eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
6.8هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_397 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ امیر حیدر به سرعت سرشو بالا گرفت و نگاه تندی به زهرا انداخت چونه ام میلرزید و نمیدونستم باید چه جوابی به این همه بی احترامی بدم نمیدونستم باید چه حرفی بزنم که دلم آروم بشه از طرفی هم میدونستم که امیرحیدر بهم این اجازه رو نمیده که جواب بدم که اگر این اجازه رو میداد از همون جلوی در جواب محمدحسن را داده بودم تا دیگه این مشکلات برام پیش نیاد زهرا همچنان با پررویی تمام توی صورتم نگاه می کرد و هدیه زهرا رو توی بغلش می‌فشرد چقدر حالم داشت گرفته می‌شد از این رفتارش دوست داشتم بچمو از بغلش بگیرم مو از اینجا فرار کنم محمدحسن همونطور که بی هدف برنامه‌های تلویزیونی را بالا و پایین می کرد با این حرف همسرش برگشت به سمت امیر حیدر و پوزخندی زد و گفت _ اولین حرفی که همه ی فامیل و قراره بعدداز اووردن زنت با خودت، بهت بزنن همین حرف بود که زهرا خانم به زبون آورد چه جوابی براش داری؟ خانم ایزدی در حالی که کاسه سوپ رو با قاشق کوچکی هم میزد از تو آشپزخونه اومد بیرون و پا برهنه دوید وسط بحث و رو به محمدحسن گفت _چرا امیر حیدر رو آزار میدی مادر، چه تاثیری داره امیر حیدر رو برنجونی ما ابرو دار تر از این حرف ها هستیم که بخوایم با زنی که چند ماه توی خونمون زندگی کرده و بچش شده نوه ما جوری برخورد کنیم که آبرومون بیشتر از این‌ها بره، اگه قرار باشه امیرحیدر کاری کنه نمیتونه با داد و هوار کردن کارشو انجام بده باید خیلی آروم مسئله رو تموم کنیم پر استرس برگشتم سمت امیرحیدر و نگاهش کردم اون همچنان سرش پایین بود و گاهی دستشو میکشید به ریش های بلند و مشکیش چقدر دلم براش میسوزه که تا این حد بی دفاع شده بود در برابر حرف هایی که به حق زده می شد محمد حسن هم انگار امروز دخیل بسته بود به پوزخند هایی که عمق وجود من رو میسوزاند بازهم پوزخندی زد و رو به مادرش گفت _ هه دلت خوشه مادر من، از این بی غیرتی که من رو به روم می بینم هیچ بخاری بلند نمیشه امیرحیدر بدون اینکه توجهی به حرف محمد حسن داشته باشه رو به مادرش گفت _بابا کجاست؟ خانم ایزدی هدیه زهرا رو از آغوش عروسش گرفت و گفت _رفت تا پارک سر کوچه و برگرده کاری داری باهاش؟ حیدر سرشو تکون داد و گفت _بله مادرجان اومدم خداحافظی مادرش قاشق از دستش افتاد و زهرا چنگ انداخت به صورتش برگشتم سمتش و سوالی نگاهش کردم سرشو انداخت پایین و گفت _به امیدخدا مجوز رفتن گرفتم با رفقا میریم ان شالله جهاد زاهدان خبر دارین که از اوضاع مرز خانم ایزدی با ناله گفت _آخر کار خودتو کردی؟ امیرحیدر سرشو آورد بالا و گفت _اجازه ی شما روی چشم من جا داره رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜