ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_405 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_406
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
بعد از حرفهای آروم کننده ی امیرحیدر و بیدار شدن کامل هدیه زهرا از اتاق اومدیم بیرون
نگاهم که به گوشی امیر حیدر افتاد فورا گفتم
_حیدر جان خواب بودی گوشیت زنگ خورد
هدیه زهرا رو گذاشت روی مبل و با اشاره دست گفت
_مواظب باش لطفا غلت میزنه
لبخندی زدم و رفتم روی زمین کنار مبل نشستم همونطور که با زهرا بازی میکردم حرکات حیدر رو زیر نظر گرفتم
گوشیش رو برداشت و چند ثانیه با دقت متنی رو خوند و فورا شماره ای رو گرفت
بعد از چند دقیقه فرد پشت خط که جواب داد امیرحیدر گفت
_سلام کجایی الان؟
شروع کرد به قدم زدن
_خب الان آرش کجا مونده؟
پس آرمان پشت خط بود
_ادرس بده میام
تنم لرزید از حرف امیرحیدر اون میخواست بره من کجا میموندم اصلا کجا میخواست بره چرا باید بره وای خدا من چقدر ترسو شده بودم بعد از اتفاقی برام افتاده بود
گوشی رو قطع کرد و اومد کنار من با عجله گفت
_ببرمت خونه ی بابا؟
ای وای نه تحمل حرفهای خانم ایزدی رو نداشتم انگار خودش فهمید دوباره گفت
_بریم ببرمت خونه ی فاطمه اینا
خوشحال شدم فورا از جا بلند شدم که برم اماده بشم اصلا حواسم به زهرا نبود امیرحیدر خندید و گفت
_زهرا روفراموش کردی خانم اینجوری ولش کنی میخوره زمین
با سر انگشت بین موهامو خاروندم و شرمنده گفتم
_حواسم نبود
دست زهرا رو گرفت و گفت
_برو اماده شو کم کم عادت میکنی که اولویت زندگی و رفتارت بشه دختر کوچولوت
فورا اونجا رو ترک کردم رفتم تو اتاق مانتو شلواری پوشیدم و برگشتم
امیرحیدر نگاهم کرد و زهرا رو برداشت و گفت
_بریم عزیزم باید زود برسم
بی هوا صداش زدم
_حیدر جان
برگشت دوباره نگاهم کرد
_جانم
نگاهی به خودم کردم و گفتم
_چادر ندارم
چشماشو باز و بسته کرد و جواب داد
_حجاب داری، تا موقعی که بریم ان شالله چادر بخری
_چادر خودم چیشده؟
رفت سمت در خونه و جواب داد
_برنگشتم بیمارستان دنبال وسایلت
دوباره صداش زدم این بار برگشت و کمی کلافه گفت
_جانم؟
_حیدر جان کجا میری؟
لبخندش به خنده های بلند تبدیل شد و گفت
_بیا تو ماشین برات میگم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜