eitaa logo
🤍•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•🤍
1.4هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
40 فایل
••بـسم‌ࢪبِّ‌مھد؎‌فـٰاطمہ•• 🕊 حضرت مهدی (عجل) : 🌱 برای تعجیل در فرج بسیار دعا کنید که فرج من ، فرج و گشایش کار شماست 🙂 ______ خداوندا ! به درگاه تو شکایت می آوریم از هجران آخرین پیامبر و از فراق آخرین جانشین او خادم کانال 🦋✨️ @Mahdie_fateme_313
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت24 دکتر نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت: - متاسفم که ناراحتت کردم روحشون شاد! ممنونی زیر لب گفتم که سری به زیر انداخت و از اتاق بیرون رفت. من واقعاً خیلی غریبم! حاضر بودم جای زیبایی ای که خدا بهم داده به جاش خوشبختی و خانواده می‌داد اگه خانواده داشتم حتی اگه زشت ترین دختر دنیا هم بودم برام مهم نبود. صدای فاطمه و دکتر رو واضح میشد گوش داد که دم در داشتن باهم صحبت می‌کردن حالا خوبه به دکتره گفتم به کسی چیزی نگه ها الانم فاطمه می‌ره اینم میزاره کف دست دوستاش! داشتم به حرفاشون گوش می‌دادم که پرستاری داخل اومد و سِرُم رو از دستم کشید و رفت. فاطمه اومد داخل و گفت: - محمد داره کارای ترخیصت رو انجام میده، تو با ما میای؟ اتوبوس بعدازظهر حرکت می‌کنه تا الان هم بچه ها خیلی معطل شدن. تا اینجا اومده بودم و این اتفاق هم واسم افتاده بود، با این پا اگه برگردم هم هیچ کاری نمیتونم انجام بدم پس باید باهاشون برم. خیلی سرد گفتم: - اره میام فاطمه انگاری خوشحال شد و اومد طرفم که با کمکش بلند شدم. درسته ازش ناراحت بودم اما تا پاهام بهتر بشن باید کمکم کنه چون باعث و بانی این اتفاق خودش بود. از اتاق بیرون رفتیم که دیدم محمد هم بیرون از بیمارستان ایستاده و توی فکره! فاطمه صداش زد که به خودش اومد و با دیدن من سرش رو زیر انداخت. بدون توجه بهش سوار ماشین شدم محمدم دیگه هیچی نگفت فاطمه هم جلو نشست و ماشین حرکت کرد. بعداز چند دقیقه به محل اتوبوس رسیدیم. خیلی سر سنگین از ماشین پیاده شدم و به سختی عصا رو زیر بغلم گذاشتم و با کمکش حرکت می‌کردم چند باری خواستم بیوفتم که فاطمه می‌خواست بگیرم اما مقاومت می‌کردم و دوباره محکم راه می‌رفتم. عجیب بود که کسی توی محوطه نبود! فقط خانم حقی بود که تا منو دید اومد سمتم و گفت: - نیلا جان چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟! چقدر این خانوم مهربون بود منو یاد مادرم می‌انداخت! خودمو انداختم تو بغلش و به خودم فشردمش تا کمی از ناراحتیام کمتر بشه! اونم کم لطفی نکرد و گذاشت توی بغلش بمونم و مادرانه نوازشم می‌کرد! همین که پشت سرم فاطمه و محمد رو دید منو از خودش جدا کرد و گفت: - فاطمه جان همه تو اتوبوس هستن خودت و محمد سریع برید سوار بشید. فاطمه با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: - پس شما چی؟! نمیاید؟ خانم حقی لبخندی زد و گفت: - چرا عزیزم ماهم میایم امیرعلی تو راهه داره میاد اینجا منو و نیلا با اون میایم شما برید که زود تر برسید! فاطمه گفت: - باشه چشم پس ما رفتیم. - خدا به همراهتون عزیزم! فاطمه و محمد که رفتن خانم حقی منو به سمت صندلی هدایت کرد تا من بشینم و راحت باشم. گفت: - چیشده عزیزدلم؟ چی ناراحتت می‌کنه؟ از همون دفعه اولی که توی دفتر پایگاه دیدمت چشمات یه غمِ خاصی داشت! با هق هق گفتم: - اگه همه چی رو واستون تعریف کنم میشه شما دیگه مثل فاطمه نباشید و برای کسی تعریف نکنید؟ لبخند مهربونی زد و گفت: - تو از فاطمه پرسیدی چرا به دخترا این چیزا رو گفته بود؟ دماغم و بالا کشیدم و گفتم: - نه! نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقا مبارک است ردای امامتت💚.
یه لحظه برجااام ریخ 😐😂
السلام‌علیک‌یا‌بقیه‌اللّٰه . هرکس تو را ندارد جز بی کسی چه دارد جز بی کسی چه دارد هرکس تو را ندارد .
پسره میگفت: ضربه ای که سپاه به ما زد به اسرائیل نزد پرسیدن چرا گفت_خواستگاری هر دختر مذهبی که میریم میگه باید پاسدار باشه🗿😔😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😂
24.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا ام‌البنین 😭😭😭 سفره داره روزهای شنبه کربلا 🔴 حاجت روایی با حضرت ام البنین 🔵 آیت الله سید محمود شاهرودی: 🌕 من در مشکلات و حوائج برای حضرت ام البنین سلام الله علیها صد مرتبه صلوات می فرستم و حاجت میگیرم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا