ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_398 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_399
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
مادر امیرحیدر با گریه جواب داد
_جان مادر کجا بری تو امید این بچه ای بدون تو چجوری بزرگ بشه چرا بهش فکر نکردی؟
چرا خانم ایزدی داشت تو این موقعیت هم دلمو خون میکرد چرا چنگ میزد وسط قلبم و خونمو میریخت
هدیه زهرا دختر من هم بود مگه من مادر نبپدم مگه من دل نداشتم مگه قرار نبود منو داشته باشه که اینجوری حرف میزد مگه دخترم بی کس شده بود که اینجوری به زبپن میاورد
نگاهی به امیر حیدر کردم و نگاهی به سمت زهرا و دخترم که زوم شده بودن روی صورت من دوست داشتم فریاد بزنم و بگم حرفی بزن نذار دلمو بشکنن مرد با غیرت
امیرحیدر سری بلند کرد و گفت
_مادرش بزرگش میکنه مادر نگرانی ندارم
پوزخند زهرا قلبمو آتیش زد
محمد حسن از جا بلند شد و با عصبانیت گفت
_حاشا به غیرتت خوش غیرت
امیرحیدر لبخندی زد و گفت
_جات روی سر منه
از اینهمه تواضع امیرحیدر خشمم گرفته بود رو به محمد حسن گفتم
_مُد شده مردا چارقد ببندن و خاله زنک باز در بیارن؟
چند ثانیه جمع در بهت فرو رفت حتی صدای نفس کشیدن های تند چند ثانیه قبل محمد حسن هم نمیومد
امیر حیدر سرشو انداخته بود پایین میدونستم رضایت نداره از اینکه من حرفی بزنم ولی ذیگه نمیتونستم سکوت کنم
محمد حسن که تو شوک بود و حرفی نمیزد زنش با عصبانیت از جا بلند شد و گفت
_بعیدنیست وقتی زنا بی خبر از شوهرشون میرن گشت و گذار و سه ماه پیداش نمیشه
اخمشو بیشتر کرد و گفت
_محمد حسن خان اینم نتیجه برادر دوستی منکه دیگه تحمل ندارم بمونم
رو به خانم ایزدی زهرا رو گرفت و گفت
_مامان جون این طفل معصوم دست شما ما بریم
زهرا افتاد جلو و محمد حسن هم بی حرفی پشت سرش رفت
نگاهم به هدیه زهرا بود و ذوق توی نگاهش برای خانم ایزدی
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜