ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_489 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_490
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
حیدر فقط با نگرانی داشت حرف های تند تند و پشت سر هم مریم را گوش میداد
طاقت نداشتم که گوشی رو قطع کنه و ازش بپرسم باز چه اتفاقی افتاده
حداقل ۵ دقیقه طول کشید تا حیدر بدون اینکه حرفی بزنه فقط زمزمه کنه خدانگهدار و گوشی رو قطع کنه
پرسیدم
_چی شده؟
نگاهم کرد و مشغول جمع کردن وسایل روی میز شد و گفت
_نمیدونم مریم حرف های مشکوک میزنه
رفتم نزدیک تر و دوباره پرسیدم
_ خوب چی می گفت؟
آهی کشید و جواب داد
_ باید بریم خونتون احساس می کنم اون جا دیگه براشون امن نباشه؟
_ میشه بهم بگی مریم چی گفت؟
سرشو بالا گرفت و با ناراحتی جواب داد
_امروز یکی رفته دم در خونتون مریم فکر میکرده ماهاییم بدون حضور مازیار میره درو باز میکنه ولی یه مرد غریبه بوده که حرفهای ناخوشایندی بهش میزنه و همون لحظه سر کله ی مازیار پیدا میشه و بیچاره رو به باد کتک میگیره.
با تاسف سر تکون داد و ادامه ی حرفش رو گرفت
_الانم از هق هق صداش بالا نمیومد
امیرحیدر مستقیم نگاهم کرد و گفت
_تو روزایی که نبودی اون دختر بی نوا تمام پناه و امیدش انگار من بودم الانم طبق عادت زنگ زده بود به من
از پشت میزش اومد بیرون
_منم ساعتها و دقیقه ها گوش میدادم حرفهاش رو بدون اینکه جوابی داشته باشم همون لحظه
آه کشید و گفت
_بریم دم در خونتون مارال خانم جاش امنه آرش هم دورادور مراقب هست نگرانش نباش حداقل تا فردا آرش کاری میکنه که برگردن
دیگه فکرم حوالی مارال نبود ما دوتا خواهر اگر از هیچی شانس نداشتیم حداقل از هوا خواه و خاطرخواه شانس داشتیم و با احترام باهامون برخورد شده بود هرچند که باید غیاث و امیرحسین رو خط میزدم
مریم بی کس رو چیکار میکردم که زیر دست مازیار هرروز یه بدبختی داشت و هرروز باید براش غصه میخوردم و خودمو لعنت میکردم که چرا واسطه ی ازدواجش با نابرادرم شدم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜