#من_و_سه_فرزندم
در شُرف پنج نفره شدن ، بودیم که سال گذشته به لطف خدا ، دکترای دانشگاه تهران قبول شدم.
مزد تلاشم بود و برکت حضور مهمان آسمانی ام ...
زمستان امسال برای یکسری کارهای اداری آزمون جامع باید به دانشگاه میر فتم .
تلاش همسرم برای همراهی ما ، بعلت کارشان نتیجه نداد ، من ماندم و سفر پیشِ رو و سه فرزند ...
فاطمه طهورای دوماهه ام 😘 محمد حسین ، بزرگ مرد نه ساله ام 😘و محمد هادی سه ساله ام با همه ی نشاط کودکانه اش😘
خییییلی استرس داشتم ، سرما خوردگی فاطمه طهورا وسرفه هاش هم مزید بر علت شده بود .
باید عزمم را جزم میکردم ،بسم الله گفتم
متوسل شدم به خانم حضرت زهرا سلام الله ...
برای راحتی بیشتر بچه ها قطار رو انتخاب کردیم و راهی شدیم ...
نیّت کردم یه سفر پر برکت رو تدارک ببینم به یاری خدا ☺️
محمد حسینم دوست داشت بخش های مختلف قطار رو ببینه، و از اونجا که کشف کردن بچه هام برام مهمه و با اولویت ، نوزادم رو بغل کردم و دست محمد هادی رو گرفتم و کنکاش گروهی مون رو شروع کردیم تا به کابین آقای راننده قطار(به قول محمد هادی) رسیدیم. ایشون هم با بزرگواری تقاضای منو پذیرفتند و اجازه دادند محمد حسین اکثر بخش های قطار رو بررسی کنه و از نزدیک ببینه 😉
چقدر این اکتشاف به جان و دلمون نشست و ثبت خاطره کرد 😍
وقت نماز صبح بود و بچه ها در خواب ناز 🙃 باید میرفتم برای نماز، برف همه جا رو گرفته بود و با اون سرمای شدید نمیشد بیدارشون کنم و با خودم ببرمشون...
توکل کردم، به خدا سپردمشون و رفتم بیرون، نمازم رو خوندم.....
ادامه دارد...
1⃣
#تجربه_سفر
#تجربه_نگاری
#ارسالی_اعضا
#من_و_سه_فرزندم
وقت نماز صبح بود و بچه ها در خواب ناز 🙃 باید میرفتم برای نماز، برف همه جا رو گرفته بود و با اون سرمای شدید نمیشد بیدارشون کنم و با خودم ببرمشون...
توکل کردم، به خدا سپردمشون و رفتم بیرون، نمازم رو خوندم و برگشتم...
همچنان در آغوش پر مهر خدا ، گرم خواب بودند الحمدلله☺️
ساعت ۱۱ به تهران رسیدیم، با حداقل زمان باید بیشترین سرعت را به خرج می دادیم تا زودتر به دانشگاه برسیم 😉
فاطمه طهورا همچنان در بغلم بود ، کوله پشتی را روی دوشم انداختم و دست محمد هادی را گرفتم، محمد حسین هم مسئول آوردن چمدان شد و باز بسم اللّه گفتیم ❤️
در ازدحام جلوی ایستگاه راننده اسنپ نمی تونستن پیاده بشن ، سریع بچه ها را سوار کردم و فاطمه طهورا را گذاشتم روی پای داداشش و خودم چمدون رو جادادم داخل ماشین و حرکت ما به سمت دانشگاه....
فکرم مشغول بود ؛ برف میبارید و چقدر هوا سرد بود امااا ایمان داشتم این سفر با همه ی شرایطش ، حکمتی در رشد من و فرزندانم داره و در سایه ی محبت و لطف ویژه ی خدا هستیم ...
تو همین سختیهاست که روحمون بزرگتر میشه و بچه ها قوی تر میشن و مقاومتر بار میان.
ایمان داشتم که راهم درسته، مسیرم درسته و خدا هم برکت میده به توان خودم و بچه هام. 😍😘
مرور تمام باورهام ،داشت عملی شد ...
جهاد فرزند آوری و مجاهدت علمی برای منِ بچه شیعه باید یقینی بشه ...
دلم آروم بود و با بچه ها رد برفها رو نگاه میکردیم ...
به دانشگاه رسیدیم؛ خدا ، من و سه فرزندم😍
ظاهر امر این بود که بچه هام رو باید بذارم جلو در دانشگاه......
ادامه دارد...
2⃣
#تجربه_سفر
#تجربه_نگاری
#ارسالی_اعضا
#من_و_سه_فرزندم
ظاهر امر این بود که بچه هام رو باید بذارم جلو در دانشگاه و خودم برم بالا، توی اون هوای برفی و شهر غریب !
اما خدای مهربونمون ، آقای حراست رو واسطه ی نگه داشتن محمد حسین و محمد هادی و وسایل رو قبول کردند ، از جوان مردیشون تشکر کردم ، بچه ها رو سپردم
و با فاطمه طهورا رفتم داخل ساختمان ...
حضور بچه ها برکت وقت میداد و توان ☺️ سریع کارامو به نتیجه رسوندم و برگشتم اتاق حراست ...
مثل همیشه خدا به بهترین وجه ، همراه بچه هام بود😍 و محبتش به ما رو تو مسئولیت پذیری های محمد حسین جلوه میداد ، بزرگ مردی که دست راستم بود تو نبود پدرش .
و الحمدلله...
بازم چالش بعدی رو پشت سر گذاشتیم و چهارتایی😍 شاد و پر انرژی از با هم بودن، راهی منزل برادرم شدیم.
برای روزهای بعد محمدحسین و محمد هادی ، مهمان دایی می مانند و مادر و دختری میرفتیم دانشگاه .... 😍
سفربا تمام خاطراتش ، کم و زیاد ها ، میتونه سکوی رشدی باشه برای استعدادها و تواناییهای نا شناخته ، بروز و ظهور آنچه شنیدیم یا دیدیم و اما میدان عملش را هنوز تجربه نکردیم ....
و این سفر درک شیرین و عملیاتیِ
الهی و ربی من لی غیرک
بود برای من و فرزندانم ....
بزرگتر شدیم در باورهای لذت محبت خدای بزرگ مون و مسیر مجاهدتهای پیش رو .....
و الحمدلله علی کل حال
3⃣
#تجربه_سفر
#تجربه_نگاری
#ارسالی_اعضا
@bazikodakan
@Madar_irani