#داستان_زندگی_شهید_محسن_حججی
بسمه تعالی🕋
باتوجه به ثبت خاطرات صادقانه خانواده، دوستان و هم رزمان شهید در متن کتاب،امیدوارم همان گونه که خون شهید جریانی نو در انقلاب اسلامی ایجاد کرد.این خاطرات نیز نقشه راهی باشد برای نسل جوان در ادامه مسیر انقلاب اسلامی که همان راه ولایت و امامت است.
باتشکر
([پدر شهید محسن حججی])
#داستان_زندگی_شهید_محسن_حججی
#قسمت_اول
یک روز به سرم زد تا به خواهرم سر بزنم.جلوی خانه اش دیدم یک جوان رشیوی علیه السلام می پلکد. موتور رو گذاشتم روی جک و رفتم جلو. خواهرم رسید و من را به او معرفی کرد.
با هم سلام علیکی کردیم. پشت سرش پدر و مادرش بیرون آمدند و رفتند. فضولی ام گل کرد: (کی بودن)
-اومده بودن خواستگاری زهرا.
-این پسره؟!...زهرا؟!
توی کتم نرفت.نه هیکل داشت نه سر و روی، نه تیپ. باورم نم شد از خواهرزاده ام بله بگیرد. زهرا خیلی سرتر بود. این وصلت را حماقت محض می دانستم. گذشت تا شب عقدشان دیدم اصلا اهل رقصیدن نیست،نچسب است،کناره می گیرد. تو دلم گفتم که این هم نان کره خور است، بلد نیست بیاید در جمع جوان ها و خودش را باما وفق دهد.
توی رفت و آماد ها دیدم نه، آن قدرها هم بچه بدی نیست، اهل بگو بخند و شوخی است.....
ادامه دارد....
#اخبار_کانال📺
....
سلام علیکم خدمت اعضای محترم کانال نجواےدل..
اوقات شریفتان بخیر🌺
انشاءلله از امروز، قسمت هایی از کتاب #سربلند ، (روایت زندگی شهید حججی) به صورت رمان در اختیار شما قرار خواهد گرفت..
•
°
اگر نظریا انتقادی در این رابطه دارید، و کمک ها و عنایات و معجزاتی از این شهید بزرگوار نصیبتان شده، حتما با ما درمیان بگذارید...
شنواےحرفهایتان📲
@Aeenehkhodaaa
#داداشمحسن
#منتظرتانهستیم👇🏼
🍓🦋
https://harfeto.timefriend.net/16313371311451
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸
🌸✨
#داستان_زندگی_شهید_محسن_حججی
#قسمت_دوم
اما تا من و زنم وارد خانه خواهرم می شدیم سرش را زیر می انداخت و با یک احوال پرسی خشک و خالی می زد به چاک. خیلی بهم برمی خورد. یعنی چه؟ناسلامتی مهمانی گفته اند،بزرگ تری گفته اند، کوچکتری گفته اند!این دیگر چه اداو اطواری است؟
تا اینکه یک روز خواهرم زنگ زد و گفت:《 داداش قدمت به روی چشم؛ولی از این به بعد اگه خواستی بیای خونمون به زنت بگو چادر سر کنه؛ این جوری آقا محسن معذبه!》گفتم:《چشم》و گوشب رو قطع کردم. قصد کردم دیگر پایم را در آن خانه نگذارم. مدتی گذشت. دلم طاقت نیاورد نروم خانه خواهرم. به زنم گفتم:《یه چادر بنداز تو کیفت که اونجا بندازی سرت به قبای دامادشون بر نخوره!》
دوباره باز سرش را بالا نیاورد و خیلی سر سنگین با ما تا کرد؛ولی این دفعه صحنه را خالی نکرد. نشست و کمی با هم خوش و بش کردیم؛ ولی با هم اخت نشدیم.همیشه یک تسبیح گلی دستش بود.گفتم:《آقامحسن، هی با این تسبیح چی می گی لب می جنبونی؟》به خودم می گفتم:《اگر به من بود، این سی و سه تا دانه را ظرف دو دقیقه قِرش می دادم و می رفت؛صدتایی نیست که این همه مشغولش شده شده است.
-دارم برای زمین ذکر می گویم!
تا دید نزدیک است چشمانم از حدقه بزند بیرون گفت:
-روی این زمین می خوابیم، راه می رویم،نباید مدیونش باشیم!
در دلم به ریشش خندیدم.
ادامه دارد....
درخلوتِ شب آمنه زیبا پسری زاد
تنها نه پسر بربشریت پدری زاد
چشمِ همهروشن که چه قرصِقمری زاد :))
#یا_رسولالله😍
#میلاد_پیامبر_اکرم🎉
ɢʜs |³¹³
‹نجوٰ؎دل›❥
السلام علیک یا علی ابن الرضا 🖤 ɢʜs |³¹³
6.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼🌸تصاویری از گل آرایی زیبا در صحنهای حرم مطهر
در ایام #میلاد_پیامبر_اکرم(ص) و #میلاد_امام_جعفر_صادق(ع) 🌸🌼
@razavi_aqr_ir
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹🍃
ɢʜs |³¹³