ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
مگه میتونستم به نبودنم کنار حیدر فکر کنم که حالا تصمیم گرفته بودن طلاقمو ازش بگیرن ندیدن یه سال چه زجری کشیده بودم که انقدر راحت میگفتن طلاق تو
_حالا فکر کردی حیدر بشنوه ناراحت میشه؟
آرمان بود که میپرسید
مازیار جواب داد
_اونکه حافظه ای براش نمونده که ناراحت بشه
آرمان پوزخند زد و گفت
_پس چی میگن ادم بوی عشقش رو از ده کیلومتر میفهمه نیاز به حافظه نداره که
باز مازیار گفت
_اون بچهای خودشم نمیشناسه آرمان چه انتظارایی داری
آرمان بازهم با تمسخر جواب داد
_ولی بچه ی اون زنشو که خوب میشناخت
چرا داشت ازارم میداد با حرفهاش آرمان نگاهش کردم شونه هاشو انداخت بالا بلند شد همزمان صدای آیفون هم اومد خودش رفت سمت در با اخم گفت
_بله
نمیدونم چی شنید که جواب داد
_دومادشونم
انگار ازش پرسید حیدر که جواب داد
_نه آرمانم نامزد مارال
بعد هم بی هیچ حرفی گوشیو گذاشت مازیار بلند شد سریع از صفحه ایفون نگاه کرد و بلند گفت
_چرا با عمه انقد بد حرف زدی
مارال فورا از جا بلند شد و گفت
_عمه؟
آرمان با بداخلاقی جواب داد
_تو چرا هولی؟
مازیار عصبی شد
_آرمان سوارمون نشو لطفا
رفت سمت در واحد و بعد هم صدای آسانسور که رفت پایین
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
آرمان با عصبانیت رو به مارال گفت
_محرم منی دیگه
مارال پرسشی و گیج نگاهش کرد
_یعنی چی
رفت سمتش دستشو گرفت کشید و گفت
_یعنی اینکه بپوش بریم بیرون
مامان با آرامش گفت
_هنوز که معلوم نیست بخوان بیان بالا
آرمان با پوزخند گفت
_مازیار بی عرضه تر از اینه که اجازه نده
حرفا رو نشنید دست مارال رو گرفت و از خونه رفت بیرون مریم اومد کنارم گفت
_دیوونه ست این
دلم شور میزد شور حیدر شور بچهام نمیدونستم چی درسته چی غلط دوست داشتم برم پیش حیدر هرچند میدونستم چیزیو به یاد نمیاره
رفتم کنار مامان با ناله گفتم
_حواست به زهرا و امیر هست؟
مامان چشماشو بسته و باز کرد یعنی دلم قرص باشه چادرمو پوشیدم و پشت بند آرمان و مارال رفتم بیرون من نمیتونستم از حیدر دل بکنم
دم در رسیدم به مازیار خودمو کشیدم کنار تا مجبور نشم با عمه اینا حرف بزنم همونجور که آرمان حدس زده بود داشتن میرفتن بالا بهتر که از خونه اومدم بیرون
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
اونا رفتن بالا من با عجله از ساختمون رفتم بیرون میدونم غرورم خورد میشد ولی راهی جز بیشتر حرف زدن با حیدر نداشتم اون غریبه نبود پدر بچهام بود و من برای آینده ی خودم و بچهام بهش نیاز داشتم مگر اینکه با خودم میگفت شهید شده و نیست، نیست که نیست
تو تاکسی نشسته بودم و بی اختیار اشک میریختم نمیدونم کی برای تاکسی دست بلند کرده بودم و کی سوار شده بودم که حالا جلوی در خونه ی ایزدی بودم
مستاصل و نگران داشتم در خونشون رو نگاه میکردم که صدای آشنا و آروم غیاث گفت
_پشیمون شدی؟
قلبم تو سینه تکون محکمی خورد از ترس راننده تاکسی غیاث بود من متوجه نشده بودم این ادم چقدر رنگ عوض میکرد
بی درنگ از ماشین پیاده شدم و رفتم زنگ در خونشون رو زدم حالا دیگه مطمین شده بودم غیاث هیچ آسیبی به من نمیرسونه برای بقیه ی تخلفاتش هم قانون هست و من هیچ کاره هستم
صدای خانم ایزدی بود
_بیا داخل ماهورا جان
چه خوب که محبتش برگشته بود در باز شد رفتم داخل خونه آروم و با احتیاط دوست نداشتم نگاهم به اون زن بیوفته هرچند اون بیچاره که تقصیری نداشت
جلوتر که رفتم امیرحیدر رو کنار گلهای مورد علاقش دیدم برام مهم نبود کی از پشت پنجره منو میبینه رفتم سمت حیدر انگار تو فکر بود تا منو دید جا خورد غریب نگاهم نکرد بیشتر شرمنده بود
_دیشب شاهچراغ بودی؟
تعجب کرد
_از کجا متوجه شدی؟
شونمو بالا انداختم
_احساسم بهم گفت قبلا احساس تو هم اینجوری بود میفهمید من کجام کجا نیستم
بغض گلوشو خورد و گفت
_منو ببخش
با ناله گفتم
_چجوری رفتی یه سال نشده با زن و بچه برگشتی نگفتی زن داری بچه داری چشم انتظار داری
نگاهم کرد و با ناراحتی گفت
_من نمیدونستم اصلا اونجا چیزی دست من نبود
پرسیدم
_دست کی بود؟
همون لحظه ی صدای اون دختر هم اومد
_دست برزگ طایفه
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
داستان الهه و ماهورا تموم نشده ولی متاسفانه نویسنده نیست که بتونه بنویسه و پارت بده..!
آن شالله با مساعد شدن شرایط دوباره مینویسن🌹
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
بدنم لرزید حالم بد شد دوست نداشتم صداش رو بشنوم انگار چندشم میشد سرمو انداختم پایین چشمامو بستم با دندون قروچه گفتم
_میشه بری از اینجا تا من هستم نیا
جوابی نشنیدم سکوت طولانی شد و صدای پا یا موافقت زبونی اون دختر نیومد حالم داشت بد میشد بدون اینکه چیزی بگم رفتم
قدمهای بزرگ برداشتم و از اونجا رفتم در خونه رو بهم کوبیدم و رفتم تو کوچه چقدر ضعیف شده بودم که این دختر میتونست از پا درم بیاره
وقتی فکر میکردم امیر حیدر اون دختر رو در آغوش گرفته یا بهش ابراز عشق و علاقه کرده حالم بد میشد انگار حالت تهوع میگرفتم دیگه دوست نداشتم دست حیدر به من بخوره دوست نداشتم اسم اون تو شناسنامه ام باشه دیگه هیچی دوست نداشتم
بقدری حالم بد شده بود و چندشم شده بود لز اون دختر که دلمو یک دل کردم و به قصد زدن حرفم قدمام رو محکم کردم سمت خونه نیمی از راه رو پیاده رفته بود که دیگه جونی تو بدنم نمونده بود
ایستادم لب جاده منتطر تاکسی یه ماشین تقريبا مدل بالا و مشکی توقف کرد بدون حرف سوار شدم و گفتم
_محله ی نزدیک به حرم
چیزی نگفت نگاهشم نکردم ولی عطر آشنایی داشت دیگه حدس زدنش برام کاری نداشت غیاث بود لعنتی روزی یه ماشین زیر پاش بود و هر بار من گول میخوردم
_سیریش تر از تو سراغ ندارم
چیزی نگفت دمش هم گرم که حرف نزد منو رسوند خونه و بی حرف رفت آیفون زدم با اینکه ماشین امیرحسین هنوزم پارک بود ولی بعد از اینکه مارال درو باز کرد رفتم بالا
نذاشتم عمه و امیرحسین بحث گذشته رو که چرا رفتن یا هرچیزی رو برای منم باز کنن فقط متوجه شدم بابا گریه کرده مامان گریه کرده و عمه و مارال هم ..
آرمان که رفته بود و معلوم نبود کجاست سراغش رو هم نگرفتم
عمه انگار نمیدونست بین منو حیدر چیشده که داشت از مامان میپرسید شوهرش کجاست
خودم جوابش رو دادم با قوت قلب و صحت خاطر و عقل محکم و بدون لرزش صدا گفتم
_داریم طلاق میگیریم
چرای عمه و ای وای مامان و چی گفتیه مازیار قاطی شد دوباره گلوم رو صاف کردم و گفتم
_دارم طلاق میگیریم و از این تصمیم راضیم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
41.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹
زمان این مستند ۱۷ دقیقه هست ولی اندازه ی ۱۷۰۰ سال شما رو جلو میندازه ..
#یک_درصد_طلایی 🍃🍃
قلبم از جا کنده شده با دیدنش😔 یا امام زمان حواست به همه ی شیعیان و دوستدارانت باشه🤍
____________________♡
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
مازیار با تلخ اخلاقی گفت
_اون پسر چیزی یادش نمیاد روا نیست اونهمه عاشقیاشو ول کنی و روی الانش تصمیم بگیری
با حرص گفتم
_عاشقی که تو قلبش بوده نه مغزش تو قلبش هم یادش نمیاد یه روز عاشق منو بچهاش بوده یادش نمیاد که تصمیم بگیره اون زنو بفرسته پی کار خودش؟
مازیار جواب داد
_اون زنشه ازش بچه داره باید تکلیفش معلوم بشه یا نه
فریاد زدم
_میخوام صد سال سیاه معلوم نشه بدرک اصلا من میخوام طلاق بگیرم و هیچکس هم مانع من نمیشه
مامان با ناراحتی گفت
_بچهات چی؟
محکم گفتم
_بچمم مال خودمه مگه قرار چی بشه
دوباره گفت
_آخه زهرا به اونا وابسته اس
رفتم سمت زهرا
_ولی عاشق مامانشه بیخیال مامان من تصمیم گرفتم منتظرم آرش که اومد باهم پیگیر قضیه بشیم
عمه و امیر حسین بلند شدن و کوتاه خداحافظی کردن رفتن مارال گوشیشو در آورد زنگ زد آرمان انگار
_بیا بالا رفتن دیوانه ای تو چرا میری اصلا
بعد هم قطع کرد رو به مازیار پرسیدم
_چرا اومده بودن
شونه بالا انداخت
_محض حلالیت
پوزخند زدم
_حالا حالشون کردین
دستشو طرف مامان اینا بلند کرد و گفت
_میبینی که اشک ریختن یعنی حلال کردن
همون لحظه آرمان رسید با بغض رو به مازیار گفت
_حالا خوبت شد منو روندی
مازیار بیحوصله گفت
_خودت رفتی اونا کاری ب تو نداشتن
آرمان نگاه کرد به مارال و گفت
_توچرا گریه کردی
مارال یه برو بابایی گفت و رفت تو اتاقش من میدونستم که کشته ی مرده ی آرمان هم هست ولی از حرف زدن زیادی خوشش نمیاد
به آرمان اشاره کردم دنبالم بیاد تو اتاق وقتی بهش گفتم قصد دارم طلاق بگیرم خوشحال شد و گفت ازم حمایت میکنه تا کارام تموم بشه و همین برام کافی بود
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
آرمان به گوش آرش رسونده بود اومد خونه چهار پنج نفری جلسه گرفته بودیم تو اتاق مارال تا زهرا صدامون رو نشنوه مازیار سعی میکرد متقاعد کنه منو تا کوتاه بیام و حداقل کمی صبر کنم آرمان تمام تلاشش این بود که سر تصمیمم بمونم آرش هنوز حرفی نزده بود دوست داشتم زودتر بگه بهترین کار چیه تیر خلاص رو زد دستشو زد زیر چونه اش و از بالا به منی که روی زمین نشسته بودم گفت
_بهترین تصمیم همونه که عقلت میگه قلبت میگه زن حیدر حداقل تا زمانیکه تکلیفش معلوم نشه زن حیدر میمونه تو باید فکر کنی با وجود اون زن کنار میای یا نه که بعید میدونم بتونی پس حداقل تا زمانی که حیدر حافظه اش برگرده باید ازش دور باشی این تصمیم خودته که با تعهد یا بی تعهد میتونی زنش باشی و دور باشی میتونی هم طلاقتون رو رسمی کنی هرچند بنظر من الان نباید بینتون محرمیت باشه وقتی یکساله نبوده
مازیار حرصی شد و گفت
_فکر میکردم عاقل باشی آرش
آرش با تلخی گفت
_مازیار تو احساس این زنو درک میکنی؟ چرا فکر میکنی کنار اومدن با هوو راحته ها
کلمه ی هوو جونمو میگرفت چندشم میشد از حیدر دوست نداشتم کنارش بمونم
مریم با مظلومیت تمام گفت
_آجی ماهورا میشه یه چیزی بگم؟
منتظر نگاهش کردم
دو دل بود نگاهش به مازیار بود انگار میترسید ولی لبهاش رو آروم تکون داد و گفت
_داداش حیدر حقش نیست تو این بی خبری از عشقی که براش دو سال آب و نون نداشت، ترد بشه من دلم برای حال شمامیسوزه ولی برای دل آقا حیدر بیشتر
یه جور گریه میکرد انگار داداش واقعیش بود حیدر نمیدونم این آدم چیکار کرد که انقدر تو قلب همه نفوذ کرده بود و دوستش داشتن
آرمان با تخسی گفت
_پاشو مریم مگه بچه ای انقدر گریه میکنی نمیخواد دلت بسوزه برای حیدر فردا روز مازیار سرت هوو آورد دلمون برات نمیسوزه ها
مازیار مشتی زد تو پهلوی آرمان و مریم رو در آغوش گرفت
آخ قلبم از سینه ام در اومد.. با تمام خوبی های حیدر، با بچه و زنش کنار نمیومدم رو به آرش گفتم
_کارای طلاقمو انجام بدین بچهامم مال خودم باشن هرچند میدونم راضی هستن ولی اگه نبودن مهریه رو ببخش
بلند شدم با قدم های سنگین از اتاق رفتم بیرون
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
هرکس باهام حرف میزد فایده نداشت من تصمیم خودم رو گرفته بودم دیگه برگشتن به از زندگی ارزش نداشت وقتی اعلام کردم میخوام طلاق بگیرم و به گوشه خانواده ی ایزدی رسید تنها کسایی که تلاش کردن ننو از تصمیمم منصرف کنن فاطمه بود و آقا محمد بقیه هم حرف زدن ولی نه مثل اونا هرچند به گفته ی خودشون خیلی تلاش کردن راهی پیدا کنن ولی نمیشد اون دختر بیچاره رو فرستاد دیار خودش اون هم به امیدی قبول کرده بود زن مردی بشه که تو اون زمان بی کس و کار بود و الانم یک بچه داشت که تقریبا یکساله بود و از امیر علی من کوچکتر
فاطمه در آغوشم گرفت و با ناله گفت
_تو از خواهر نداشته برام عزیزتر بودی خودت میدونی برات کم نذاشتم دلم نمیخواد طلاق بگیری ولی اگه اینجوری آرومتری من هم میپذیرم ولی اگه روزی حیدر یادش بیاد اون همه عاشقی رو اون روز میخوای چیکار کنی؟
قلبم خالی شد زیر پام سست شد به اینجاش فکر نکرده بودم من هنوزم قلبم به عشق حیدر میتپید چجوری میتونستم فراموشش کنم و اگه روزی منو به خاطر آورد چجوری ازش بگذرم و حسرت نخورم وای من و وای از شوربختی من
جوابی به فاطمه ندادم ولی خودش فهمید چه غوغایی تو دلم به پا کرد بصورت توافقی روز دادگاه رسید بچها میومدن پیش من ولی هرموقع دلشون میخواست میتونستن برن پیش پدرشون من مانع اونا نمیشدم بجای مهریه هم برام یک واحد کوچیک خریدن تو کوچه ی خونه ی پدرم و آقای ایزدی لحظه ی آخر همه ی طلاهامم داد به خودم هرچند میدونستم تنهام نمیذاشت و مطمئن بودم روزانه بهم سر میزنه
روز دادگاه رسیده بود من بودم و مازیار و آرمان و آرش، حیدر اومده بود و فاطمه و پدرش و آقا محمد
اونا تو راهروی دادگاه نشسته بودن که ما وارد شدیم با دیدن حیدر دلتنگ تر شدم دلم برای دستاش برای آغوشش برای نگاه پر مهرش تنگ شده بود چجوری میتونستم از یاد ببرم منی که یک سال ثانیه به ثانیه منتظر اومدنش بودم خدای من چجوری تونست یکی دیگه رو بیاره جای من
سلام کردیم و از کنار هم رد شدیم فاطمه بازمو کشید با گریه گفت
_تنهامون نذار دورت بگردم دیشب تاحالا قلبم پر درده داداشم اگه حافظه اش برگرده مارو نمیبخشه ماهورا حیدر حافظه اش برمیگرده اون زنو طلاق میده
محمد دست فاطمه رو کشید آوردش کنار نذاشت بیشتر از این حرف بزنه تمام مدت حیدر نگاهش به من بود غریب بود لحن نگاه کردنش خیلی غریب
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜