eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
6.8هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 #پارت_396 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرا
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ امیر حیدر که خودش رو برای این واکنش ها آماده کرده بود سرش را انداخت پایین و سکوت کرد محمد حسن که کوه کوره آتیش بود برای سوزوندن دل امیر حیدر و دل من که هیچ تمایلی به آمدن به اینجا نداشتم، با دندان هایی که روی هم کلید شده بود ادامه داد _ چه جوری روت شده دست زنتو بگیری بیاری تو خونه، تو خودت هم به زور اینجا راه میدیم چجوری تونستی با این همه بی غیرتی کنار بیای تو چه مردی هستی که برات مهم نبوده زنت کجا بوده؟ حالم ازت بهم میخوره که تا این حد سکوت می کنی اجازه میدی یا نه قمری تو صورتت پررو بشه و بخواد هر بلایی سرت بیاره سرمو آوردم بالا و زل زدم به چشماش محمدحسن نمیدونم فکر میکرد کیه که می تونست اینجوری با من یا برادرش صحبت کنه ولی برادرش از من سوا بود می تونستن از دل همدیگه در بیارن ولی حق نداشت با من اینجوری صحبت کنه ننه قمر خودش بود و هر کسی که این جوری پرش کرده بود با اخم لب را باز کردم تا هر چیزی به فکرم میرسه بریزم تو صورتش که امیر حیدر دستمو گرفت و فشار داد و زیر لب گفت _ آروم باش محمد حسن که به خوبی این صحنه رو دیده بود با تاسف سرشو تکون داد و گفت _تف به غیرتت که تا الان سکته نکردی تف احساس میکردم صورتم به حد انفجار رسیده و هر ان‌ ممکنه جوابی بهش بدم شکرخدا برگضت تو هال امیرحیدر سر بلند کرد نگاهم کرد این بار لیخندی روی صورتش نبود خیلی جدی گفت _بدتر از این بشنوی هم جوابی نده ماهورا خانم بهش اطمینان داشتم و مجبور به سکوت بودم وگرنه من آدم‌ جواب ندادن نبودم زهرا رو از بغلش گرفتم و به‌خودم فشردم بلکه آرومتر بشم با هم وارد هال شدیم منتظر دیدن چهره ی خشمگین همشون بودم خانم ایزدی با دیدنمون از جا بلند شد و زهرا رو از بغلم کشید بیرون شوکه از حرکتش به امیرحیدر نگاه کردم چشماشو روی هم فشرد و دعوتم کرد به سکوت بغض ته گلومو گرفته بود چقدر خوار و حقیر میشدیم من و امیرحیدری که اعتبار و ارزشش به آبرویی بود که من یک شبه به باد داده بودم زن محمد حسن که انگار مارو ندیده باشه پاشت با دخترش حرف میزد و به روی خودش نمیاورد که ما وارد شدیم امیرحیدر دستشو به سمت مبلی دراز کرد و ازم‌خواست که بشینم بی میل رفتم خودمو پرت کردم روی مبل و رو به روی محمد حسن قرار گرفتم که کنترل تی وی رو به دستش گرفته بود‌ و تند تند پاهاش رو تکوم میداد خانم‌ایزدی با لحنی که بخواد دل من بسوزه رو به دخترم گفت _هدیه زهرا جانم برو‌ پیش زن‌ عمو من برم برات هَم هَم بیارم دخترم احتمالا منظورش به غذای بچه بود با حسرت به دستای جاریم نگاه کردم که فرزندم رو در آغوش کشید زهرا که انگار متوجه‌ نگاهم شده بود با پررویی گفت _چادر هم اونا از سرت بیرون آووردن؟ رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜