May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
--👥🗣--
بسیار میتونست مؤثر باشه...
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
#آرزوےشہادٺ
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
✨❀﷽❀✨
#تلنگر
✦
ای کاش فقط چادر حضرت زهرا روسرمون نباشه...!
همراش؛
حیایِ زهرایی
عفافِ زهرایی
نگاهِ👀زهرایی
کلامِ🗣زهرایی
هم داشته باشیم :)🌱
ڪاش ب خودمون بیایم و به این نقطه برسیم ڪه چادر مشکے حضرت زهرا صرفا یڪ چادر ساده مشکے نیست ...
یک دنیا پراست از تکلیف و آداب
ڪه بدا بہ حال ما ڪه خود راچادری میدانیم و از آن غافلیم💔
#اَللّهُمَّعَجِّـلْلِوَلیِّکَالفـَرَجْ
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
#آرزوےشہادٺ
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
| #انگیزشی🤩
ࢪفٻق...
مشڪلآٺ بآ همہ سخٺےهآش،
بآلآخࢪه ٻہ ࢪوز ٺموم مےشہ!
لبخند بزن ڪہ
لبخندت خٻلے قشنگہ...
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
#آرزوےشہادٺ
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈
گردان قاطرچی ها🐴
قسمت یازدهم
جنگجویان شنگول😎
_ ببینم دستاتون را استرلیزه کردید!؟یه وقت مجروحی، خونی💉، نبینید غش کنید ها😵، باریک اللّه کارتون رو خوب انجام بدید.👏🏻
سیدعلی معاون اول فرمانده گردان🧔🏻 از دست یوسف، عصبی😡 شده بود. هرچقدر سعی میکرد اظهار فضل و اُلدُرم بُلدُرم های یوسف را نشنیده بگیرد، نتوانست که نتوانست😕. صدای یوسف، سوهان اعصابش شده بود. یوسف کار را به جایی رساند که به خود سیدعلی هم بند کرد و حق به جانب گفت🤨:(( ببینم آ سید علی، خوب نقشه 🗺️منطقه عملیاتی را نگاه کردی؟ میدونی چطوری و از کجا بچه هارو باید ببری جلو تا کمتر تلفات بدیم و بهتر حساب عراقیها را برسیم!؟))
سید علی لب گزید و به یوسف چشم غره رفت😒😳. بی توجه به پوزخند دیگران، با صدای گرفته و جوری که فقط یوسف بشنود گفت:(( سربه سر من نذار پسر، برو ردّ کارت!))
یوسف از رو نرفت، سر تکان داد و محکم تر از قبل گفت:(( اگه من بهت هشدار بدم☝️ بهتره تا یه وقت زبونم👅 لال گند بالا بیاری، ببین علی جان! از دست من ناراحت بشی، اما یادت بیفته جلوی اشتباهات را بگیری بهتره تا زبونم👅 لال، بچه های مردم را ببری زیر تیغ🗡 و گلوله دشمن خونشون بیفته گردنت. من خیر و صلاحت رو میخوام😊!))
ادامه دارد...
#گردان_قاطرچی_ها
#رمان_نوجوان
گردان قاطرچی ها🐴
قسمت دوازدهم
جنگجویان شنگول😎
یوسف شانس آورد که همان لحظه آقاتراب فرمانده گردان، سیدعلی را صدا کرد🗣، چون سید علی تصمیم گرفته بود سه ثانیه بعد با قنداق تفنگش🔫 به فرق سر یوسف بکوبد و خیال خودش و دیگران را راحت کند. آقا تراب در نور💫 کمی که از درز چادر فرماندهی روی صورت سیدعلی افتاده بود، دید که سیدعلی حسابی برزخ و اخمو😡😠 شده، لبخند زد و پرسید:(( چی شده سیدعلی، حسابی تولبی🤔؟)) سیدعلی که تیکه عصبی اش عود کرده بود و پلک چشم👁 چپش بی اراده می پرید، گفت:(( اقبالش بلند بود که شما صدام کردید، میخواستم همچنین بزنم تو سرش که رب و روبش یکی بشه.))
_کی رو میخواستی بزنی؟😟
_ همین عتیقه سازمان ملل رو! همین یوسف خان بی ریای درب و داغون رو. آقاتراب این مصیبت رو از کجا پیدا کردین😒؟ به عالم و آدم گیر میده و داره استغفرالله...، این لحظه های آخری که معلوم نیست شهید بشیم یا نه، چنان اعصابمو خط خطی کرده 😡که دهنم به گلاب باز میشه. آقاتراب، آخه این کیه😩؟ بدجوری خالی میبنده! چپ میره و راست می آد پز میده😓. تو عملیات قبلی، کم مونده بود صدام حسین رو تک و تنها اسیر کنه که یک لشکر بعثی به داد صدام رسیدن و از دست اون نجاتش دادن. الانم به من پیله کرده. آخه من چی کارش کنم🙁😥؟
آقاتراب قمقمه اش🍶 را از بند فانسقه جدا کرد. درش را باز کرد و به زور به سیدعلی داد و گفت:(( کمی آب بخور🙂، خلقت باز شه. بخور سید جان. عزیزم تو چرا😊؟
ادامه دارد...
#گردان_قاطرچی_ها
#رمان_نوجوان
گردان قاطرچی ها🐴
قسمت سیزدهم
جنگجویان شنگول😎
توکه پنج ماهه میشناسیش و میدونی خصلتش اینه که قپی بیاد و بیخود و با خود، از خودش تعریف کنه و هی تو چشم👀 باشه🤷🏻♂. الان هم جو گرفتدش و بیشتر داره هنرنمایی میکنه🙎🏻♂. کی آچار فرانسه گردانه و تو هر گیر و گرفتاری داوطلب می شد تا کمک کنه🙆🏻♂؟ از اینام که بگذریم، امشب همه مون خوشحال🙂 و سرحالیم😃. اگر خدا بخواد پس از دو سال داریم خرمشهر را از دست بعثی ها آزاد می کنیم✊🏻. قول میدم اگر زنده بمونیم، فردا شب توی مسجد جامع خرمشهر، یوسف رو بغل می کنی از خوشحالی به گریه می افتی😂🤣. وقت رفتنه. به بچهها بگو جمع بشن توی سوله بزرگه برای آخرین خداحافظی🖐🏻، برو قربون جدت👈🏻👉🏻، برو👋🏻!))
پیر👴🏻 و جوان👨🏻 و نوجوان🧑🏻، لباس خاکی رنگ به تن🧥، دسته دسته وارد سوله شدند. آنقدر جادار و بزرگ بود که میشد توی آن فوتبال⚽️ بازی کرد. همه شانه به شانه و سبیل به سبیل هم، چشم👀 دوختند به آقاتراب🧔🏻 که جلوی صف ها ایستاده بود. با اشاره آقاتراب🧔🏻، صدای بلندگوها📢 که هنوز سرودهای حماسی پخش میکرد، قطع شد. سوله با لامپ💡 های کوچک و بزرگ نورانی شده بود. بچه ها هنوز با هم میگفتند🗣 و میخندیدند😆. یک نوجوان خنده رو بلند شد و با نگرانی ساختگی فریاد زد😮:(( ای وای من حلقه ضامن نارنجکم رو گم کردم، کسی ندیدتش😵؟))
هنوز حرفش تمام شده بود که نصف جمعیت هماهنگ و خنده کنان شروع کردند به شمارش:(( هزارویک، هزارودو، هزاروسه، هزاروچهار، هزاروپنج، بمب....!!!))💥
نوجوان شیرجه زد روی زمین و همه خندیدند.
ادامه دارد...
#گردان_قاطرچی_ها
#رمان_نوجوان
گردان قاطرچی ها🐴
قسمت دهم
جنگجویان شنگول😎
بعضی ها جو گیر شده بودند و به پیشانی خود یا دوستانشان سربند های سرخ و سبز گره میزدند. چند نفر چفیه هایشان را به کمر بسته بودند. چند نفری هم بهترین لباس👕 نظامی شان را که تمیز و اطو کشیده بود، پوشیده بودند و پوتین👢 های مشکی شان را واکس می زدند؛ انگار به جشن عروسی👰♀️ می رفتند، می خواستند خوشتیپ و مرتب باشند.
این وسط یوسف بود که بیشتر از همه هیجان زده شده بود و یک جا بند نمی شد. در میان سر و صدای همهمه و بگو بخند و سرودهای حماسی، صدای یوسف🗣 از همه بلندتر بود که به این و آن بند میکرد در کار هرکس اظهارنظر می کرد.
در منطقه حمله، آسمان از منور🎆های سرخ و زرد روشن شده بود. انگار در آسمان چراغ💡 های عظیم و پر نوری نصب کرده بودند که نورش روی زمین می رقصید و یک دم خاموش نمی شد. منور ها🎇 پشت سر هم روشن می شدند و اجازه نمیدادند زمین زیر شنل تاریکی🌌 فرو برود. اما یوسف توجهی به آن منطقه نداشت و فقط و فقط به بچه های هم گردانی اش بند کرده بود و آقابالاسری میکرد.🤵🏻
گاهی به جوان👱♂ خنده روی😄 تیربارچی امر و نهی میکرد که حواست به این نوار گلوله ها باشد، خاکی و گلی نشود و در لوله سلاحت🔫 گیر کند! بعد به عاقله مردی که راکت انداز آر پی جی در دستش بود، هشدار❗️ میداد که موقع شلیک حواست به پشت سرت هم باشد، آتش🔥 عقب آرپیجی، افراد پشت سرت را شل و پل نکند و مصیبت به بار بیاورد!به امدادگر ها بند کرده بود☝️🏻 واقعاً کارشان را بلدند، اصلا ً درست و درمان آموزش امدادگری دیده اند، یا همینطوری امدادگر شده اند!
ادامه دارد...
#گردان_قاطرچی_ها
#رمان_نوجوان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🥀💔
کاش الان حرمت بودم
:)
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
#دختر حاجـ قاســـ♡ـم
{ســـربازاݩ گمݩـــامــ ۳۱۳}
@Saarbazangomnam313
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈