ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_494 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_495
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
مازیار میخندید امیر حیدر میخندید مریم با دیدن همسرش توی اون لباس زیبا می خندید
چقدر هیجان انگیز بود حضور امیر حیدر چقدر زیبا بود حضور امیر حیدر چقدر لازم بود حضور امیر حیدر برای خانواده ما
بدون اینکه خجالت بکشم از روی تنها برادرم رفتم و امیر حیدر را در آغوشش گرفتم تند تند زیر لب کنار گوشش ازش تشکر کردم و قربون صدقه وجود گرمش رفتم
مازیار برای اولین بار خندید و گفت
_من خودم خوشتیپم شوهر تو برای من کاری نکرده
بی هوا برگشتم سمتش و صورتش را غرق در بوسه کردم و گفتم
_تو خودت خوشتیپی عزیز دلم بهترینی عزیز دلم همیشه مرد ترینی عزیزدلم کمکمون کن کمکمون کن خانوادمون جمع و جور بشه کمک کن حال من خوب بشه حال بابا خوب بشه حال مامان خوب بشه تو ستون این خانوادهای کمک کن حال هممون بهتر بشه
متاسف سرشان را پایین گرفت و گفت
_کمک می کنم حال هممون خوب بشه
مریم داشت اشک میریخت و همسرش رو توی اون لباس فاخر تماشا میکرد
خدایا بحق مظلومیت این دختر خودت هوای مارو داشته باش نذار زندگی به کاممون زهر تر بشه
امیرحیدربا اشاره بهم فهموند پشت سرش برم تو حیاط چادر رنگی مریم رو جمع تر کردم دورم و دمپایی سبز رنگ پلاستیکی مارال رو پوشیدم و رفتم بیرون
دستشو برده بود تو جیبش و زمین زیر پاش رو نگاه میکرد
_جان دلم
با لبخند سرشو آوورد بالا و گفت
_بریم ملاقات مارال؟
شوک زده گفتم
_یا زهرا چرا آنقدر یهویی خبر میدی حیدر جان قلبم افتاد که
شونه هاش از خنده لرزید
_قلبت نیوفته بانو بریم تا آرمان پشیمون نشده
اخم کردم و گفتم
_آرمان پشیمون نشده؟ غلط کرد پسره ی اح ...
فورا چهارتا انگشتش رو گذاشت روی لبهام و وادارم کرد به سکوت
چشمام رو پر حرص بستم و بوسه ای زدم به انگشتانش فورا دستشو از روی دهنم برداشت و گفت
_بار دومه خجالت میدی
خندیدم و بیخیال گفتم
_میرم چادرمو بیارم
و بین راه با خودم فکر کردم، چقدر سیر نشدم از بودن حیدر و خدا کنه که بمونه تا وقتی که پیر پیر پیر بشیم به پای همدیگه
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜