ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_400 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_401
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
خانم ایزدی چند قدم به استقبال شوهرش رفت و بین راه با بغض و گریه گفت
_آقای ایزدی شما در جریان رفتن اقا امیرحیدر بودین؟
آقای ایزدی بازهم تبسم به چهره نشاند و سری تکون داد و جواب داد
_سلام بانو خسته نباشید
خانم ایزدی کمی اشکش رو پس زد و به شوهرش نزدیک تر شد
_بگو منصور جان شما خبر داشتی و موافقت کردی؟
منصور خان انگشت اشاره ی همسرش رو گرفت و گفت
_موافقت من ملاک رفتن اسدالله ی من نیست باید دید یار چه میخواهد
با افتخار و بدون هیچ خحالت و نگرانی سر همسرش رو در آغوش کشید و پیشونیش رو بوسید
بعد هم بدون اینکه جوابی به نگرانی همسرش بده اومد سمت ما لبخندی به من زد و هدیه زهرا رو از بغلم گرفت سرشو انداخت پایین و در حالی که وانمود میکرد داره با نوه کوچکترش صحبت میکنه زیر لب زمزمه کرد
_ خوش اومدی عروس
هرگز فکر نمیکردم که آقای ایزدی اینقدر زیبا و با خوشرویی باهام برخورد کنه
می دونستم اخلاق زیبای امیرحیدر ارث برده از پدرشه ولی این حجم از صبوری را ازش نمی دیدم
چقدر خوشحال بودم که باهام ترشرویی نکرد و مثل همسر و پسر بزرگترش منو قضاوت نکرد
می دونستم که یه توضیحی به امیر حیدر و پدرش بدهکارم ولی اینکه قبل از حرفام انقدر بزرگواری نشون میدادن باعث خوشحالی بود
سرمو انداختم پایین و من هم به حالت زمزمه جواب دادم
_خدا سایه تون رو کم نکنه
آقای ایزدی بدون اینکه جوابی بده رفت سمت مبل ها و نشست و هدیه زهرا رو گذاشت روی پاهاش، رو به امیر حیدر گفت
_ باز که آتیش سوزوندی پسر
امیرحیدر لبخند دلنشینی زد و جواب داد
_ببخشید فرزند ناخلفتون رو
خانم ایزدی پلاستیک های خرید رو برداشت و در حالیکه وارد اشپزخونه میشد گفت
_نبخشم چیکار کنم
امیرحیدر برگشت و دنباله ی راهی که مادرش میرفت رو نگاه کرد
_اومدنت بخیر عروس
نمیدونم چرا ناگهانی دلم لرزید و صدامم باهاش لرزید
_مم ... نون پدرجان
همانطور که سرش پایین بود و دستای تپل و سفید هدیه زهرا رو میبوسید گفت
_نرنج از حرف دیگرون به وقتش درست میشه دنیا
چاره ی دیگری نداشتم بجز صبر و استقامت و البته فولاد زره شدن در برابر سوالاتی که قرار بود حیدر از من بپرسه
بعد از چند دقیقه مکالمه ی حیدر و پدرش روانه ی خونه شدیم
بعد از مدتها وارد اپارتمان کوچکی شدیم که تمام امیدم رو اونجا ساخته بودم
ایستاده بودم به تماشای رفتن امیر حیدر به سمت اتاق زهرا خانم که فقط فرصت شده بود من بچینم و مرتبش کنم نه بیشتر و مثل یک مادر که مینشست تو اتاق فرزندش و ساعتها باهاش بازی میکرد یا سیرش میکرد
آهی کشیدم و پشت سر امیرحیدر که زهرا رو به آرومی میگذاشت توی تختش وارد اتاق شدم
امیرحیدر زهرا رو گذاشت توی تخت و خم شد پیشونیش رو بوسید و با لبخند پتو کشید روی بدنش
کمر راست کرد و برگشت سمت در با دیدنم سرشو انداخت پایین و گفت
_میخوای امشب تو اتاق دخترت بخوابی؟
بخوابی؟ یعنی میخواست تنهامون بذاره؟ با هراس نگاهش کردم انگار متوجه شد
رنگ به رنگ شد و گفت
_تنها نمیمونید شما دو نفر
چند قدم بهم نزدیک شد و ادامه داد
_تنها نمیمونید حتی اگه من نباشم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜