ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_408 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_409
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
با اضافه شدن فاطمه به جمع من و آقا محمد کمی فضا صمیمانه تر شد و به درخواست آقا محمد روی زمین نشستیم دوره سینی چای
فاطمه برادرزاده اش را از دست آقا محمد برداشت و همونطور که باهاش بازی می کرد نگاهم کرد و گفت
_ماهورا نبودنت از زهر برای امیر حیدر سختتر بود هیچ وقت فکر نمی کردم امیر حیدر که هرگز جلوی ما احساساتی از خودش نشان نداده بود چه خوب چه بد چه زمان نوجوانی و جوانی چه حالا که ازدواج کرده و بچه دار شده به خاطر نبودن تو احساساتش را بروز بده
آهی کشید و ادامه داد
_چه شبهایی که خسته و کوفته ساعت سه صبح برمیگشت سرشو میذاشت کنار جانماز مامان و های های اشک میریخت
روی سر زهرا رو بوسید و گفت
_شبا وقتی برمیگشت بی حرفی سرشو میذاشت کنار سر زهرا و ساعتها بوش میکرد
هرچی ازش میپرسیدیم شام خوردی، میخوای بخوری با احترام میگفت نه میل نداره
فاطمه بغض کرده بود و یاداوری گذشته داشت دگرگونش میکرد
_بمیرم برای دل داداشم که تو همه حالتی حرمت نگهداره و حواسش به همه هست
نگاهم کرد و با فروبردن بغضش گفت
_ماهورا حیدر مراعات همه رو میکرد، پیش مامان ناراحتی نمیکرد پیش بابا گله نمیکرد و جواب محمد حسن رو هم نمیداد
سرشو با تاسف تکون داد و گفت
_بگردم براش که چقدر حرف شنید از خان داداش و زنش نفرین نمیکنم زهرا رو ولی از خدا میخوام تقاص مظلومیت حیدر رو ازش بگیره
آقا محمد معترض لیوان چایش رو گذاشت تو سینی و گفت
_فاطمه خانم خوبیت نداره اینجوری حرف زدن میدونی که حیدر هم راضی نیست
این حرفها با حرف امیرحیدر جور در نمیومد مگه نه اینکه از جای من خبر داشت پس این حجم از ناراحتی برای چی بود
فاطمه با تشر برگشت سمت آقا محمد و جواب داد
_ولم کن محمد تو که دیدی چجوری دل خان داداشمو خوردن سر اون دختره
فورا گردنمو چرخوندم سمت فاطمه و پرسیدم
_کدوم دختره؟
فاطمه دستی به صورتش کشید و لیوان چایش رو برداشت وگفت
_همون پرستاره، اولش که اصرار میکردن زهره بیاد از هدیه زهرا مراقبت کنه خودمو تیکه تیکه کردم تا تونستم محالفتمو به کرسی بنشونم
آقا محمد خندید فاطمه عصبی تر گفت
_یه خواهر ترشیده داره همیشه دوست داره بچسونتش به دمب حیدر ما
منم سرمو انداختم پایین و ریز ریز خندیدم در همون حالت پرسیدم
_پس پرستار زهرا رو کی معرفی کرد؟
ایشی کرد و گفت
_همین زهرا خانم معرفیش کرد از همکاراش بود نمیدونم چطور میرسید بیاد پرستاری کنه
آقا محمد مردونه از جا بلند شد و رو به فاطمه گفت
_بسه خانم کم کله پاچه بار بذار
فاطمه جیغ جیغ کرد و جواب داد
_بخدا راست میگم ماهورا اینا کمر همت بستن زندگیتو خراب کنن دو دستی حیدرو بچسب
نگاهمو سر دادم سمت لیوان توی دستم و گفتم
_نترس وقتی گریه های حیدر رو دیدی، نترس وقتی هنوزم منو میپذیره نترس وقتی یک طرف ماجرا امیرحیدره، نترس فاطمه جان حیدر کمر خم میکنه ولی کاری نمیکنه که کسیو دلخور کنه، حیدر برای دخترش گردن میذاره نمیذاره زیر دست کسی جز مادری بزرگ بشه که با تمام حرفهای پشت سرش، بازهم مورد تایید دل حیدره
لبخندی زدم و گفتم
_امیرحیدر هست اونیکه تو داری دربارش حرف میزنی
مکثی کردم و گفتم
_در تایید تمام وجنات خوب امیرحیدر چیزی پیدا نمیکنم جز اینکه بگم اون امیرحیدره نه کسی دیگه
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜