ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_497 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_498
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
گریه های مارال حالم رو بد میکرد نمیدونستم چجوری بهش دلداری بدم بدتر از اونکه گیج بودم و نمیدونستم کی فرصت کرد انقدر به آرمان دل ببنده
امیرحیدر بهم اشاره کرد که آرومش کنم شاید، یا نه میگفت که باهاش بریم سمت ماشین نمیدونستم به معنای واقعی کلمه ذهنم فلج شده بود در برابر گریه های مارال و نمیدونستم الانشو باور کنم یا چند روز قبلشو بعد از تلفن امیرحسین
دستشو گرفتم پشت سر حیدر از پیچ و خم ها رفتیم پایین و رسیدیم به ماشین
باد شدیدی که وزیدن گرفته بود مانع میشد تا خوب و راحت همدیگه رو ببینیم مارال همونطور که چشماشو ریز کرده بود سمت مخالف امیرحیدر پشت ماشین ایستاد و رو به حیدر پرسید
_آقا حیدر حالا حتما باید آرمان میرفت؟
قبل از حیدر جواب دادم
_حالا بشین تو ماشین تا باد نبرده مارو بعد دربارش حرف بزن
با گریه غر زد
_یعنی چی آجی من نگرانم
حیدر پیش دستی کرد و گفت
_نگران نباشید مارال خانم جای آرمان الان امن تره بخاطر خودش بردنش وگرنه همه ی ما میدونیم با این روش به غیاث نمیرسیم
مارال قانع نشده بود ولی سکوت کرد و نشست تو ماشین حیدر نگاهی بهم انداخت و لبشو گاز گرفت منظورش این بود که بدخلقی نکنم با مارال، چقدر مهربون بود و همه چی تموم که حواسش به همه چیو همه جا بود
امیرحیدر روند سمت خونه و خیلی زود مادر آرش درو باز کرد رفتیم بالا
نمیدونم چرا احساس خوبی داشتم فکر میکردم مامان زرین با دیدن مارال تغییری توی حالتش ایجاد میشه
دلم گواهی خوب میداد نگاهی به حیدر انداختم مطمین بودم احساسم رو بیشتر از خودم درک میکنه
همینطور هم بود با لبخند نگاهم میکرد و منتظر بود تا در واحد باز بشه و اولین نفری که وارد میشه مارال باشه تا مامان سوپرایز بشه
مادر ارش درو باز کرد و با دیدن مارال چند ثانیه ساکت ایستاده بود و نگاهش میکرد
اشک توی چشماش میگفت چقدر خوشحاله و خودش رو نگهداشته که جیغ نکشه از شادی
چیزی نگفت دستشو گذاشت روی دهانش و اشکاش رو مهار کرد و اجازه داد تا مارال بره تو خونه و با مامان رو به رو بشه
مادر آرش که از جلوی در رفت کنار منو حیدر هم بیصدا وارد شدیم
مارال از پشت مامان زرین رو صدا زد و جوری صحنه رو چید که مامان بهش شوک وارد بشه و خودش برگرده سمت مارال
_مامان جونی، زرین خانم زیبا؟ دختر ته تغاریت اومده تاج سر، نمیخوای برگردی؟
مامان تکون خورد و به لرزه افتاد پشت سر هم اواهای نامعلوم از دهانش خارج میکرد
مارال بازهم ادامه داد
_زرین خانمم؟ برگرد به سمتم مامان جون دلم میخواد بیام بغلت
لرزش بدن مامان هر لحظه بیشتر میشد حالا دیگه حالم دست خودم نبود و تو بغل حیدر زار میزدم و صحنه ی مقابلم رو تماشا میکردم
بعد از چند دقیقه بالاخره مامان تکونی خورد به پشت سر حالمون دست خودمون نبود و هممون دست به دعا بودیم
امیر حیدر با لبخند مطمینی داشت نگاهمون میکرد انگار بهش الهام شده بود که مامان بالاخره واکنشی نشون میده
مامان کامل برگشت و با دیدن مارال پشت سرهم اشکش ریخت و طلب آغوش مارال کرد
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜