ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_399 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_400
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
دلم تاب نیاورد از جا بلند شدم آغوشم رو برای هدیه زهرا باز کردم و رفتم به سمتش
چشمای درشت و مشکیش و آبی که از گوشه دهنش میریخت بیرون دلم رو آب میکرد
خانم ایزدی چند ثانیه با اخم نگاهم کرد و آخر هم زهرا رو پرت کرد تو بغلم
رفتار زشتی که نشان داد اصلا برام اهمیت نداشت چون الان دخترم تو بغلم بود و داشتم از نگاه کردن بهش لذت میبردم
انگشتاش رو برده بود گوشه دهنشو با صدا داشت میمکید
برگشتم سمت امیرحیدر و با بغض بهش گفتم
_من از پس بزرگ کردن هدیه زهرا بر نمیام
امیرحیدر خندید و از جا بلند شد
_تو قوی تر از این حرفهایی
خانم ایزدی با عصبانیت فریاد زد
_امیرحیدر فکر نمیکنی یه توضیح به ما بدهکاری
امیر حیدر با تواضع نگاهش را از من گرفت و به مادرش نگاه کرد
من هم همزمان با هدیه زهرا خانم برگشتم و خانم ایزدی رو نگاه کردم چقدر این روزا بد شده بود اصلا خانم ایزدیه روز اولی که من توی خونمون دیدم کجا و این بانوی که روبروم ایستاده و شمشیر را از رو بسته کجا
چقدر ما آدما زود رنگ می بازیم حتی تحت شرایطی که برای من به وجود آمده بود نباید انقدر زود قضاوت میکرد و من را فاسد ترین فردی که توی عمرش دیده بود میدید
چرا حتی یک بار از من نپرسید که مشکلم چیه هرچند که من به خودم حق نمی دادم برای به وجود آوردن این حجم از بی آبرویی و بی اعتباری و پنهان کاری که انجام داده بودم
امیرحیدر خواست لبهاشو باز کنه تا جوابی به مادرش بده ولی همزمان با اون درِ هال با صدا باز شد و آقای ایزدی پدر امیر حیدر بدون اینکه نگاهی به سمت ما داشته باشه با بستههای خریدی که توی دستاش بود وارد هال شد
همانطور که سرش با این بود با صدای تقریبا بلندی گفت
_ خانم کجایی منتظر هدیه زهرا بودم امروز دیر کرده
حرفش تموم نشده بود که سرشو آورد بالا و با ما مواجه شد خیلی جا نخورد مثل کسی بود که از اومدن من باخبر باشه لبخندی زد و سرشو انداخت پایین چقدر این مرد شبیه امیرحیدر بود شاید هم امیر حیدر شبیه پدرش بود و هدیه زهرا شبیه هردوی اونها
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜