _ اگه شما به من بگین خوب میشم حالم بهتره برای رفتن به اتاق عمل حرف مارال بد نبود ولی به یکباره قلب منو خالی کرد احساس اطمینانی که امیر حیدر به مارال داده بود من که خواهرش بودم را بهش نداده بودم و این چقدر فاجعه بود برای من رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_478 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ ناراحتیم رو به روی خودم نیاوردم الان بهتر شدن حال خواهرم اولویت زندگی من بود این دو ساعت مثل برق و باد گذشت و دکتر و پرستار ها راس ساعت ریختن تو اتاق مارال و با خوش اخلاقی سعی کردند بهش روحیه بدن دکتری که قرار بود عمل جراحی رو براش انجام بده با خنده نگاهی به مارال انداخت و گفت _ چطوری دختر قوی؟ مارال بدون اینکه جوابی بده چشماشو بست دکتر نگاهی به من کرد سرش رو با تاسف تکون داد و گفت _ مارال خانم بعد از عمل از این کاری که کرده پشیمون میشه لبخندی زدم و گفتم خدا بهتون سلامتی به آقای دکتر مطمئنم همه چی خوب پیش میره دکتر سرشو تکون داد و دوباره خم شد روی میز متصل به تخت مریض و گفت _ مارال خانم؟ مارال به اجبار چشماشو باز کرد و گفت _ممنونم آقای دکتر انشالله که بعد از اینکه از اتاق عمل بیرون اومدیم انقدر خوشحال باشیم همون موقع آرش با عجله رسید و خودش را پرت کرد توی اتاق در حالی که نفس نفس میزد گفت _ هنوز نرفتین اتاق عمل؟ من شوکه بودم از رفتارش دکتر با خنده گفت _نکنه تو عاشق سینه چاک مارال خانم مایی؟ آرش سرشو انداخت پایین و گفت _ آقای دکتر مارال خانم خواهرم منه آقای دکتر که انگار احساسه ضایع شدن بهش دست داده بود رو به پرستار شیفت گفت _لطفاً سریعتر آماده ش کنید بریم سمت اتاق عمل همین اتفاق هم افتاد وقتی به خودم اومدم دیدم مارال روی تخت روان داره میره به سمت اتاق عمل دستشو گرفته بودم و زیر لب صلوات می فرستادم امیر حیدر و آرش هم کنار من راه می اومدن تا وقتی که مارال کاملاً از دیدمون پنهان شد پشت در اتاق ایستاده بودیم و رفتنش را تماشا می کردیم بعد از اینکه در اتاق را بستند اولین کسی که رفت روی صندلی نشست و دستاش رو بغل کرد و به دیوار زل زد آرش بود امیرحیدر اومد نزدیکم دستم رو گرفت و هدایتم کرد به روی صندلی و خودش کنارم نشست دستمو گرفته بود و با بند بند انگشتم داشت صلوات می فرستاد نگاهش کردم و با نگاه کردن به صورتش آرامش عجیبی تمام قلبم را گرفت چقدر خوب بود وجود امیرحیدر کنارم چشمامو بستم و شروع کردم به صلوات فرستادن دقیقه ها و ساعت ها پشت سر هم می رفتند و بلاخره بعد از دو ساعت تا دو ساعت و نیم در اتاق باز شد و دکتر با صورتی که غرق در عرق بود اومد بیرون باز هم اولین نفری که دوید سمت دکتر و ازش پرسید چطور بود آرش بود و من و امیر حیدر پشت سرش ایستاده بودیم و همه تن چشم شده بودیم برای دیدن و شنیدن حرفی که قرار بود از دهان دکتر خارج بشه رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_479 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ دکتر کلاهش را از سرش بیرون آورد و نگاهی به آرش کرد پوزخندی زد و گفت _ به خیر گذشت پسر جوان دعای شما و خواهرشون جواب داد انشالله که روند درمان هم به همین صورت خوب پیش بره تضمین می کنم که حالت صورت برگرده به حالت اولیه خیالتون راحت باشه دکتر دستی روی شونه امیرحیدر زد و گفت _,نگران نباش مومن حیدر لبخندی زد و جواب دکتر داد و گفت _خدا بهتون برکت بده دکتر سری تکون داد و از کنارم رد شد و بعد از اون پرستارها یکی یکی رد شدن رفتند و در آخر تخته روانی که جسم بی جون مارال رو با صورتی که کاملا بسته شده بود حمل می کرد می خواستم پشت سرش برم که پرستار اجازه نداد و گفت _ ایشون تا یک هفته ممنوع ملاقاتن ناگهان انگار زیر پام خالی شد ندیدن یک هفته ای مارال بعد از جراحی سنگینی که داشت واقعا برام غیر قابل تحمل بود و برام سخت بود که نبینمش ولی چاره‌ای جز اطاعت کردن نبود امیرحیدر دستم رو گرفت و آروم زیر گوشم گفت _صبر داشته باش کمکم کرد تا با هم دیگه از بیمارستان خارج بشیم تو حیاط بیمارستان سه تایی کنار هم ایستاده بودیم و همدیگر را نگاه می کردیم آرمان سرشو بالا گرفت و گفت _ آقا امیر حیدر خبری از آرمان برام بیار امیر حیدر با جدیت جواب داد _هر خبری از آرمان بشنوی به ضرر خودته اجازه بده کسی که مسئول کار آرمان هست کارش رو تا انتها پیگیری که من مسئول کارش نیستم من فقط به عنوان کسی که با آرمان آشنایی داره وارد جریان شدم اجازه بده صبر داشته باش صبر کن نمی دونستم برای ارمان چه اتفاقی افتاده فقط می دونستم دلنگرانی آرش خیلی غیرطبیعیه اونم تو موقعیتی که ما هممون دل نگران بودیم برای مارال آرش دستشو گرفت پشت گردنشو خستگی‌در کرد و گفت _ ممکنه مامانم خونتون بمونه من باید برم شاید چند روز پیدام نشه امیر حیدر با نگرانی دست پشت کمرش گذاشت و گفت _ اصلا امکان نداره خودت تنها جایی بری تو که شرایط سخت رو میدونی چه نیازی که چند روز بری پیدات نشه آرش سرش را به طرفین تکون داد و گفت _نگرانم نگران آرمان رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜