eitaa logo
‹نجوٰ؎دل›❥
263 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
249 ویدیو
27 فایل
- به نیت ‌سلامتےرهبرمعظم انقلاب و هدیه به روح حاج قاسم"سرداردلها"♥ و‌حالِ‌خوش‌هم‌وطنانمان📖💜 اول‌بفرماییداینجا: @Dochar_h • سرپنٰاھ‌دلاتون❧↶ @Nashenass_sarpanah • براےمان نجوا کنید..در ناشناس‌ها↯ @Maghsad2407 بخون‌ازشرایطمون🌿↯ @Dar_masire_eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 1⃣ 💟بابام همیشه میگفت: تا جایی که بتونم شرایط تحصیلتونو فراهم میکنم دیپلمو که گرفتیداگه خوبی اومد، نباید بهونه بیارید❌ بعد ازدواج اگه شوهرتون راضی بود ادامه تحصیل بدید. مامانم هر از گاهی از زندگی ائمه(ع) برامون میگفت: تا راه و رسم رو یاد بگیریم 💟به تنها چیزی که فکرشم نمیکردم ازدواج بود☺️ اگه خواستگاری هم میومد ندیده و نشناخته ردش میکردم و می گفتم: میخوام درس📖 بخونم و به آرزوهام برسم. همون روزا بود که به خونه مون رفت و آمد میکرد خیلی سر به زیر و آقا بود 💟فصل امتحانات نهایی بود، تو حیاط بودم که زنگ🔔 در به صدا در اومد و آقا مهدی یا الله گویان وارد حیاط شد سریع گلدارمو سر کردم و رفتم جلو در و سلام دادم. آقا مهدی که دید من دسپاچه شدم سرشو انداخت پایین و با همون شرم و حیای همیشگیش جواب سلاممو داد. نگاش که به کتاب📕 تو دستم افتاد، گفت: امتحان ‌دارین ...؟ 💟نمیدونم چرا خشکم زده بود الان که یاد اون روز میفتم، خندم میگیره😅 با مِن و مِن کردن گفتم: "بله امتحان زبان..." واسم آرزوی موفقیت کرد. هنوز حرفاش تموم نشده بود که دویدم داخل خونه. یه بارم نزدیک ساعت امتحانم⌚️ بود وسایلمو جمع کرده بودم که برم مدرسه که یهو دیدم‌ با لباس دم دره، تازه اومده بود مرخصی 💟مثه همیشه با همون حیا و سرشو انداخت پایین و از جلو در رفت کنار تو مسیر مدام به این فکر میکردم که چقد ایشون مقید به سر زدن به فامیله. البته خودمو اینطور قانع میکردم که آقا مهدی . واسه همینم هست که میاد خونه مون. کم کم زمزمه علاقه به من♥️ تو خونواده شنیده شد ... 🌹🍃🌹🍃
برای‌مشاهده‌همه‌قسمت‌های‌رمان ♥️ روی پیوند همان قسمت کلیک کنید…⇩↻ ➣ 🕊 https://eitaa.com/Maghsad/3835🕊 https://eitaa.com/Maghsad/3862🕊 https://eitaa.com/Maghsad/3885🕊 https://eitaa.com/Maghsad/3904🕊 https://eitaa.com/Maghsad/3918🕊 https://eitaa.com/Maghsad/3940🕊 https://eitaa.com/Maghsad/3963🕊 https://eitaa.com/Maghsad/3966🕊 https://eitaa.com/Maghsad/3994🕊 https://eitaa.com/Maghsad/4040🕊 https://eitaa.com/Maghsad/4043🕊 https://eitaa.com/Maghsad/4082🕊 https://eitaa.com/Maghsad/4109🕊 https://eitaa.com/Maghsad/4137🕊 https://eitaa.com/Maghsad/4139 ‌➣ 🕊 https://eitaa.com/Maghsad/4155🕊 https://eitaa.com/Maghsad/4156🕊 https://eitaa.com/Maghsad/4157🕊 https://eitaa.com/Maghsad/4164🕊 https://eitaa.com/Maghsad/4165🕊 https://eitaa.com/Maghsad/4166🕊 https://eitaa.com/Maghsad/4167🕊 https://eitaa.com/Maghsad/4176🕊 https://eitaa.com/Maghsad/4177🕊 https://eitaa.com/Maghsad/4178🕊 https://eitaa.com/Maghsad/4179(قسمت آخر)🕊 https://eitaa.com/Maghsad/4180 〰〰〰〰〰〰〰 زندگـــــے نامہ شهید؛ https://eitaa.com/Maghsad/4181
9.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همین‌افتخار‌خادمان‌رابس‌ ڪہ‌با‌ارباب‌شناختھ‌مےشوند...♥️:) برگرفتہ‌از‌کتب‌عاشورایے‌سید‌علے‌اصغر‌علوۍ 💔:) j๑ïท➺ @Maghsad🌱
یک روز به سرم زد تا به خواهرم سر بزنم.جلوی خانه اش دیدم یک جوان رشیوی علیه السلام می پلکد. موتور رو گذاشتم روی جک و رفتم جلو. خواهرم رسید و من را به او معرفی کرد. با هم سلام علیکی کردیم. پشت سرش پدر و مادرش بیرون آمدند و رفتند. فضولی ام گل کرد: (کی بودن) -اومده بودن خواستگاری زهرا. -این پسره؟!...زهرا؟! توی کتم نرفت.نه هیکل داشت نه سر و روی، نه تیپ. باورم نم شد از خواهرزاده ام بله بگیرد. زهرا خیلی سرتر بود. این وصلت را حماقت محض می دانستم. گذشت تا شب عقدشان دیدم اصلا اهل رقصیدن نیست،نچسب است،کناره می گیرد. تو دلم گفتم که این هم نان کره خور است، بلد نیست بیاید در جمع جوان ها و خودش را باما وفق دهد. توی رفت و آماد ها دیدم نه، آن قدرها هم بچه بدی نیست، اهل بگو بخند و شوخی است..... ادامه دارد....