eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.3هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_401 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ امیر حیدر جوری با جدیت خیالم را راحت کرد که هیچ چیزی نمی تونست قرص دلم رو ضعیف کنه بعد از اینکه زهرا خانم رو خوابوند باهم از اتاق خارج شدیم و امیر حیدر روی اولین مبل توی حال خودشو پرت کرد و چشماشو بست همونطور که نگاهش میکردم بهش گفتم _چیزی میخوای برات بیارم بخوری در حالی که چشماش بسته بود جواب داد _مگه چیزی هم داریم تو این خونه؟ شونه هامو بالا انداختم و گفتم _حتی اگه خالی شده باشه هم چای خشک که هست میتونم برات چایی درست کنم باز هم بدون اینکه چشماش رو باز کنه لبخندی زد و گفت _ لطف می کنی بدون معطلی خودمو به آشپزخونه رسوندم با جون و دل شروع کردم به درست کردن چایی بین کابینت ها انقدر گشتم تا تونستم بهار نارنج پیدا کنم و چای با عطر بهار نارنج براش درست کنم چقدر خانمی کردن برای مردی مثل امیر حیدر زیبا بود دو تا استکان چای ریختم و رفتم بالای سرش لب باز کردم تا صداش بزنم ولی با کمی دقت متوجه شدم که ریتم نفس هاش منظم شده و خوابش برده سینی رو گذاشتم روی میز و بدون اینکه سروصدایی ایجاد کنم از کنارش رد شدم و رفتم تو اتاق بالا دوست داشتم تمیز و مرتب باشم دوش بگیرم و مثل یه خانم خونه دار به همسر و فرزندم رسیدگی کنم چقدر من از این عشقی که میتونستم از امیر حیدر بگیرم و به همسر و فرزندم بدم دور شده بودم با انتخاب بهترین لباسی که توی کمد می تونستم پیدا کنم رفتم توی حموم بعد از ده دقیقه یا ربع ساعت بالاخره آماده شدم و با موهایی که با روغن زیتون عطر خورده بود و با صورتی که حالا به واسطه ی کرم پودری که زده بودم از مردگی در اومده بود و با رژ لب زیبایی که یک سال می شد برای همسرم نزده بودم، از اتاق اومدم بیرون اول نگاهی به زهرا کردم و بعد هم رفتم توی هال تا ببینم امیر حیدر بیداره یا هنوز خوابه باز هم صدای نفسهاش می گفت که خوابه خوابه معلوم نبود چند ساعت یا چند روز رانندگی کرده بود که این چنین خسته و درمانده بود می خواستم کنارش بشینم که ویبره گوشیش توجهم رو جلب کرد سرمو کشیدم و از پشت مبل گوشیش رو که روی عسلی گذاشته بود نگاه کردم نوشته بود آرمان کمی نگران شدم ولی جرات اینکه دست به گوشیش بزنم و جواب بدم رو نداشتم پس سعی کردم خودم رو قانع کنم که تا بیدار شدن امیر حیدر صبر کنم نزدیک به پاهاش روی مبل نشستم که با تکون خوردن تشک مبل چشماشو باز کرد و به حالت آماده‌باش نشست سعی کردم لبخند بزنم و سرم بهش نزیک کردم و گفتم _چیزی نیست منم اومدم نشستم کمی چشماش رو فشار داد و دوباره نگاهم کرد و گفت _من خوابم برد لبخندی زدم و همانطور که روی مبل نشسته بودم خودم رو بهش نزدیک کردم و گفتم _خسته بودی چند روزه رانندگی می کنی که اینجوری خوابیده بودی سرشو بین دستاش گرفت و گفت _چندین ماهه که خواب ندارم به قدری شرمنده شدم که سرمو انداختم پایین و ترجیح دادم سکوت کنم امیر حیدر که متوجه ناراحتیم شد دستمو تو دستش گرفت و گفت _ الان که اینجایی خوبه شکر خدا که خیالم راحته که میای و بالای سر هدیه زهرا مادری می کنی با خیال راحت تری می تونم به ماموریت برم تازه یادم افتاده بود که من نسبت به رفتنش به ماموریت واکنشی نشون نداده بودم و ازش نخواسته بودم که اگه میتونه نره منصرف بشه و بمونه بالای سر دخترشو منی که تازه داشتم شکل می‌گرفتم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜