eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
6.8هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_495 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ چادرم را جمع کردم و توی ماشین نشستم همزمان با نشستن رو به امیرحیدر گفتم _چی شد که این پسره از خر شیطون اومد پایین؟ کجا باهاش وعده داری؟ امیر حدر استارت زد و سرشو تکون داد و گفت _گفت برم همون کوهی که یه مدت پیش بردمت گفت برم اونجا ولی نمیدونم چیشده که از خر شیطون اومده پایین ادای منو درآوورد و خندید خداروشکر میکردم که میخوام خواهرم رو بعد از اون عمل جراحی سنگین ببینم مسیر برام طولانی تر و طولانی تر میشد و یادآور خاطراتی بود که با حیدر جانم داشتم همونجای قبلی نگهداشت و ازم خواست پیاده شم بسم الله گفتم رفتم پایین ماشینو دور زدم و کنارش قرار گرفتم نگاهی به سرتاسر کوه کرد و گفت _نمیدونم دقیقا کجاست آنتن هم نیست که زنگ بزنم براش شونه هامو بالا انداختم و پا به پاش رفتم جلوتر از راه های باریک و پیچ دار رفتیم بالا همزمان صدای نوچ نوچ حیدر رو می‌شنیدم _حرص نخور اگه گفتن اینجا هستن حتما اینجا هستن دیگه جای دیگه که نداره هرچند که تو دل خودم آشوبی به پا بود از جنس مادری که نمیدونه دخترش کجاست تو همین فکرها بودم صدای جیغ مانند مارال رو شنیدم، یا ابالفضل گفتم و دویدم سمتی صدا دیگه به حیدر توجهی نداشتم فقط میدویدم تا برسم رسیدم لبه های کوه مارال دستاشو باز کرده بود و ایستاده بود ارمان هم پشت سرش میخندید یه لحظه شوکه شدم، یعنی چی که مارال زار میزد و آرمان میخندید یعنی چی این چرخه ی نکبت دویدم سمت مارال که از پشت بگیرم بکشمش عقب که آرمان مانع شد جلوم ایستاد و گفت _سلام ابجی ماهورا از روی شونهاش نگاهم به مارال بود که برگشته بود سمتم خواهرکم چهره اش زیبا شده بود چهره اش برگشته بود الهی شکر خواهرکم دوباره نورانی شده بود بهم لبخند زد آرمانو پس زدم و دوباره رفتم سمت مارال در آغوش گرفتنش _جانان من جان دل من نازدار من تمام توان من خواهرک من تند تند روی چادرم رو می‌بوسید و هیچی نمی گفت _کجا رفتی دورت بگردم من کجا رفتی نازنین من خودشو از آغوشم کشید بیرون _ببخشید که رفتم ببخشید که نموندم منو ببخش آجی ماهورام صدای طعنه آمیز آرمان به گوشم رسید که گفت _جاش امن بود نگران نباش آبجی بزرگتر با خشم برگشتم سمتش و گفتم _تو هیچ حقی نداری برای دخالت تو امور زندگی ما دستشو برد تو جیبش و با غرور جواب داد _همه ی کاره ی امور مارال از این ب بعد منم و بس همون لحظه حیدر رسید و سلام کرد رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜