#لجبازی_نکن
صد ونهم
-نه مرسی سرف شده. حاال کجا میری؟
-فردا روز مادره، دارم میرم یه چیزی برای مامان بگیرم.
-چرا به من نگفتی؟باهام میریم.
-نه تو خسته ای برو ناهار.
-نه باهم میریم حرفم نباشه.
بااومدن یکی از کارمندا هیراد صاف شد ورفت بیرون.
اشاره کرد که منتظرتم. چادرم رو روی سرم مرتب کردم ورفتم سمت آسانسور.
به شیشه ماشین زدم که در رو باز کنه.خنگ درم قفل کرده.
-کجا بریم؟
-بازار....پاساژ....مرکز خرید
-اوکی این نزدیکی یکی هست اول میریم اونجا
- خب پس پیاده بریم. چه کاریه با ماشین هم آلودگی کمتر میشه هم اینکه یه ورزشی میشه
برامون.
-خانم حافظ محیط زیست چشم
خوشحال از ماشین پیاده شدیم. هیراد دزدگیر ماشینش وزد و اومد سمتم و دستم و گرفت.
منمفشار کوچیکی به وستای مردونش وارد کردم.از جایی که میرفتیم، باید از یک پارکی عبور می کردیم. پارکش کمی شلوغ بود. بیشتر بچه
کوچیک بودند .که دنبال هم می کردند.
لبخندی ازاین شادیشون زدم. که صدای گیتاری باعث شد، دنبال صدا بگردم.
سمت راست پسری روی صندلی ها نشسته بود و گیتار میزد.
صداش عالی بود. یادم باشه در اسرع وقت به هیراد بگم بهم یاد بده.
-شوتیا خانمی!
-ها؟آخه قشنگ میزنه. حاال ولش کن بریم.
-یه لحظه
دستش رو از دستم خارج کرد. و رفت سمت پسره؛یه چیزایی بهش گفت پسره هم گیتارش رو
داد دست هیراد.
هیراد بالبخند اومد پیشم. ازکاراش تعجب کردم. چرا گیتارش و گرفت!؟
نشست رو نیمکتی که جلوم بود.گیتار وهم گذاشت روی یه پاش و شروع کرد زدنش.
(یک آن ای جان کم نشدی در یادم
شادم زآن دم که بی هوا دل دادم
جان جانان آه ای پریزاد من
عشقت عمری ست رسیده به داد من
🌻🐝مَن یک دُخــــــترم…
پُر از راز…
هرگز مرا نَخواهی دانِــــست…
هرگز سَرچِشــمه اَشکــــــهایم را نمی یابی…
هرگز مرا نِمیفَــــهمی…👸🏻💫