eitaa logo
مهدیاران | mahdiaran
33.7هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3هزار ویدیو
696 فایل
واحد مهدویت موسسه مصاف (مهدیاران) بزرگترین کانال تخصصی مهدویت کشور باتولید بیش از ۶۰۰۰ محتوای مهدوی 📱آدرس مهدیاران در دیگر پیام‌رسان‌ها↶ zil.ink/mahdiaran 👤ادمین↶ my.masaf.ir/r/eitaa شماره‌کارت جهت کمک به امورات مهدوی↶ 5041721112169249 ✅ کپی آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
مهدویت در قرآن، قسمت ۱.mp3
4.33M
🔊 📝 «مهدویت در قرآن، قسمت اول» 👤 استاد 🔅 آیاتی که به حکومت صالحان و مؤمنان بر روی زمین بشارت می‌دهند... 📎 برگرفته از ✅️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
مهدیاران | mahdiaran
📌 از تهران تا بهشت 🔸 پارسا حرف‌های احمد‌آقا را قبول نداشت، با این حال چیزی نگفت. در عوض به گوسفند س
📌 از تهران تا بهشت 🔸 هوا کاملاً تاریک شده بود. احمد‌آقا تابلوی کنار جاده را به پارسا- که پشت سر هم خمیازه می‌کشید- نشان داد و گفت: نیم‌ساعت دیگه به مجتمع بین راهی دامغان می‌رسیم. یه آبی که به‌ صورتت بزنی و یه چیزی که بخوری، خوابت می‌پره. احمد‌آقا مقابل مجتمعی بزرگ با نمای آجر سفال توقف کرد. پارسا نوشتهٔ روی کاشی آبی سر‌در مجتمع را بلند برای خودش خواند: نمازخانه و مجتمع رفاهی امام رضا علیه‌السلام. احمد‌آقا، گوسفند را پیاده کرد و نخ دور پای حیوان را به دور گردنش بست. گوسفند با آرامش و وقار پشت سرشان راه آمد تا به ورودی ساختمان رسیدند. احمد‌آقا به اطراف نگاه کرد. مانده بود با این حیوان چه‌ کار کند که جوان آشنایی را دید و صدایش کرد. 🔹 - شاگرد مغازه ساندویچیه. پسر خوبیه. گوسفند را به سعید سپردند و وارد مجتمع شدند. احمد‌آقا گفت: من کلی خاطره خوش اینجا دارم. اینجا توقفگاه همیشگی سفرامون به مشهده. داغ دل پارسا تازه شد. آخرین سفرش به مشهد حدود چهار سال پیش بود. موقع مراسم تدفین خاله‌مهین. با هواپیما رفتند و روز بعد از خاکسپاری با عجله برگشتند. سال‌های قبل هم از مسیری دیگر می‌رفتند مشهد. مادر، جاده سر‌سبز شمال را ترجیح می‌داد. 🔸 همیشه می‌گفت: «مسیر هم جزئی از سفره و به اندازه مقصد مهمه.» پدر هم برای سر نرفتن حوصله پارسا هر کاری می‌کرد. گاهی او را به حرف می‌کشید. گاهی روی فرمان ضرب می‌گرفت و آواز می‌خواند، گاهی هم با ویراژ دادن سر به سر مادر می‌گذاشت و جیغ مادر و خنده پارسا را در‌می‌آورد. آنقدر در خاطرات گذشته غرق شده بود که چند متری از احمد‌آقا که داشت با تلفن صحبت می‌کرد، عقب مانده بود. جا ماندنش را با دویدن جبران کرد. احمد‌آقا تلفن را قطع کرد. لبخندی زد و گفت: اگه از نقشه‌ات خبر داشتم، احسان رو هم با خودم می‌آوردم. 🔹 پارسا خندید. غم دلش کمتر شده بود و دیگر مثل ظهر احساس بدبختی نمی‌کرد. یاد دعوتنامه جشن تجلیل از دانش‌آموزان نخبه مدرسه افتاد. فکر کرد شاید کمی عجولانه رفتار کرده است. سعی کرد با نگاهی منصفانه اتفاقات ظهر را مرور کند. یاد رفتار بی‌تفاوت پدر و مادرش در مواجهه با دعوتنامه و ذوق‌زدگی خودش افتاد. مادر مثل دیروز و همه روزهای ماه‌های گذشته، مشغول برنامه‌ریزی برای تولید محتوای لایک‌خور برای پیجش بود و پدر مشغول چک‌کردن نوسانات بازار سکه و ارز! آنقدر از دستشان عصبانی بود که نهار نخورده به اتاقش رفت و دعوتنامه را مچاله کرد و داخل سطل زباله کنار میز تحریرش انداخت. 🔸 حالا که آرام‌تر شده بود، با خودش فکر می‌کرد: کاش کمی صبورتر بود و به پدر و مادرش فرصت می‌داد. اما صدایی در درونش می‌گفت: دیگه برای یک خانوادهٔ واقعی‌شدن دیره. بعد از خواندن نماز و خوردن شام دوباره حرکت کردند. احمد‌آقا رادیوی ماشین را روشن کرد تا هوشیار بماند. - اگه خسته‌ای، برو صندلی عقب بخواب. مشهد که رسیدیم، بیدارت می‌کنم. - نه، بیدار می‌مونم. کلی سوال دارم. - سوال؟ در مورد چی؟ - در مورد امام رضا یا حتی امام زمان. واقعاً نسبت ما با امام چیه؟ 🔹 احمد‌آقا شیشه را پایین‌تر کشید، تا اکسیژن بیشتری به مغزش برسد. با خودش فکر کرد: یعنی احسان هم به این چیزا فکر می‌کنه؟ - موبایل همراهت داری؟ - خاموشه. - روشنش کن. پارسا تلفن همراهش را روشن کرد. صدای اعلان پیام‌های در انتظار ارسال که حالا به مقصد رسیده بودند، هر دویشان را متعجب کرد. احمدآقا خندید و گفت: به نظرم اول پیاماتو چک کن. پارسا گفت: الان نه. خب چیکار کنم؟ - تعریف امام در کلام امام رضا رو جست‌و‌جو کن. مکثی کرد و پرسید: چی شد؟ پیداش کردی؟! - به نظرم. اما این خیلی طولانیه. - طولانی، اما کامل. بعداً حتماً بخونش اما فعلاً دنبال بخشی که می‌گه امام مثل رفیق و برادره، بگرد. - پیداش کردم. - بلند بخونش. 🔸 پارسا سینه‌اش را صاف کرد. - «امام آب گواراى زمان تشنگى و رهبر به سوى هدايت و نجات‌بخش از هلاكت‌گاه‌هاست؛ هر كه از او جدا شود، هلاك شود. امام ابری بارنده و بارانی شتابنده و خورشيدی فروزنده است. امام سقفى سايه‌دهنده است، زمينى گسترده است. چشمه‌ای جوشنده و بركه و گلستان است. امام همدم و رفيق، پدر مهربان، برادر برابر، مادر دلسوز به كودك، پناه بندگان خطاکار در گرفتارى سخت است… » - هر کدوم از این تعاریف کلی حرف و نکته با خودش داره‌هاااا. مثلاً تشبیه رابطه امام به رابطه پدر و مادر با بچه‌شون. صورت پارسا دوباره پژمرده شد. - رابطه من و پدر و مادرم که تعریفی نداره. احمدآقا گفت: مطمئنی؟ پیام‌هاتو چک کن، ببین چندتاشون از پدر و مادرت بوده. 📖 ؛ قسمت سوم ویژه ولادت علیه‌السلام ✅️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «ایمان و عرصه عمل» 👤 استاد 🔅 کسانی در حکومت امام زمان به قدرت می‌رسند که قبلش این ویژگی‌ها رو داشته باشن... 📥 دانلود با کیفیت بالا https://www.aparat.com/v/OLwtz ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ظهور سرعت مناسب برای قرائت روزانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «ویژگی خاص امام رضا» 👤 استاد 🔅 اونایی که امام رضایی‌اند، امام زمانی‌ هم هستند. 📥 دانلود با کیفیت بالا https://aparat.com/v/oUPuc ✅️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ؛ ▫ نگاه زائران خیره به سمت پنجره فولاد و بر لب‌های آنان العجل مستانه می‌چرخد... 🌸 ویژه ولادت علیه‌السلام ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
🖼 ؛ سریالی 🔸 همهٔ دنیاش رفیقش بود. تا وقتی تو شهر خودشون بود، به نیابت از رفیقش برای شادی امام زمان کار می‌‌کرد. شب‌ و روز نمی‌شناخت. همین‌که دلتنگ می‌شد، فوری می‌زد به دل جادّه… می‌گفت: رفیق من درِ خونه‌اش همیشه به روی همه بازه... می‌رفت مشهد تا به نیابت از امام زمان، رفیقش رو زیارت کنه... رضایت رفیقش، همهٔ دنیاش بود. 🔹 His whole world was only his friend. He worked on behalf of his friend while he lived in his hometown to bring the twelfth Imam happiness. It wasn't important whether it was day or night, whenever he missed his Imam he would immediately hit the road. He always said: My friend is welcoming and hospitable to everyone. He would go to Mashhad to visit his friend,Imam Reza on behalf of the twelfth Imam. His whole world was his friend's satisfaction. 🌸 ویژه ولادت علیه‌السلام ✅️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
📌 ؛ ▫️ در صحن و سرای چون بهشتت آقا، «عجّل لولیک الفرج» می‌چسبد... 💐 سالروز ولادت هشتمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت، حضرت شمس‌الشموس، علی‌بن‌موسی‌الرضا علیه‌السلام تبریک و تهنیت باد. ✅️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
مهدیاران | mahdiaran
📌 از تهران تا بهشت 🔸 هوا کاملاً تاریک شده بود. احمد‌آقا تابلوی کنار جاده را به پارسا- که پشت سر هم
📌 از تهران تا بهشت 🔸 پارسا با بی‌میلی به قسمت پیامک‌ها رفت. بیشتر از هجده پیام از پدر و مادرش داشت. حتی عمو‌محمد هم پیام داده بود. نوشته بود: کجایی پارسا؟ بابات داره سکته می‌کنه. حال مامانت خوب نیست. لااقل به من بگو کجایی! جا خورد. ظهر موقع قایم‌شدن در ماشین احمد‌آقا فکر می‌کرد تا فردا هم کسی متوجه نبودنش نمی‌شود، اما حالا خبر نبودنش به ساری هم رسیده بود… پارسا سکوت طولانی حاکم را شکست. - چرا شما پدر و مادرا اینجوری هستین؟ چرا به بچه‌هاتون نمی‌گین که واستون مهمن؟ اصلاً چرا جوری رفتار نمی‌کنید که ما احساس امنیت و اهمیت کنیم؟ 🔹 احمد‌آقا با خودش فکر کرد: چرا می‌گه شما؟! نکنه احسان هم مثل پارسا فکر می‌کنه؟ با این حال برای دلگرمی پارسا گفت: - راست می‌گی! ماها گاهی آنقدر غرق کار و تلاش برای رفاه خانواده‌مون می‌شیم که از رسیدگی به احساسات اونا غافل می‌شیم. پارسا متعجب شد. تا به حال با این دید به مشغلهٔ پدرش نگاه نکرده بود. اما مادرش را هنوز هم درک نمی‌کرد. - گیرم پدرا درگیر کارن، مادرا چی؟ - درسته که هرکسی مسئول رفتار خودشه، اما خانواده و جامعه و رسانه هم توی تغییر ذائقه افراد و سبک زندگیا سهم دارن. مثلاً خودت! تا حالا همونطور که تموم‌شدن پول تو‌جیبی و زمان شهریه کلاس‌هاتو به پدر و مادرت اعلام می‌کنی، خواسته‌ها و نیازهای عاطفیتو بهشون گفتی؟ 🔸 پارسا به فکر فرو رفت. با خودش فکر کرد، شاید وجود او، نقطه شروع تلاش پدر و مادرش برای تغییر بوده است. یاد حرف‌های تلفنی مادرش با دوستش افتاد. دو سال پیش بود. بعد از اولین جلسه کلاس رباتیکش. مادر- بی‌خبر از حضور پارسا پشت سرش- به دوستش می‌گفت: «امروز که منتظر پارسا بودم با مادر یکی از همکلاسی‌هاش آشنا شدم. خانمه زبانش فول بود. چند تا پیج اینستاگرامی و درآمد بالا داشت. باید تیپ و قیافه خودش و پسرش رو می‌دیدی. طفلی بچه‌ام پارسا!» یادش آمد که خودش هم مادرش را برای ندانستن جواب سوالات فیزیک و زیست سرزنش کرده بود و با مادر دوستش منصوری که پزشک بود، مقایسه کرده بود. ناگهان خجالت‌زده شد. دلش نمی‌خواست بیشتر از این به گذشته و اشتباهات خودش و پدر و مادرش فکر کند. چشمانش را بست. می‌خواست کمی استراحت کند، اما به خوابی عمیق فرو رفت. 📖 ؛ قسمت چهارم ویژه ولادت علیه‌السلام ✅️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
مهدویت در قرآن، قسمت ۲.mp3
4.12M
🔊 📝 «مهدویت در قرآن، قسمت دوم» 👤 استاد 🔅 مقام و منزلت منتظران در قرآن... 📎 برگرفته از ✅️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ظهور سرعت مناسب برای قرائت روزانه
🖼 ؛ 🕋 چه زیباست زیارت مهدی فاطمه دور کعبهٔ آمال رضا... 🌸 ویژه ولادت علیه‌السلام ✅️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
📌 قطار ظهور... 🔅 امام رضا جان! از شما یاد گرفتم چگونه برای امام زمانم سربازی کنم. آنجا که گفتید: «خدایا در زمینهٔ یاری‌رسانی به امام زمان، شخص دیگری را جایگزین ما نکن که این تبدیل هر‌‌چند بر تو آسان است، بر ما بسی گران خواهد بود.» ⏰ فهمیدم اگر هشدار ساعتم را قبل از ظهور تنظیم نکنم، توفیق سربازی‌ام برای امام زمان، قضا می‌شود. وقتی قطار ظهور از راه برسد، دیگر منتظر من نمی‌ماند که ساعت‌ها و روزها بعد، خودم را به ایستگاه یاوران مهدی برسانم. زمان برای آماده‌شدن اندک است. اگر برای پیوستن به یاران امام، امروز و فردا کنم، قطعاً کسی دیگر جای مرا خواهد گرفت. 📝 ؛ ویژه ولادت علیه‌السلام ✅️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «غیبت در سخن امام رضا» 🔅 علیه‌السلام: 🔹 برای قائم غیبتی است که مدتش طولانی است. گویی شیعیان را با چشم خود می‌بینم که همچون گوسفند بی‌شبان به دنبال چراگاهی می‌گردند و نمی‌یابند. آگاه باشید! کسی که آن روز بر دین خود ثابت قدم باشد، قلبش از طولانی شدن غیبت امامش به قساوت نمی‌گراید و در روز رستاخیز در بهشت با من و در مقام من باشد. 📚 (اب‍ن ب‍اب‍وی‍ه، ۱۳۷۸ه.ق. جلد ۱، ص ۲۱۳) 📥 دانلود با کیفیت بالا https://aparat.com/v/If30c ✅️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
📌 بازم آقایی کن... 🔹 بچه که بودم، تا پدر و مادرم بار سفر می‌بستند و می‌گفتند: «می‌ریم حرم امام رضا»، قند تو دلم آب می‌شد! آقاجان! با تو و حرم تو بزرگ شدیم و سر سفرهٔ تو رشد کردیم و قد کشیدیم. حرم تو، خونهٔ پدری ماست، ولی‌نعمت همهٔ ما، تو هستی. می‌گن حرمت قطعه‌ای از بهشته، ولی من می‌گم: انگار خود بهشته! 🔸 آقاجون! از هرکی بریدیم و از هرجا ناامید شدیم، به آغوش امن تو پناه آوردیم. درِ خونه‌ات به روی همه بازه. دیدم همه‌جا بر در و دیوار حریمت، جایی ننوشته که «گنهکار نیاید»! تنها مأمن و پناهگاه ما تو هستی و قلبم همیشه با تو آرومه. خیلی‌ها از حرمت راهی کربلا شدن… خیلی‌ها حاجت‌روای دنیا و عقبی شدند… 🔹 امروز که عیده و تولدته، ما ازت عیدی می‌خوایم. بیا بازم آقایی کن و ما رو حاجت‌روا کن. تو را «به فاطمه، به فاطمه، به فاطمه»، اللهم عجل لولیک الفرج… 📝 ؛ ویژه ولادت علیه‌السلام ✅️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «خودی‌ها کی‌اَن؟» 👤 استاد 🔅 اون‌هایی که امام رضایی هستن، حتما امام زمانی هستن... 📥 دانلود با کیفیت بالا https://aparat.com/v/CfJpY ✅️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
مهدیاران | mahdiaran
📌 از تهران تا بهشت 🔸 پارسا با بی‌میلی به قسمت پیامک‌ها رفت. بیشتر از هجده پیام از پدر و مادرش داشت.
📌 از تهران تا بهشت 🔸 - پارسا! پاشو عمو! رسیدیم. پارسا با صدای احمد‌‌آقا از خواب پرید. با کف دست، چشمانش را مالید و به بیرون نگاه کرد. دیگر خبری از جاده و تاریکی نبود. در شهر بودند. شهری که غرق چراغانی و روشن و رنگارنگ و خوشحال بود. 🔹 - مردونه خوابیدی‌هااا. هرچی واسه نماز صدات کردم هم بیدار نشدی. - ساعت چنده؟ - حدود سه و ربع. احمد‌آقا پیچید توی یک خیابان فرعی و چند دقیقه بعد وارد کوچه‌ای بن‌بست شد. پیاده شد و چند ضربه‌ آرام به در کوچکِ آخرین خانه زد. مردی که انگار از قبل پشت در منتظر بود، در را باز کرد. احمد‌آقا را که دید، بیرون آمد و او را در آغوش گرفت. پارسا چهرهٔ مرد قد‌بلندی که پیژامه تیره پوشیده و اسمش ناصر بود را نمی‌دید. 🔸 احمد‌آقا رفت پشت ماشین. طناب کنفی را از دور پای گوسفند و میله باز کرد. حیوان را بغل زد و پایین آورد. گوسفند که انگار خسته و گرسنه بود، خودش را به در خانه رساند و بدون تعارفِ آقا‌ناصر وارد حیاط شد. آقا‌ناصر گفت: بیا تو یه خستگی در کن. صبح زود برو. احمد‌آقا گفت: می‌بینی که هنوز یک امانتی دیگه دارم که باید تحویل امام رضا بدم. بعد از زیارت میام دنبال گوسفند. پارسا در جواب تلاش آقا‌ناصر که سرش را برای دیدن پارسا خم کرده بود، سلام کرد. - سلام عمو! ای جَلَب. خوب خودتو آویزون رفیق ما کردی و آمدی زیارت. پارسا جا خورد، اما چیزی نگفت. 🔹 آقا‌ناصر خداحافظی کرد و رفت داخل. احمد‌آقا پشت فرمان نشست و چراغ سقف را روشن کرد. توی چشمان پارسا نگاه کرد و گفت: خب، اول بریم هتل دیدن پدر و مادرت یا مستقیم بریم حرم؟ چشمان پارسا از تعجب گِرد شد. - اینجوری نگام نکن. دامغان که بودیم بهشون زنگ زدم. بیچاره‌ها تو راه اداره پلیس بودن. وقتی ماجرا رو شنیدن، گفتن با اولین پرواز میان مشهد. پارسا دمغ شد و زل زد به کف ماشین. احمد‌آقا دست برد زیر چانه پارسا و سرش را بالا آورد. - نگران نباش. همه‌چی روبه‌راهه. اولش خیلی ناراحت شدن. حقم داشتن. تا خودت بچه‌دار نشی، نمی‌فهمی چی بهشون گذشته. اما بنده‌های خدا فکر نمی‌کردن که تو به چیزی بیشتر از درس و مشقت فکر کنی و صحبت‌هاشون در مورد طلاق رو جدی گرفته باشی. 🔸 پارسا چیزی نگفت. - حالا چیکار کنیم؟  پارسا یاد خواب چند شب پیشش افتاد. با پدر و مادرش روبه‌روی ایوان طلا نشسته بودند و «امین‌الله» می‌خواندند. آن روز وقتی بیدار شد به خوابش خندید، اما حالا درست در چند قدمی تعبیر رویایش بود. - می‌شه تو حرم همدیگه رو ببینیم. مثلاً توی صحن انقلاب. احمد‌آقا لبخندی زد و سری به نشانه تأیید تکان داد و تلفنی محل قرار را به پدر پارسا اعلام کرد. به ورودی حرم که رسیدند، هوا گرگ و میش و بَست شیرازی شلوغ و غرق ذکر و نور و عشق بود. برای اولین بار خودش اذن دخول خواند. سال‌های قبل مادرش اذن دخول می‌خواند و او گوش می‌داد. به فراز آخر که رسید، چشمانش مانند چشمان مادر، خیس شد. - «فَاْذَنْ لى‏ يا مَوْلاىَ فى‏ الدُّخُولِ، اَفْضَلَ ما اَذِنْتَ لِأَحَدٍ مِنْ اَوْلِيآئِكَ، فَاِنْ لَمْ اَكُنْ‏، اَهْلاً لِذلِكَ، فَاَنْتَ اَهْلٌ لِذلِكَ.» 🔹 یاد خاله مهین افتاد. اینطور وقت‌ها دست می‌گذاشت روی شانه مادر و می‌گفت: قبول باشه. وقتی موقع اذن دخول خوندن دلت می‌شکنه و گریه‌ات می‌گیره، یعنی بهت اجازه دادن و ان‌شاءالله دست پُر برمی‌گردی. از اتاق بازرسی که گذشتند، احمد‌آقا دست بر سینه گذاشت و بلند گفت: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا… آقا‌جان! اینم مهمونی که دعوت کرده بودید. صحیح و سالم تحویل شما. پارسا خندید. دست بر سینه گذاشت. سلام داد و زیر لب گفت: ممنونم آقاجان! ممنونم پدر مهربونم. 🔸 احمد‌آقا گوش تیز کرد. - گوش کن! مراسم نقاره‌زنی شروع شده. پارسا با قدم‌های آرام، شانه به شانه احمدآقا- که حالا خیلی بیشتر دوستش داشت- به سمت صحن انقلاب حرکت کرد. در حالی که می‌دانست یک قول مردانهٔ امام زمانی به امام رضا بدهکار است. صدای طبل و نقاره‌ها هر لحظه بیشتر می‌شد. درست مانند اشتیاق پارسا برای دیدن دوباره پدر و مادرش یا مثل ارادتش به امام رضا و عشقش به امام زمان. 📖 ؛ قسمت پنجم (پایانی) ویژه ولادت علیه‌السلام ✅️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
مهدویت در قرآن، قسمت ۳.mp3
4.25M
🔊 📝 «مهدویت در قرآن، قسمت سوم» 👤 استاد 🔅 شرایط سخت منتظران امام زمان... 📎 برگرفته از ✅️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ظهور سرعت مناسب برای قرائت روزانه
📌 ؛ 🔹 گل نرگس! نمی‌دانیم چه شد این همه عطر نرگس را از یاد بردیم. شما دعایی کن، شاید به حرمت دعایت ماهم برگشتیم. 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج 🖼 ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
IMG_20230601_145347_497.jpg
2.93M
📌 📱 سایز (کیفیت بالا) ✅ کانال "مهدیاران" @Mahdiaran