eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
6.8هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_493 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ بعد از مدتها رفتم کنار بابا نشستم و یه دل سیر نگاهش کردم همون طور که به پهلو روی پشتی افتاده بود با خس خس سینش گاهی وقتا بهم می خندید دستشو گرفتم و آروم ازش پرسیدم _حالت چطوره آقارضا؟ خنده و تکون خوردن شونه هاش بیشتر شد فکر کردم خوشش میاد از اینکه باهاش حرف بزنم دوباره نوازشش کردم و گفتم _ یه مدت منو ندیدی حالت بهتر نبود آقا رضا ؟ اخمی کرد و سرشو به طرفین تکون داد الهی شکر انگار داشت می‌فهمید چی دارم بهش چی میگم، داشتم امیدوارم میشدم به این که حواسش هنوز سر جاشه همانطور که دستاش تو دستم بود گفتم _زرین خانم چی این روزها که زرین خانوم پیشت نیست حالت چطوره؟ مثل بچه‌ها لباشو آورد جلو و بغض کرد الهی بمیرم که هنوز هم طاقت دوری مامان را نداشت خندیدم و گفتم _زیاد نگران نباش آقای عاشق به همین زودیا مامان میاد پیشت به همین زودیا خودت هم خوب میشی خنده هاش بیشتر شد همون موقع مریم با سینی شربت رسید سینی رو از دستش گرفتم یکی از لیوان های حاوی شربت آلبالو رو جلوی بابا گرفتم و گفتم _می خوام دورت بگردم؟ خیلی خوشحال شد و خندید انگار جون تازه ای گرفتم وقتش نبود که این مرد تو میانسالی اینجوری افتاده باشه گوشه خونه حتماً باید تلاش می کردیم که حالش را بهتر کنیم تا نزدیک های اذان مغرب کنار مریم و بابا نشستم و با همدیگه صحبت کردیم و بی خبر بودم از حیدر و مازیار و مامان یه دلم پیش بابا بود یه دلم پیش مارال یه دلم پیش مازیار بود یه دلم پیش مامان نمیدونستم این روزا رو چه جوری جمعش کنم خدارو شکر که یکی مثل امیرحیدر بود و کم کم داشت اوضاع روبراه می‌کرد دلم داشت دل دل میزد برای اینکه ازش بپرسم واقعاً قصد رفتن به مرزهای جهادی رو داره یا نه دلم داشت می ترسید از اینکه بهم بگه آره قصد داره بعد از تموم کردن این بلبشوی که توی خانواده ما اتفاق افتاده رو جمع کنه بره و تکلیف اصلیش رو انجام بده دلم داشت میترسید از اینکه به روزهای پایانی نزدیک بشیم بلند شدم نمازم رو خوندم داشتم سلام آخر رو میدادم که صدای یا الله حیدر و مازیار رو شنیدم با عجله نمازم رو تموم کردم چادر مریم رو انداختم زمین و بال زدم سمت در هال با دیدن مازیار تو لباس رسمی زیبایی که پوشیده بود قند تو دلم آب شد و هزار هزار قربون صدقه ی حیدر جانم رفتم مازیار نو نوار شده بود مثل مردهای خانواده دار با شخصیت و دل نشین شده بود رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜