eitaa logo
‹نجوٰ؎دل›❥
279 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
249 ویدیو
27 فایل
- به نیت ‌سلامتےرهبرمعظم انقلاب و هدیه به روح حاج قاسم"سرداردلها"♥ و‌حالِ‌خوش‌هم‌وطنانمان📖💜 اول‌بفرماییداینجا: @Dochar_h • سرپنٰاھ‌دلاتون❧↶ @Nashenass_sarpanah • براےمان نجوا کنید..در ناشناس‌ها↯ @Maghsad2407 بخون‌ازشرایطمون🌿↯ @Dar_masire_eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
بسمه تعالی🕋 باتوجه به ثبت خاطرات صادقانه خانواده، دوستان و هم رزمان شهید در متن کتاب،امیدوارم همان گونه که خون شهید جریانی نو در انقلاب اسلامی ایجاد کرد.این خاطرات نیز نقشه راهی باشد برای نسل جوان در ادامه مسیر انقلاب اسلامی که همان راه ولایت و امامت است. باتشکر ([پدر شهید محسن حججی])
یک روز به سرم زد تا به خواهرم سر بزنم.جلوی خانه اش دیدم یک جوان رشیوی علیه السلام می پلکد. موتور رو گذاشتم روی جک و رفتم جلو. خواهرم رسید و من را به او معرفی کرد. با هم سلام علیکی کردیم. پشت سرش پدر و مادرش بیرون آمدند و رفتند. فضولی ام گل کرد: (کی بودن) -اومده بودن خواستگاری زهرا. -این پسره؟!...زهرا؟! توی کتم نرفت.نه هیکل داشت نه سر و روی، نه تیپ. باورم نم شد از خواهرزاده ام بله بگیرد. زهرا خیلی سرتر بود. این وصلت را حماقت محض می دانستم. گذشت تا شب عقدشان دیدم اصلا اهل رقصیدن نیست،نچسب است،کناره می گیرد. تو دلم گفتم که این هم نان کره خور است، بلد نیست بیاید در جمع جوان ها و خودش را باما وفق دهد. توی رفت و آماد ها دیدم نه، آن قدرها هم بچه بدی نیست، اهل بگو بخند و شوخی است..... ادامه دارد....
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸✨ ✨🌸✨🌸 🌸✨ اما تا من و زنم وارد خانه خواهرم می شدیم سرش را زیر می انداخت و با یک احوال پرسی خشک و خالی می زد به چاک. خیلی بهم برمی خورد. یعنی چه؟ناسلامتی مهمانی گفته اند،بزرگ تری گفته اند، کوچکتری گفته اند!این دیگر چه اداو اطواری است؟ تا اینکه یک روز خواهرم زنگ زد و گفت:《 داداش قدمت به روی چشم؛ولی از این به بعد اگه خواستی بیای خونمون به زنت بگو چادر سر کنه؛ این جوری آقا محسن معذبه!》گفتم:《چشم》و گوشب رو قطع کردم. قصد کردم دیگر پایم را در آن خانه نگذارم. مدتی گذشت. دلم طاقت نیاورد نروم خانه خواهرم. به زنم گفتم:《یه چادر بنداز تو کیفت که اونجا بندازی سرت به قبای دامادشون بر نخوره!》 دوباره باز سرش را بالا نیاورد و خیلی سر سنگین با ما تا کرد؛ولی این دفعه صحنه را خالی نکرد. نشست و کمی با هم خوش و بش کردیم؛ ولی با هم اخت نشدیم.همیشه یک تسبیح گلی دستش بود.گفتم:《آقامحسن، هی با این تسبیح چی می گی لب می جنبونی؟》به خودم می گفتم:《اگر به من بود، این سی و سه تا دانه را ظرف دو دقیقه قِرش می دادم و می رفت؛صدتایی نیست که این همه مشغولش شده شده است. -دارم برای زمین ذکر می گویم! تا دید نزدیک است چشمانم از حدقه بزند بیرون گفت: -روی این زمین می خوابیم، راه می رویم،نباید مدیونش باشیم! در دلم به ریشش خندیدم. ادامه دارد....
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ ✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨ ✨🌸 اصلا نمی فهمیدمش. عید نوروز با زهرا آمد خانه مان. عدل برگشت و به مجسمه زن گوشه اتاق گیر داد:(دایی اگه ناراحت نمی شی، جای این مجسمه،عکس شهید کاظمی بذار). سری جنباندم که یعنی ببینیم چه میشود؛ولی ته دلم گفتم:اینم با این سپاهی بازیاش زیادی رو مخه! انگار حرف دلم را از چشمانم خواند. نیشخندی زد و گفت:(ان شاءا... بهش میرسی!)مدتی به این فکر میکردم که چرا گفت عکس شهید کاظمی؟! مگر عکس قحطی است؟! چرا عکس امام نه، چرا عکس مشهد و کربلا نه!آخر،یک روز ازش پرسیدم. گفت:(اگر عکس شهیدجلوی چشمت باشد، دیگه ازش خجالت میکشی هر کاری انجام بدی!) -حالا که ما نداریم چه کنیم؟ -باشه طلبت، خودم برات میارم. چند روز بعد، یک قاب عکس کوچک فرستاد برایم. گذاشتم کنار اتاق، درست جلوی چشمم؛ولی نه شرمی ایجاد شد،نه تغییری.رفتم خانه خواهرم،روی مبل نشسته بود. تا وارد شدم،تمام قد جلویم ایستاد. همین که نشست، پسر برادرم آمد داخل.باز تمام قد ایستاد و با آن بچه نیم وجبی دست داد.گفتم:(جلوی بچه نمیخواد بلند شی،بشین راحت باش).گفت:(شما از ساداتید و احترامتون واجبه!).آقا مارا می گویی! انگار یکی با پنکه زد تو سرم. با خاک یکسان شدم. با همین حرفش مرا تکاند. حدود نیم ساعت سرم را بالا نیاوردم. پرسید:(دایی چرا رفتی تو لاک خودت؟) از زیرش در رفتم. پا شدم رفتم بیرون و سیگاری دود کردم. ادامه دارد.... 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ɢʜs |³¹³