eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.3هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_515 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ دلم انگار سر جاش نبود خودم تو جمع بودم و حواسم پی زنگی تلفنی پیامی از حیدر که اخرین تماسش با ما عصر همون روز رفتنش بود و بعد از 24 ساعت هنوز خبری ازش نبود آرش و منصور خان هی ریز ریز با همدیگه حرف میزدن و دل منو خانم ایزدی رو پشت سر خودشون میکشوندن دوست داشتم بدونم چی میگن ولی محال ممکن بود فهمیدن اسرار بینشون کلافه از جمع بلند شدم رفتم تو اتاق زهرا بلکه دخترکم باعث ارامشم میشد مارال نشسته بود دستشو زده بود زیر چونه اش و بازی کردن زهرا رو تماشا میکرد درو بستم و کنار دیوار سر خوردم مثل مارال چونه گذاشتم روی زانوم و گفتم _مارال؟ نفس کشید و جواب داد _آجی جونم _مارال، یعنی حیدر کجاست؟ نگاهم کرد _مارال، حیدر اگه یه وقت کوچیک پیدا کنه، فورا زنگ میزنه مطمینم، یعنی تاحالا وقت نکرده؟ _حتما وقت نکرده چرا انقدر سرد جوابمو میداد مگه خواهرم نبود نگاهش کردم و با صدای پر لرزش گفتم _چرا دلداریم نمیدی جان خواهر؟ نگاهشو مستقیم انداخت تو نگاهم و گفت _کی منو دلداری بده؟ پس دلش پیش آرمان بود و نگران آرمان بود، آرمان یه داداش مثل آرش داشت که تمام قد پشتش بود دلش بهش گرم بود حیدر غریب من کیو داشت خار به پاش میرفت دشمن شاد میشدیم _حیدر غریبه بلند شدم کشون کشون خودمو کشوندم کنار زهرا و بغلش کردم سرمو گذاشتم روی پاهای کوچولوش و نالیدم _حیدر غریبه، مارال من بی حیدر تک و تنهام تو این دنیا چند ثانیه جواب نداد انگار داشت گریه میکرد _بدون آقا حیدر هممون بی کس میشیم پس یه گوشه دلش هم پیش حیدر بود _بدون حیدر میشیم همون خانواده ی نکبتی که قبلا بودیم دروغ نمیگفت _بدون آقا حیدر من ازت متنفر میشم مازیار میشه همون گوه اخلاق قبلی بدون آقا حیدر مامان دیگه نمیخنده تازه داشتم میفهمیدم حیدر چه نعمت بزرگی بوده برای من و خانواده ام تو همین یکی دوساعته تازه داشتم میفهمیدم حیدر ستون خونه ی ماهم بوده در اتاق باز شد و یکی اومد داخل، دوست نداشتم بلند شم نیاز داشتم به آرامشی که دستای کوچیک زهرا داشت به دلم میداد _خواهران غریب چرا اینجا نشستن؟ آرش بود جواب که نشنید دوباره گفت _خیلی بده که هردو تون عزای شوهراتونو دارید خودش به لودگیش خندید خیلی جدی پرسیدم _حیدر نیست نه؟ به هیچ دری نزد و جواب داد _خبری نیست ولی به زودی خبری میشه چشمامو بستم و اجازه دادم اشکم بریزه رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜