ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_403 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_404
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
ناباورانه از سر جام بلند شدم رفتم پشت سرش
دستمو گذاشتم روی کمربندشو سعی کردم بچرخونمش به سمت خودم و در همون حالت ازش پرسیدم
_ امیر حیدر چی میگی یعنی چی که نحوه فرارم طراحی خودت بود
از یادآوری روزهای سختی که توی آستارا و بعد از اون توی مراغه و شهرهای مختلف کشور داشتم، پشت سر هم اشکم ریخت تو صورتمو به شدت بازوی امیر حیدر و کشیدم و چرخوندمش به سمت خودم و شروع کردم به گریه کردن و شکایت کردن
_ امیر حیدر تو از جای من خبر داشتی و اجازه داد این همه زجر بکشم امیر حیدر تو میدونستی من کجام و اجازه دادی این همه مدت تنها بمونم امیر حیدر تو میدونستی اون آدما دنبال من اند و کاری نمی کردی
حواسم نبود و خود به خود مشتهای گره خوردم روی سینه امیر حیدر جا خوش کرد و تند تند می کوبیدم به قفسه سینه اش
نمی دونستم دارم چه ضربههای بدیو به قلبش وارد میکنم و به حدی عصبانی بودم که نمی دونستم دارم چی کار می کنم و چیزی به زبان میارم
_ امیر حیدر من روزهای سختی رو گذروندم توی اون خونه ای که تاریکی هاش معلوم نبود جن داره یا نه کنار پریوش و برادرش که حالمو به هم میزدن کنار مردهایی که هیچکدومشون آدمای درست حسابی نبودن من رفتم و برگشتم و به سختی خودم را حفظ کردم بعد تو میگی در جریان همه ماجرا بودی چرا کاری نکردی امیر حیدر چرا
از صدای جیغ های من هدیه زهرا از خواب بیدار شده بود و پشت سر هم گریه می کرد
امیر حیدر دستمو گرفت توی دستشو سعی کرد آرومم کنه زیر لب با صدای غرش مانندی گفت
_آروم باش ماهورا برات توضیح میدم آرومباش ماهورا من همه اون لحظه ها کنارت بودم
یک نگاهش به من بود یک نگاهش به اتاقی که صدای گریه های دخترش رو به گوشمون می رسوند
دستمو رها کرد و با قدم های بلند خودش رو ب
رسوند به اتاق هدیه زهرا دلم آروم پ قرار نمیگرفت
امیر حیدر از بدترین شرایط من خبر داشت ولی کاری نکرده بود روزهای سختی را که کنار غیاث گذرونده بودم فراموشم نمی شد
شب ها با توهم و استرس اینکه مردی میاد بالای سرم و زندگیمو ازم می گیره می خوابیدم و صبح با ترس اینکه نکنه از امیر حیدر دورترم کنن از خواب بیدار می شدم
توی همه اون لحظه ها امیر حیدر در چند قدمی من بوده ولی خودش رو بهم نشون نمیداده
اشکام رو پس زدم و دویدم به سمت اتاق هدیه زهرا امیرحیدر نشسته بود و با کشیدن کف دست پشت کمر دخترش سعی می کرد که آرومش کنه
ولی آرامش من چی شده بود؟
رفتم کنارش روی زمین زانو زدم و دستش رو از کمر هدیه زهرا جدا کردم و گفتم
_ امیر حیدر به من جواب بده من دارم میمیرم من دارم میمیرم نمیدونم چرا تو تموم لحظه هام منو تنها گذاشتی امیر حیدر جواب منو بده نزاربمیرم نذاری این استرس تکتک موهامو سفید کنه نذار روزی با خودم بگم مردی که روش حساب کرده بودم توی لحظه های سخت تنهام گذاشته بود
صدای گریه های هدیه زهرا بلند می شد و صدای گریه های من بلندتر
امیر حیدر که دید چاره ای نداره برای آروم کردن ما, هدیه زهرا رو از تختش بیرون آورد و بغل گرفت و سرم منرو کشید جایی میانه آغوش و بازوش وزیر لب گفت
_ یا حضرت زهرا خودت کمکم کن
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜