6.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼🌸تصاویری از گل آرایی زیبا در صحنهای حرم مطهر
در ایام #میلاد_پیامبر_اکرم(ص) و #میلاد_امام_جعفر_صادق(ع) 🌸🌼
@razavi_aqr_ir
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹🍃
ɢʜs |³¹³
هدایت شده از -رفقای شهیدم-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
🤔 میدونستےصلواتچنین
معناۍقشنگےداره؟!
🎙 #استـٰادپناهیان
「@mohsenhojaji14」
•🌸🌿
عزیزان قصد داریم به مناسبت میلاد با سعادت نبی اکرم(صلیاللهعلیهوآله)، به نیت ظهور آقا صاحب الزمان و نابودی کرونا و حاجت های متعدد همهی مردم و...
سیل صلوات راه بندازیم...
لطف بفرمایید تعداد صلواتی که میتونید قرائت کنید رو به این آدرس ارسال کنید 👇🏼
@Aeenehkhodaaa
که تعداد صلوات های فرستاده شده مشخص بشه...
انشاءلله حاجت روا بشید🌿🙂
#عیدتونمبارک
#منمحمدرادوستدارم💚
عزیزانےکہبہتازگےدرعضوکاناݪشدید..
خوشآمدید✋🏻
یک『 سرپنٰاھ🌿』ایجاد کردیم برای حرف هاے شما..
#کانال_خودسازی_و_چله_ترک_گناه🔥🌈
اگر علاقه دارید عضو بشید تا باهم پیشرفت کنیم✌️🏻🌿
آدممذهبےوغیرمذهبےفرقےنداره🙂♥️
دوستانہوخودمونے
@Nashenass_sarpanah
‹نجوٰ؎دل›❥
•🌸🌿 عزیزان قصد داریم به مناسبت میلاد با سعادت نبی اکرم(صلیاللهعلیهوآله)، به نیت ظهور آقا صاحب الز
تا الان ۴۱۰صلوات فرستاده شده🌺🌿
#اجرکممنالله
ولی به نظر من
« حی علی خیر العمل »
میتونه به جای« بیا بغلم »هم
کاربرد داشته باشه :)🙃
#نماز_اول_وقت📿
ɢʜs |³¹³
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨
✨🌸
#داستان_زندگی_شهید_محسن_حججی
#قسمت_سوم
اصلا نمی فهمیدمش.
عید نوروز با زهرا آمد خانه مان. عدل برگشت و به مجسمه زن گوشه اتاق گیر داد:(دایی اگه ناراحت نمی شی، جای این مجسمه،عکس شهید کاظمی بذار).
سری جنباندم که یعنی ببینیم چه میشود؛ولی ته دلم گفتم:اینم با این سپاهی بازیاش زیادی رو مخه!
انگار حرف دلم را از چشمانم خواند. نیشخندی زد و گفت:(ان شاءا... بهش میرسی!)مدتی به این فکر میکردم که چرا گفت عکس شهید کاظمی؟! مگر عکس قحطی است؟! چرا عکس امام نه، چرا عکس مشهد و کربلا نه!آخر،یک روز ازش پرسیدم. گفت:(اگر عکس شهیدجلوی چشمت باشد، دیگه ازش خجالت میکشی هر کاری انجام بدی!)
-حالا که ما نداریم چه کنیم؟
-باشه طلبت، خودم برات میارم.
چند روز بعد، یک قاب عکس کوچک فرستاد برایم. گذاشتم کنار اتاق، درست جلوی چشمم؛ولی نه شرمی ایجاد شد،نه تغییری.رفتم خانه خواهرم،روی مبل نشسته بود. تا وارد شدم،تمام قد جلویم ایستاد. همین که نشست، پسر برادرم آمد داخل.باز تمام قد ایستاد و با آن بچه نیم وجبی دست داد.گفتم:(جلوی بچه نمیخواد بلند شی،بشین راحت باش).گفت:(شما از ساداتید و احترامتون واجبه!).آقا مارا می گویی! انگار یکی با پنکه زد تو سرم. با خاک یکسان شدم. با همین حرفش مرا تکاند. حدود نیم ساعت سرم را بالا نیاوردم. پرسید:(دایی چرا رفتی تو لاک خودت؟) از زیرش در رفتم. پا شدم رفتم بیرون و سیگاری دود کردم.
ادامه دارد....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
ɢʜs |³¹³