ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_406 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_407
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
تو ماشین تمام نگاهم به امیر حیدر بود تا تعریف کنه قضیه چیه و میخواد بره کجا دلم شور افتاده بود و دست خودم نبود که استرسم رو پنهان کنم
دوباره برگشتم سمتش و آروم پرسیدم
_حیدر جان
انگار تو فکر بود از جا پرید
_جانم
_نگفتی کجا میری
نگاهم کرد
_آرمان بود ..
_بله متوجه شدم
دوباره نگاهم کرد و دور زد
_آرمان خیلی پسر خوبیه
سرمو انداختم پایین و شرم کردم از اینکه بگم بله مرام آرمان کم از یک برادر نداره برای من
_اجازه نمیدم آرمان حیف بشه باید کمکش کنم
نگاهش کردم و پرسیدم
_حیدر جان، غیاث کجاست؟
نگاه تند و تیزی انداخت سمتم و گفت
_باید کجا باشه؟
اطمینان خاطر باید میدادم به دلش جواب دادم
_گرفته باشنش
پشت جوی آبی نگهداشت و گفت
_نه ما قصدمون گرفتن غیاث نبود قصدمون نجات تو از مهلکه ای که خودمون طراحی کرده بودیم و پیگیر شدن غیاث برای رسیدن به بالا دستیش، باید متوجه بشیم کی مجوز خروج دخترا رو میگیره
کمربندش رو باز کرد و ادامه داد
_البته تو حوزه وظایف من نیست ولی نجات آرمان از این قضیه برام ضروریه، آرمان اگه نبود نمیرسیدیم به ته ماجرای غیاث
زهرا رو محکم تر به آغوش کشیدم و پرسیدم
_رسیدین به ته ماجراش؟
در ماشینو باز کرد و اشاره کرد منم پیاده شم
_به زودی اگر خدا بخواد
دیگه اجازه نداد سوالی بپرسم پیاده شد و ماشینو دور زد ذفت سمت در خونه ای آیفون زد و دوباره برگشت سمتم زهرا رو از آغوشم گرفت
_مواظب خودت و زهرا باش من تا فردا ظهر میام دنبالتون
سرمو تکون دادم و پشت کردم بهش برم داخل خونه ی فاطمه اینا دلم طاقت نیاوورد برگشتم سمتش صداش زدم
_مواظب خودت باش حیدر من بی تو ...
انگشت گذاشت رو لبهاش و گفت
_هیسس توکلت به خدا باشه، یا علی
اخرین لحظه اشاره کرد به قلبش و رفت
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜