ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_487 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_488
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
نمیدونستم چیکار کنم با این یاغی فقط امیرحیدر از پسش برمیومد که اونم در دسترس نبود
با عصبانیت دوباره چادرم رو پوشیدم رفتم طرف در با صدای مامان متوقف شدم برگشتم سمتش و گفتم
_میرم مارالو بیارم دورت بگردم نگران نباش عزیزم
اینو که گفتم خوشحال شد و خندید نگاهی به مادر ارش انداختم و نفسمو با صدا دادم بیرون چشماشو روی فشرد و بهم انرژی داد
خداحافظی کردم از خونه اومدم بیرون به قصد محل کار امیر حیدر تاکسی گرفتم و خیلی زود رسیدم مقابل حرممطهر
قبل از اینکه وارد محیط کار امیر حیدر بشم رفتم به سمت حرم روبروی در ورودی ایستادم و نگاهی به صحن و سرا و گلدسته انداختم از ورودی باب الجواد و باب الرضا همه چی زیبا بود
از ته قلبم دعا کردم که این برنامه ختم بخیر بشه و مارال صحیح و سالم برگرده پیشم بعدش اگر صلاحش باشه خودش راضی باشه با هر کسی که دوست داشت ازدواج کنه فقط الان بدون اینکه بهش آسیب برسه بیاد پیشمون
چادر ساده که روی سرم انداخته بودم و زیر گلوم محکم گرفتم و با قدم های تند و بلند رفتن به سمت اداره ای که حیدر کار میکرد اداره که نه حوزه و پایگاه بسیج بود و حیدر اونجا نیروی جهادی محسوب می شد که پست و مقام آن چنان بالایی نداشت ولی با جون و دل کار می کرد
سرباز جلوی در عوض شده بود اون سرباز قبلی نبود که منو میشناخت سلام کردم و ازش خواستم که راهنماییم کنه به سمت اتاق حیدر
وقتی فهمید همسر آقایی ایزدی هستم با احترام خاصی بلند شد و با لهجه ترکی گفت
_چشم خواهر بیاین دنبال من راهنماییتون کنم ببخشید که اول نشناختمتون و ازتون خواستم خودتونو معرفی کنید آقای ایزدی توی قلب ما جا داره باورتون میشه همه پایگاه دوسش دارن از بس این مرد خوش اخلاقه از بس خوش برخورده از بس مهربونه خدا خیرش بده که گاهی وقتا بهمون اجازه میده برای دل خودمون بریم بیرون خیلی مهربونه خوش به حال هر کسی که باهاش داره زندگی میکنه همیشه دوست داشتم که برادر بزرگترم باشه یه روز بهش گفتم شما برادر بزرگتر منی لبخندی زد و گفت خدا به جوونیت خیر بده انقدر خوشحال شدم احساس کردم که بعد از دعای آقا امیر حیدر بود که جواب بله رو از دختر خالم گرفتم
برگشت سرشو انداخت پایین و گفت
_ خانم ایزدی من خیلی وقت بود که فکر دختر
خالم بودم چند بار هم رفتیم خواستگاری ولی جواب نداد بعد از دعای آقامیری انگار معجزه شد
لبخندی به پرچونگی این سر باز زدم و براش آرزوی خوشبختی کردم
وقتی رسید جلوی در اتاق حیدر احترام نظامی گذاشت و گفت
_ دیگه مزاحمتون نمیشم
وقتی وارد اتاق حیدر شدم سرش پایین بود و در حال نوشتن فکر میکرد سرباز باهاش کار داره ولی با شنیدن صدای من متعجب سرشو آورد بالا و گفت
_جانا اینجا چیکار می کنی
بدون اینکه معطل کنم با عصبانیت گفتم
_امیر حیدر تو برگشتی و گوشیتو روشن نکردی چرا چرا تو فکر نمی کنی ممکنه که باهات کار داشته باشم من از صبح تا حالا دارم با تو تماس میگیرم چرا سعی نمی کنی بعد از تموم شدن کارت به من زنگ بزنی
دستاشو به حالت تسلیم برد بالا و گفت
_ببخشید به خدا فراموش کردم همین پیش پای تو محمد بهم گفت که باید گوشی رو روشن کنم ولی فراموشم شد شرمنده گلهات روی سر من جا داره چشم هرچی تو بگی درسته چی شده که تا اینجا اومدی
انقدر قشنگو آروم باهام حرف زد که دلم نیومد بیشتر از این غر بزنم و اذیتش کنم کلافه رفتم روی صندلی کنار میزش نشستم و گفتم
_آرمان آرمانه نکبت مارال رو با خودش برده معلوم نیست رفتن کجا زنگ زدیم براش میگم خواهر من کجاست میگه جاش پیش امن تر از پیش شماست
پامو کوبیدم زمین و باید عصبانیت گفتم
_ یعنی چی که انقدر پسره پررو شده چرا به من نگفتی جریانش چیه
امیر حیدر با تعجب نگاهم کرد و گفت
_ مارال هم قبول کرده باهاش بره
فورا جواب دادم
_ بله درد من از همینه که خواهرم چرا بهش اعتماد کرده و رفته آخه چرا چرا چرا
با حال بد پامو کوبیدم زمین اصلا اعصاب درست حسابی نداشتم
امیر حیدراز جاش بلند شدو دستمو گرفت و گفت
_آروم باش خانوم آروم باش بانوی زیبا آرام باش عزیز دلم با عصبانیت که چیزی حل نمیشه من مطمئنم جاش پیش آرمان امنه ولی برای من سواله که چرا مارال قبول کرده بره نباید میرفت من مشکلم با این موضوعه وگرنه از آرمان شناخت کاملی دارم انشالله که هیچ مشکلی پیش نمیاد
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜