حیف این عمر که داره خرج گوشی و چیزای بیهوده میشه؛
صلوات بفرست بندهی خدا.
#اللهمصلیعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
به قول جی.کی رولینگ توی کتاب هری پاتر:
چیزی که سرنوشت انسان را میسازد
استعدادهایش نیست؛
انتخاب هایش است ..
اینکه چه کسی و چه مسیری را انتخاب میکند!!
‾‾
﷽
‾‾
•دودِ سیگاری که خاطره شد•
سرفهی مصنوعی کردم و با تکون دادن دست هام توی هوا گفتم:« آخه توی پارکم نباید در امان باشیم از این دود سیگار؟»
مامان اومد نشست روی نیمکت کنارمو و بعد این حرفم گفت:«من از بوی سیگار خوشم میاد.»
ابروهامو گره زدم به هم دیگه و گفتم:
«سیگارررر؟؟ مطمئنی مامان؟ من دارم الان از این بو خفه میشم!چطور خوشت میاد؟!»
خندید و دستشو گذاشت روی دست هام.
بعد ادامه داد:
«بچه که بودیم، خالهام اینا بخاطر کار شوهرش خونشون شهرضا بود. ما صبح زود نزدیکای نماز از خواب بیدار میشدیم. با ذوق نمازمونو میخوندیم و قبل گرگ و میش هوا از خونه بیرون میزدیم، با ذوق سوار اتوبوس میشدیم که بریم شهرضا. نزدیکای ۶ صبح میرسیدیم شهرضا.
ما و بچه های خالم از شدتِ ذوق نمیدونستیم چطوری بهم خوشحالیمونو نشون بدیم. فقط تا هم دیگه رو میدیدیم میپریدیم تو بغل هم دیگه و نوبتی محکم همدیگه رو بغل میکردیم!!»
مامان لبخند نشست روی لباش و چشماش از شدت ذوق برق زد.
با کنجکاوی پرسیدم:
«خب حالا اینا چه ربطی به بوی سیگار داشت؟»
نگاهشو گره زد به نگاهم و گفت:
« زینب؛ شوهرخالم سیگار میکشید. ما هرموقع میرفتیم خونشون همینطور که سرگرم بازی بودیم بوی سیگار هم چاشنیِ بازی هامون بود.
بوی سیگار شوهر خاله کل خونرو گرفته بود و ما لا به لای همون عطرِ گِس و غیر قابل تحمل، لحظههای خوبمون رو میگذروندیم! حتی گاهی خود شوهر خالمم میومد، دنبال هممون میذاشت و باهامون بازی میکرد. از اون وقت به بعد هیچوقت بوی سیگار اذیتم نکرد که هیچ، تازه عطرشو دوست داشتم؛ چون بوی سیگار منو پرت میکنه توی خاطرات شیرینی که توی بچگی با بچه های خالم برام اتفاق افتاد!!»
وسط صحبت های مامان بود که گرهی ابروهام تبدیل شده بود به یه لبخند بزرگِ نشسته روی لبم.
مامان دوباره گفت:
«زینب؛ یوقتایی آدم با بدترین چیزا بهترین خاطراتو داره و فکر میکنم فقط این خاطره های خوبن که میتونن بدی و تلخیِ یسری چیزای بد رو از بین ببرن :).»
مامان این جمله رو گفت و بلند شد رفت سمت تاب تا با علی بازی کنه.
همینطور نشسته بودم روی نیمکت و به حرفای مامان فکر میکردم.
مامان درست میگفت؛ خاطره ها قدرت جادویی دارن. تورو از وسطِ کلی اضطراب و تشویش پرت میکنن توی یه صحنهی دوست داشتنی و قشنگ.
خاطره ها قشنگن.
خیلی قشنگ ..
[ #زینبِبهار| برای خاطراتی که در سینه محبوس شدند؛ سه شنبه ۹ آبان ۱۴۰۲ ]
نواهنگ-قطرهباران.mp3
5.8M
آیا شما ندارید؛
زان بی نشان، نشانه :)؟
‹مـٰاهِ مَـڹ›
بہقولشاعر :
غیرازمھدیعاشقهرکسشدیبدان ؛
بازیچہمیشوددلِتودستدیگران :) !
#اللهمعجلالولیکالفرج
شده فقط یک رکعت وتر رو در همین حالتی که دراز کشیدید توی رخت خوابتون بخونین به نیتِ نماز شب؛
نماز شب دوپینگ خداس برای ما بنده ها، که باسرعت نور پرتمون کنه توی بغل خود خودش :).
منم دعا کنید!
#اللهمعجلالولیکالفرج.