ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_488 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_489
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
با صحبتهای امیر حیدر کمی آرام تر شد و منتظر موندم تا شاید خودش بتونه کاری کنه
بدونه اینکه استرس و نگرانی به من منتقل کنه گوشی ثابت روی میزش رو برداشت و چند بار پشت سر هم شماره ای رو گرفت
هر بار که جواب نمیداد منتظر بودم تا ناامیدی رو توی چشماش ببینم ولی انگار امیر حیدر هیچ وقت ناامید نمی شد
دوباره نگاهم کرد و لبخند زد و دوباره همون شماره رو گرفت
چند دقیقه بعد با خوشحالی گفت
_ سلام آرش جان تو که میدونی من چیکار دارم چرا جواب نمیدی برادر؟
نمیدونم آرش چه جوابی بهش داد که با خنده گفت
_ فقط خودت از پس آرمان برمیای منتظرم خودت کارا رو جفت و جور کنی
و بعدش هم چند تا تعارف تیکه پاره کردن و ارتباط را قطع کردند
وقتی گوشی رو گذاشت روی میز از جا بلند شدم و گفتم
_ امیرحیدر این بود جدیتی که قرار بود به خرج بدی؟
حیدر با ناراحتی نگاهم کرد و گفت
_ماهورا خانوم مگه آرش و مقصره که بخوام سر آرش داد و فریاد کنم؟
جنون زده بود به سرم صدامو کمی بردم بالا و گفتم
_نه ولی تقصیر اون برادر نکبتشه حتما آرش میدونه مارال و برادرش کجا هستن همونطور که مادرش میدونست آرمان میاد دنبال مارال
حیدر با تعجب نگاهم کرد
_یعنی چی که میدونست؟
لبخند شلی زدم و جواب دادم
_میگه میدونستم عشق کار خودشو میکنه چه میدونم
یه لنگه از ابروهاش رفت بالا و زیر لب گفت
_که اینطور
همونموقع گوشی شخصیش زنگ خورد با نگاهی به شماره احساس کردم رنگ از رخسارش پرید
_الو مریم خانم؟
وا مریم خانم کیه امیر حیدر که اسم خانمها رو ... آها مریم بود زن مازیار الهی بمیرم دو هفتس از حالش خبر ندارم، چیشده بود که زنگ زده بود به حیدر
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜