eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
6.8هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_406 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ تو ماشین تمام نگاهم به امیر حیدر بود تا تعریف کنه قضیه چیه و میخواد بره کجا دلم شور افتاده بود و دست خودم نبود که استرسم رو پنهان کنم دوباره برگشتم سمتش و آروم پرسیدم _حیدر جان انگار تو فکر بود از جا پرید _جانم _نگفتی کجا میری نگاهم کرد _آرمان بود .. _بله متوجه شدم دوباره نگاهم کرد و دور زد _آرمان خیلی پسر خوبیه سرمو انداختم پایین و شرم کردم از اینکه بگم بله مرام آرمان کم از یک برادر نداره برای من _اجازه نمیدم آرمان حیف بشه باید کمکش کنم نگاهش کردم و پرسیدم _حیدر جان، غیاث کجاست؟ نگاه تند و تیزی انداخت سمتم و گفت _باید کجا باشه؟ اطمینان خاطر باید میدادم به دلش جواب دادم _گرفته باشنش پشت جوی آبی نگهداشت و گفت _نه ما قصدمون گرفتن غیاث نبود قصدمون نجات تو از مهلکه ای که خودمون طراحی کرده بودیم و پیگیر شدن غیاث برای رسیدن به بالا دستیش، باید متوجه بشیم کی مجوز خروج دخترا رو میگیره کمربندش رو باز کرد و ادامه داد _البته تو حوزه وظایف من نیست ولی نجات آرمان از این قضیه برام ضروریه، آرمان اگه نبود نمی‌رسیدیم به ته ماجرای غیاث زهرا رو محکم تر به آغوش کشیدم و پرسیدم _رسیدین به ته ماجراش؟ در ماشینو باز کرد و اشاره کرد منم پیاده شم _به زودی اگر خدا بخواد دیگه اجازه نداد سوالی بپرسم پیاده شد و ماشینو دور زد ذفت سمت در خونه ای آیفون زد و دوباره برگشت سمتم زهرا رو از آغوشم گرفت _مواظب خودت و زهرا باش من تا فردا ظهر میام دنبالتون سرمو تکون دادم و پشت کردم بهش برم داخل خونه ی فاطمه اینا دلم طاقت نیاوورد برگشتم سمتش صداش زدم _مواظب خودت باش حیدر من بی تو ... انگشت گذاشت رو لبهاش و گفت _هیسس توکلت به خدا باشه، یا علی اخرین لحظه اشاره کرد به قلبش و رفت رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜