eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.3هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_505 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ دوباره زنگ خونه به صدا در اومد و این بار آرش از جا بلند شد و سرخوشانه گفت _غلط نکنم زن داداش اومد با دهانی باز به این حجم از پرروییش نگاه میکردم مادرش دستی کشید به صورتش و نفسشو ازاد کرد از همون دور صداش میومد که با ذوق داشت برای زهرا میگفت«خاله قشنگوت اومد» لبخند زدم و بلند شدم رفتم پیشواز مامان که میدونستم بدجور دلش نازک شده و انتظار داره که برم و احوال جدیدش رو بپرسم وقتی دیدم جلوی در از روی ویلچر بلند شد و دست گرفت دیوار از ذوق زیاد پریدم سمتش و با اشتیاق قربون صدقش رفتم _الهی دورت بگردم مامان خوشکلم مامان سرشو تکون داد و خندید بمیرم که هنوز تکلمش درست نشده بود آرش ایستاده بود و چشم تو چشم، مارال رو نگاه میکرد با اخم زهرا رو از بغلش برداشتم و گفتم _سلام مارال خانم مارال هایی گفت و برگشت سمتم سلام داد آرش با خوش رویی گفت _بانوی زیبا پشت کردم بهشون و با تشر گفتم _کافیه آقا آرش بیاین داخل چشمی گفت و با خنده دنبالم راه افتاد هنوز ننشسته بودیم که دوباره صدای آیفون بلند شد این بار قبل از اینکه آرش بلند بشه خودم بلند شدم و گفتم _داداشم اومده مارال با انزجار گفت _مازیار؟ اخم کردم هیچ دوست نداشتم جلو غریبه ها اینجوری بگه _بله آقا مازیار خودم ازش دعوت کردم با حال خوبی که هیچوقت در برابر مازیار نداشتم رفتم به استقبالش رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_506 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ از پله ها که بالا میومد صدای آرومش میگفت که با مریم اومده نمیدونم چجوری بابا رو تنها گذاشته بودن، داشت به مریم می‌گفت _نوکرتم به خدا خودت که میدونی مریم درحالیکه نفس نفس میزد جواب داد _آقایی شما دلنگرون نیستم میدونم دم آقا حیدر خیلی گرمه نمیذاره .. و همزمان چشم تو چشم شدیم باهمدیگه، مریم خندید و سلام کرد بغلش کردم و آروم کنار گوشش گفتم _داشتی شوهرمنو غیبت میکردی؟ خندید و لبشو گازگرفت رفت داخل مازیار اومد جلوتر سرش پایین بود و این پا اون پا میکرد داشت خجالت میکشید از من دستامو باز کردم و دعوتش کردم به آغوشم برعکس تمام دنیا این بار خواهر داشت برادرش رو به یه جای امن و اطمینان بخش بغلش کردم و نزدیک گوشش گفتم _خوش اومدی امید خواهر به وضوح احساس کردم صدای تپشهای قلبش رو که بیشتر و بیشتر میشد اگه برادر امید خواهرش نبود، پس کی میتونست تکیه گاه باشه دستشو گرفتم و هدایتش کردم داخل خونه پشت سرش میرفتم و به قد و بالاش افتخار میکردم چقدر زیبا شده بود برادرم تو اون لباسهای برازنده ای که مطمین بودم طبق سلیقه ی حیدر انتخاب کرده بود مارال داشت با مریم سلام احوالپرسی میکرد با دیدن مازیار رو برگردوند و خیز برداشت که بره تو اتاق هدیه زهرا دست مازیار رو رها کردم و رفتم سمتش جلوش ایستادم و با عصبانیت گفتم _نمیبینی داداش اومده؟ چشماشو ریز کرد دوباره گفتم _نباید سلام کنی؟ نفسهاش داشت تند تند میشد از عصبانیت _نباید بهش خوش اومد بگی؟ مازیار اومده عیادت تو با عصبانیت گوشه لباسمو گرفت کشید و گفت _من عیادت نیاز ندارم اونم از طرف مازیار که ذره ای غیرت و شرف نداره دستمو بردم بالا که بزنم تو گوشش صدای مامان اجازه نداد پشت سر هم میگفت نه نه نه رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
اَلْخِیْرُ فیٖ ماٰ وَقَعَ روز شد، خیر است...🍃 🖇💌
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_507 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ مازیار هم اومد پشت سرم ایستاد و دستمو گرفت خیلی جدی و مردونه گفت _حرف ناحسابی نمیزنه مارال، ولش کن ماهورا بذار .‌‌.. مارال پرید میون حرفهاش و گفت _آفرین خان داداش مهربون تازه آدم شده تو که میدونی حرفم حسابه چرا اومدی که بشی اینه ی دق من وای خدا چرا انقدر این دختر دریده شده بود که جلوی چنتا غریبه بخواد داداشش رو بشوره _اومدم به جبران گذشته مارال عین یه تیکه یخ جواب داد _گذشته ی ما به باد رفت بذار با ندیدنت ایندمونو بسازیم پوزخند آخر کلامش تا ته وجود منم سوزوند چه برسه به مازیار و مریمی که صدای فین فینش میگفت داره گریه میکنه چقدر مظلوم بود این دخترک مازیار جوابی نداد و مارال هم رفت تو اتاق هدیه زهرا برگشتم سمت مازیار دستشو گرفتم و گفتم _بیا بشین ولش کن این بعد از جراحیش اعصابشم تو اتاق بیمارستان جا گذاشته آرش خندید و گفت _دختر دیوونتونو انداختین به داداش ما؟ ای وای من چقدر این پسر زبون نفهم بود و لوده خب زهرمار نگرفته چرا جلو مازیار خوشمزه میشی که دوباره بزنه به سرش _آقا آرش آلان خبری نیست هنوز لطفا از اینده ی نامعلوم حرف نزنید بازهم مُسر بود که حرفش رو تکرار کنه که مادرش دوباره با تشر گفت _آرش کی میخوای یاد بگیری باید سنجیده حرف بزنی من موندم چجوری تورو خواستن خیلی غیر مستقیم اشاره کرد به شغل آرش بعد از اون آرش سکوت کرد و چیزی نگفت مازیار هم پر از سوال نشست کنار مریم برای فرار از جو سنگین رفتم براشون نوشیدنی بیارم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_508 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ زنگ در که بلند شد با خودم گفتم _الهی شد که توی این اوضاعی که توش گیر کرده بودم امیر حیدر به دادم رسید و رسید خونه میدونستم تنها کسی که میتونه پشت در باشه حیدر هست بدو خودم رفتم پشت در و باز کردم با شادی گفتم _سلام حیدر جان .. ادامه ی حرفم تو دهنم ماسید با دیدن خانم و آقای ایزدی جا خوردم چرا بالا پشت در بودن چرا بیخبر اومده بودن خانم ایزدی با تعجب گفت _پشت درتون شلوغه مهمون داری دخترم؟ نگاهم به لبخند پر از معنی اقای ایزدی بود میدونستم همه چیو میدونه این مرد _سلام مامان جان خوش اومدین چقدر یهویی ببخشید آره مهمون دارم جای شما خالی بود بفرمایید تو خانم ایزدی رفت تو خونه و منصور خان کنارم قرار گرفت و آروم گفت _همه چی آرومه؟ لبخند زدم و از چشمام خوند غمی که لونش کنج دلم بود _نگران نباش درست میشه عروس خودش هم از حرفش اطمینان نداشت مطمین بودم خودشم ته دلش میلرزه و میترسه مطمین بودم این بار منصور خان هم نگران حیدرش بود رفت داخل و منم پشت سرش وارد شدم خانم ایزدی داشت با بقیه سلام احوالپرسی میکرد با صدای سلام بلند و محکم منصور خان چند ثانیه جمع ساکت شد آرش از اون میون بلند شد اومد سمت منصور خان و با خم کردن سرش ابراز احترام کرد و بهش نزدیکتر شد محکم دست همدیگه رو برای سلام فشردن لحظه ی آخر شنیدم که آرش گفت _عذر تقصیر فرمانده تعحب کردم ولی به روی خودم نیاوردم رفتم آشپزخونه بالاخره شربت آوردم براشون و تونستم بعد از چند دقیقه بشینم، کنار مادر حیدر نشستم و سعی کردم حواسم پیش آرش و منصورخان باشه احتمال میدادم چیزی دستگیرم بشه از اهداف حیدر از لب خونی صورت آرش داشتم میفهمیدم که می‌گفت _نمیدونم فکر نکنم بشه جلوش رو گرفت منصورخان سر تکون داد و گفت _دلم روشن نیست ولی نمیتونم مانع بشم پس دلخوش کنی گفته بود نگران نباشم همون لحظه خانم ایزدی دستمو گرفت و گفت _من اومدم مارال جان رو ببینم چشم روشنی براش آوردم کجاست؟ لبخند زدم و گفتم _بالا تو اتاق زهرا خانمه خیلی دستپاچه گفت _بریم پیشش؟ نگاهی به آقا منصور انداختم و لبمو گاز گرفتم خودش فهمید و گفت _عیبی نداره منصور سرگرمه با ببخشید هردو بلند شدیم رفتیم سمت پله نرفته بالا با صدای زاری گفت _نذار حیدر بره جایی امروز منصور تلفنهای مشکوکی داشت رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_509 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ فورا ذهنم رفت به سمت حرفهای آقا منصور و آرش که میگفت حرف گوش نمیکنه پس حیدر تصمیم خودش رو گرفته بود و میرفت حتما میرفت و من راه چاره ای نخواهم داشت خانم ایزدی رو هدایت کردم به سمت بالا و خودم برگشتم به آشپزخونه این بار حیدر پشت در بود ولی رغبتی در ماهورا نمونده بود که بخواد بره به استقبال همسری که تمام زندگیش بود تمام امیدش بود تو این بلبشو و من حالا و در این زمان میفهمیدم، خودم در میان جمعم و دلم جای دگر یعنی چی! درو باز کردن امیرحیدر اومد تو خونه صدای احوالپرسیاشو میشنیدم دلم غنج میرفت و انگاری بقول امروزیا داشتم ته دلم سیو میکردم لحن صداشو کنجکاو شدم برای دیدنش لحظه ی سلام احوالپرسی با پدرش کمی سرک کشیدم بیرون مقابل پدرش ایستاده بود و سرش پایین بود پدرش هم جوری نگاهش میکرد انگار دلخور بود بغض کرده برگشتم عقب تکیه دادم به یخچال خب حق داشت اگر دلخور بودم منم بودم، منم نگران بودم برای رفتن تمام زندگیم انقدر این حرفهارو تو ذهنم مرور کردم که اشکم ریخت روی گونه هام و نفهمیدم چجوری تند تند با کف دست پاک کردم _منکه دیدم اشکاتو چشمامو بستم و بغضمو فرو بردم با لبخند نگاهش کردم و گفتم _سلام آقا خوش اومدین خسته نباشین لبخند زد سرشو انداخت پایین جواب داد _سلام مهربانو خسته نیستم با دیدن شما، کمی حالم گرفته شد با اشکاتون چونه ام لرزید گلگی کردم _حق ندارم بغضم بگیره برای رفتن همه ی زندگیم؟ ابروشو داد بالا و گفت _حق داری بغضت بگیره دوباره غر زدم _حق ندارم اشکم بریزه برای رفتن پدر بچم به جایی که نمیدونم کجاست؟ این بار گردنش رو به سمتم کج کرد _حق داری دوباره گریه ام گرفت با صدای مرتعش عین بچه کوچیکا گفتم _حق ندارم دلم بخواد یه دل سیر شوهرمو ببینم باهاش زندگی کنم بعد بره جایی که نمیدونم کجاست؟ قبل از اینکه بگه حق داری رفتم میلیمتریش ایستادم و گفتم _اگه حق دارم بیشتر بمون و اجازه منم طعم همسرداری و شوهرداری و خونه زندگی داری رو بچشم حیدر، من اندازه ی سن هدیه زهرا کنارت بودم و هیچی ازت نفهمیدم نگاهش رنگ التماس گرفت رنگ خواهش رنگ شرمندگی، من حق داشتم همسری رو طلب کنم که از وقتیکه اسممون سند خورده برای همدیگه، دو روز پشت سر هم کنارش نبودم، حقم بود اگه بخوام بمونه پیشم و زندگی کنم در کنارش صدای پایی که به اشپزخونه نزدیک شد و انگار عمدا داشت پاشو روی زمین میکشید تا ما متوجه اومدنش بشیم، از حیدر دورم کرد و مجبور شدم تند تند اشکم رو پاک کنم با دیدن آقا منصور چادرمو مرتب کردم و شرمنده گفتم _ببخشید ما موندیم اینجا لبحند زد تسبیحش رو داد دست حیدر و گفت _حرف دلتو با حیدر از نگاهت خوندم شده بودم ماهورای لوس _اگه خوندین نذارین بره خودتونم شک دارین به رفتن و سالم برگشتنش صندلی میزناهار خوری رو کشید بیرون و جواب داد _ولی به برگشتنش شک ندارم عروس خانم پس نمیتونم مانع رفتنش بشم تاج سر حیدر رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_510 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ چرا این خانواده جوری حرف میزدن که ته دل آدم فرو میریخت و راهی جز پذیرفتن جلو خودش نمی‌دید من چقدر باید کم میاوردم و سکوت میکردم کلام آقا منصور به من این اجازه رو نمیدا که مخالفت کنم و بازهم مانع بشم برای نرفتن حیدر به مرزهای خشنی که معلوم نبود تهش به کدوم آبادی میخوره بیچاره و عاجز از مخالفت، سکوت کردم و برای سرگرم کردن خودم رفتم سمت قابلمه ی برنجی سرشو برداشتم و نگاه کردم با دلخوری به حیدر گفتم _کاش سفره بندازی هم خسته هستن هم گرسنه حیدر خندید و چشم بلند بالایی گفت رفت سمت کابینت، سفره ی پارچه ای دوازده نفره ای برداشت و رفت بیرون نشستن اقا منصور یعنی حرفی با من داره منتظر شنیدن بودم _دلنگرونم ولی چاره ندارم چشمامو بستم و همزدن پلو رو متوقف کردم میدونم مرد، میدونم پشت گرمی میدونم دلگرمی، میدونم دلنگرونی نتونستم جوابی بدم فقط هی بغضمو فروخوردم و نفهمیدم کی ناهار خوردم و چجوری فرو بردم همه متوجه بودن یه چیزیم هست برای همین سکوت کرده بودن و با دلهره ناهار میخوردن حتی آرش هم سکوت کرده بود و حرفی نمیزد مارال هم با وجود مازیار از اتاق بیرون نیومد و مازیار دلخور از رفتار مارال فقط آه میکشید _میگم آقا حیدر مازیار بود که صدا میزد حیدر رو _جانم چقدر صدات دلنشینه جانان ماهورا _من منتظر دستور شما هستم برای شروع مداوای پدرم چقدر زیبا سخن شده بود مازیار بعد از همنشینی با حیدر حیدر رو کرد سمت پدرش و گفت _پدر این مسئله میمونه گردن شما تو سکوت جمعیت قاشق از دست خانم ایزدی افتاد و بازهم حیدر شرمگین سرشو انداخت پایین اقای ایزدی جواب داد _خیالت راحت اقا مازیار هماهنگ کردم بزودی بهت اطلاع میدم و قضیه همونجا تموم شد و مهمونها یکی یکی رفتن من موندم و مامان و مارال و حیدر، آرش هم مادرش رو برداشت و رفتن بیرون، نمیدونم برمیگشتن یا نه رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜