از ماهورا هم براتون چت اوردم ان شالله جبران بشه☺️👇
https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f
چتشونو اینجا ببینید 👆
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_513 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_514
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
تصمیمش جدی بود و من امشب شب اخری بود که کنار حیدر آرام میگرفتم وقتی بلند شدیم اومدیم خونه با شونه های افتاده و سلانه سلانه رفتم تو اتاق خواب چادرمو انداختم روی شونه هام و نشستم روی تخت تا حرکات حیدر رو زیر نظر بگیرم و تو ذهنم ذخیره کنم
حیدر با خنده ای که روی لبش بود و میگفت راضیه از رضایت پدرش، مشغول جمع کردن وسایلش شد
ساکشو درآورد و لباساش رو یکی یکی چید توش انگار شوق داشت ذوق داشت حالش رو به راهی بود که برای خودش ته همه ی راه ها بود و برای من غیر قابل درک حیدر داشت میرفت و من رفتنش رو به تماشا نشسته بودم
زیپ ساکش رو کشید و نگاهم کرد و گفت
_نمیدونی چه احساس خوبیه تجربه ی چیزی که از ته قلبم آرزوش رو دارم
لبخند زدم و چیزی نگفتم
_نمیدونی چقدر قلبم داره بال بال میزنه برای فردا
یکم مکث کرد دوباره گفت
_یه استرس بدی دارم مثل شبهای قبل از اردو تو مدرسه
خندید و سرشو تکون داد
_چی میگم من، میگم ماهورا خانم؟
دستمو زدم زیر چونم و جواب دادم
_جانم آقا حیدر
وای که هنوزم مثل روز اول خجالت میکشید و قرمز میشد
_جونت سلامت بانوی زیبا، چرا حرف نمیزنی باهام بگو دلم آروم بگیره!
بلند شدم همونطور که چادرمو تا میزدم گفتم
_میخوام تو حرف بزنی تا صدات یادم بمونه برای لالایی زهرا، میخوام تو بگی تا یادم بمونه برای قصه های زهرا
شالمو گرفتم تو دستم و گفتم
_میخوام طرز نگاهتو ذخیره کنم برای شبهایی که کنارمون نیستی، برای وقتای دلتنگی مون
رفتم تو دستشویی دست و صورتمو شستم و نذاشتم اشکم بریزه، برگشتم تو اتاق حیدر دراز کشیده بود مثل همیشه چشماش باز بود و با نگاه کردن به سقف، تو فکر بود
کنارش دراز کشیدم و گفتم
_حالا تو بگو، من چیا بگم به زهرا بعد از رفتنت؟
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_514 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_515
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
نگاهش رو از سقف نگرفت همونطور زل زده به سقف جواب داد
_بهش بگو باباتورو خیلی دوست داره درکنار تو جهاد هم میخواد رفقیای هییتیش هم میخواد در کنار تو کار برای خدا هم میخواد بگو بابا نتونست بعد به دنیا اومدن تو دست از دنیا بکشه و بشینه بزرگت کنه سرش هنوز باد داره برای رفتن بگو بابا بد نبود دلش هوایی بود
کمی سکوت کرد دوباره گفت
_ماهورا خانم یه وقت برای زهرا نگی با غرور اومدم خواستگاریت اشتباهمو برای دخترم نگی من با شوق اومدم بهش بگو بابا خاطرخواهم بود بگو بابا از ته قلب منو میخواست نگو بعدش شدم شیدا و تا آستارا دنبالت اومدم بگو از همون اول من میخواستم ماهورا رو
لبخند زدم و گفتم
_یعنی نگم وقتی اومدی خونمون همش میگفتی خواب دیدم بیام اینجا؟ نگم چه غمی میرفت به دلم که از موضع قدرت باهام حرف میزدی؟
چند لحظه هیچی نگفت و یهو بلند شد نشست نگاه کرد به چشمام
_ماهورا نکنه حلالم نکنی؟
با تعجب نگاهش کردم چی میگفت این دیوونه
_نکنه حلالم نکنی همون اول کاری خدا بگه برگرد به زن و بچت برس من مجاهد بی عقل نمیخوام
یه جوری حرف میزد که کم کم اشکش داشت در میومد چقدر این مرد حساس بود و دل نازک
_امیییر حیدر؟ این حرفها چیه؟ من تمام عشق و علاقه ای که تو زندگی تجربه کردم مدیون توام چی میگی تو آقا حلال نکردن چیه؟
سرشو انداخت پایین و گفت
_حلالم کن برای روزهای بعد ..
میدونستم امیرحیدر بد نمیشه مگر با دست تقدیر پس من حلالش میکردم برای همه ی روزها
اون شب مثل تمام زن و شوهرهایی که قرار روز بعد از هم دور بیوفتن گذشت و من نمیدونستم دست تقدیر چه طالعی برام رقم زده فقط توکل کرده بودم به خدای حیدر تا دل آروم بگیرم و کم نیارم تو روزای نبودنش
بعد از نماز صبح هردو بیدار بودیم من نگاهم به حیدر بود و حیدر شتابان سمت قرارگاهش با دوستاش آماده شده بود ساده و بی آلایش کیفشو انداخت رو کولش و گفت
_خودت از مادر و مارال خانم خداحافظی کن خونه برای شما سه تا امن ترین جاست کارهای غیر ضروری اصلا انجام ندید ضروریا هم آرش میاد
سرمو تکون دادم و دنبالش رفتم تا جلوی در بدون حرف بیشتری سرمو بوسید و رفت
رفت، خیلی واژه ی سنگینیه ولی حیدر رفت و فقط تا روز اول ما ازش خبرداشتیم و بعد از اون در بیخبری کامل بودیم تا مدتها
حیدر رفت و روز شد و آرش به ما سر زد مازیار اومد اقای ایزدی اومد همه اومدن تا دور من شلوغ باشه ولی .. من دنبال کسی میگشتم که نبود
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_515 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_516
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
دلم انگار سر جاش نبود خودم تو جمع بودم و حواسم پی زنگی تلفنی پیامی از حیدر که اخرین تماسش با ما عصر همون روز رفتنش بود و بعد از 24 ساعت هنوز خبری ازش نبود
آرش و منصور خان هی ریز ریز با همدیگه حرف میزدن و دل منو خانم ایزدی رو پشت سر خودشون میکشوندن دوست داشتم بدونم چی میگن ولی محال ممکن بود فهمیدن اسرار بینشون
کلافه از جمع بلند شدم رفتم تو اتاق زهرا بلکه دخترکم باعث ارامشم میشد مارال نشسته بود دستشو زده بود زیر چونه اش و بازی کردن زهرا رو تماشا میکرد
درو بستم و کنار دیوار سر خوردم مثل مارال چونه گذاشتم روی زانوم و گفتم
_مارال؟
نفس کشید و جواب داد
_آجی جونم
_مارال، یعنی حیدر کجاست؟
نگاهم کرد
_مارال، حیدر اگه یه وقت کوچیک پیدا کنه، فورا زنگ میزنه مطمینم، یعنی تاحالا وقت نکرده؟
_حتما وقت نکرده
چرا انقدر سرد جوابمو میداد مگه خواهرم نبود نگاهش کردم و با صدای پر لرزش گفتم
_چرا دلداریم نمیدی جان خواهر؟
نگاهشو مستقیم انداخت تو نگاهم و گفت
_کی منو دلداری بده؟
پس دلش پیش آرمان بود و نگران آرمان بود، آرمان یه داداش مثل آرش داشت که تمام قد پشتش بود دلش بهش گرم بود حیدر غریب من کیو داشت خار به پاش میرفت دشمن شاد میشدیم
_حیدر غریبه
بلند شدم کشون کشون خودمو کشوندم کنار زهرا و بغلش کردم سرمو گذاشتم روی پاهای کوچولوش و نالیدم
_حیدر غریبه، مارال من بی حیدر تک و تنهام تو این دنیا
چند ثانیه جواب نداد انگار داشت گریه میکرد
_بدون آقا حیدر هممون بی کس میشیم
پس یه گوشه دلش هم پیش حیدر بود
_بدون حیدر میشیم همون خانواده ی نکبتی که قبلا بودیم
دروغ نمیگفت
_بدون آقا حیدر من ازت متنفر میشم مازیار میشه همون گوه اخلاق قبلی بدون آقا حیدر مامان دیگه نمیخنده
تازه داشتم میفهمیدم حیدر چه نعمت بزرگی بوده برای من و خانواده ام تو همین یکی دوساعته تازه داشتم میفهمیدم حیدر ستون خونه ی ماهم بوده
در اتاق باز شد و یکی اومد داخل، دوست نداشتم بلند شم نیاز داشتم به آرامشی که دستای کوچیک زهرا داشت به دلم میداد
_خواهران غریب چرا اینجا نشستن؟
آرش بود جواب که نشنید دوباره گفت
_خیلی بده که هردو تون عزای شوهراتونو دارید
خودش به لودگیش خندید خیلی جدی پرسیدم
_حیدر نیست نه؟
به هیچ دری نزد و جواب داد
_خبری نیست ولی به زودی خبری میشه
چشمامو بستم و اجازه دادم اشکم بریزه
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜