فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ برادری با آمریکا؟!
فرض کنید آمریکاییها اطراف ما، پایگاه نظامی نداشتند و ما رو هم تحریم نکرده بودند.
آیا ما با کشوری که داره بمبهای چند هزار پوندی به رژیم صهیونیستی میده و چرخ گوشت در نوار غزه درست کرده برادریم؟؟؟
برادری با حامی تمام قد رژیم صهیونیستی اونم وسط این معرکهی نسل کشی😡😡😡
مشکل انفعال ما هست...
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜
18.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما که برای اسلام بپا خاسته اید
و جان و مال نثار می کنید،
در صـف شهدای کربلا هستید؛
چرا که پیرو مکتب آنانید.
#امـامخـمینی
سردار سلامی فقط میگه خبر های خوبی میشنوید از انتقام
کو؟؟؟؟؟!!!
امروزم سفیر ایران و تو بیروت زدن هعی وایسید اگه نمیتونید خب بگید
بزنید دیگه حتما باید بزارید دقیقه نود
🔴مجتبی امانی، سفیر ایران در لبنان براثر انفجار پیجر زخمی شده است.
✍بازهم احتیاط میکنیم تا منابع رسمی کشور تایید کنند،چنانچه منابع ما نیز تایید کنند کفایت میکند،فعلا اوضاع نامساعده
✅تایید شد
#اخبار_مقاومت_اسلامی
@akh_moq_is
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️فیلمی دیگر از یک بیمارستان در لبنان که شدت آسیبها را نشان میدهد
#انفجار
@AkhbareFori
#راهنمایسعادت
پارت34
گوشی رو قطع کردم و با سرعت به سمت بیمارستان رفتم.
بعداز چند دقیقه رسیدیم و من به سرعت پیاده شدم و در رو برای مامان باز کردم اونم با تمام قدرتش زیر بغل نیلا خانوم رو گرفته بود و به زور راه میرفت من زودتر از مامان وارد بیمارستان شدم و سریع از یه پرستار خواستم دکتر رو خبر کنه!
منتظر بودم تا پرستار بیاد…!
وقتی اومد گفت:
- خانم دکتر داخل اتاقشون منتظرن میتونید بیمار رو داخل ببرید.
گفتم:
- خیلی ممنون فقط میشه به مادرم کمک کنید اون خانم رو به سمت اتاق خانم دکتر ببرن؟
پرستار گفت:
- بله حتماً
نیلا خانوم با کمک پرستار و مامان فرشته رفتن توی اتاق، منم پشت سرشون داخل رفتم.
نیلا خانوم رو روی تخت بیمارستان گذاشتن و مامان هم روی صندلی کنار تخت نشست.
خانم دکتر گوشی پزشکی رو روی قلبش گذاشت و گفت:
- این دختر چند سالشه؟
مامان با نگرانی گفت:
- هفده سالشه، خانم دکتر اتفاقی افتاده؟
دکتر سری تکون داد و گفت:
- اوضاع قلبشون خیلی وخیمه اگه همینطور پیش بره ممکنه سکته یا ایست قلبی کنن!
باورم نمیشد حالش انقدر بد باشه!
راستش پاهام از شنیدن این حرفا شل شد، خیلی نگران شدم!
مامان با دست به صورتش زد و گفت:
- خانم دکتر لطفا یه کاری براش بکنید الان هیچ راهی وجود ندارد که بهتر بشه؟
خانم دکتر گفت:
- نگران نباشید هنوز امید هست!
دفترچه بیمار رو بدید براشون دارو هایی که الان نیاز هست رو بنویسم برید تهیه کنید، بعدش میتونیم باهم صحبت کنیم.
مامان با ناراحتی گفت:
- دفترچه اش رو نیاوردیم الان چکار کنیم؟
خانم دکتر گفت:
- ایرادی نداره، با من بیاید تا راهنماییتون کنم!
مامان و خانم دکتر رفتن بیرون و منو نیلا خانوم تنها شدیم!
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#راهنمایسعادت
پارت35
مامان و خانم دکتر رفتن بیرون منو نیلا خانوم تنها شدیم!
کاملا بیهوش بود، اما یکدفعه دیدم که انگشتش تکون خورد!
خواستم برم دکتر رو صدا بزنم که با چشای بسته چیزی رو زمزمه کرد:
- مامان لطفا کمکم کن بیا منم با خودت ببر پیش خدا..!
خواهش میکنم بیا منم با خودت ببر
بابا لطفاً تو کمکم کن.
با تعجب داشتم نگاهش میکردم آخه این دختر چی داشت میگفت؟!
سری تکون دادم و از اتاق اومدم بیرون تا دکتر رو خبر کنم فکر کنم داشت هزیون میگفت!
سریع رفتم دکتر رو خبر کردم اونم با عجله به سمت اتاقی که نیلا اونجا بود رفت.
مامان فرشته هم با استرس و نگرانی به نیلا و چیزایی که میگفت نگاه میکرد!
گمونم این دختر خیلی سختی کشیده خیلی دلم براش سوخت!
دکتر گفت:
- من پرستار رو فرستادم دارو های لازم رو که اینجا داریم واسش بیاره اما شما سر فرصت وقتی برگشتید به بهترین داروخانه برید و این دارو رو براش تهیه کنید قیمش کمی زیاده اما خیلی به بهبودش کمک میکنه.
مامان سری تکون داد و گفت:
- چشم حتما، خیلی ممنونم خانم دکتر
دکتر از اتاق رفت بیرون و مامان روی صندلی کنار تخت نیلا نشست.
مامان این چندروزی که با نیلا آشنا شده بود خیلی خوشحال بود چون نیلا اونو یاد خواهرم میندازه که چند سال پیش فوت شد.
اما این چند روزی هم که این دختر مریض شده مامان هم حال خوشی نداره!
میخواستم وقتی از شلمچه برمیگردیم ایندفعه دیگه رضایتش رو برای رفتن به جبهه بگیرم اما با این وضعی که داره نمیشه اگرم نرم جا میمونم فقط امیدوارم این دختر زود خوب بشه که مامان باهاش سرگرم باشه و راحت اجازه بده من به جبهه برم.
البته میدونم به همین راحتی ها هم نبوده و نیست اما من باید راضیش میکردم.
(از زبان نیلا)
با درد چشام رو باز کردم و رو به روم فرشته خانوم رو دیدم.
سرمی که رو دستم بود نشون میداد که بیمارستانیم!
فرشته خانوم با غمی که در چهرش معلوم بود گفت:
- بالاخره بهوش اومدی!
مگه نگفتم زیاد از محل اقامتمون دور نشو؟ اصلا چرا باید تنها باشی که قلبت درد بگیره!
الان بهتری؟ قلبت هنوز درد میکنه؟!
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#راهنمایسعادت
#پارت36
فرشته خانوم با غمی که در چهرش معلوم بود گفت:
- بالاخره بهوش اومدی!
مگه نگفتم زیاد از محل اقامتمون دور نشو؟ اصلا چرا باید تنها باشی که قلبت درد بگیره!
الان بهتری؟ قلبت هنوز درد میکنه؟!
دستم رو بلند کردم و به سمتش بردم و دستای مهربونش رو در دست گرفتم و بوسه ای روی دستش نشوندم و گفتم:
- شرمنده که نگرانتون کردم، الان خیلی بهترم
با مهربونی دستی به سرم کشید و گفت:
- دشمنت شرمنده دخترم، خداروشکر مطمئن باش بهترم میشی فقط باید رعایت کنی و استرس و نگرانی به خودت وارد نکنی.
الانم بیا بریم که امیرعلی منتظره!
چشمی گفتم و با کمکش از تخت بلند شدم و باهم از بیمارستان صحرایی بیرون رفتیم.
امیرعلی رو توی ماشین دیدم که سرش روی فرمون بود و اون وقتی متوجه حضور ما شد که در ماشین رو باز کردم و خواستیم سوار بشیم.
وقتی منو دید نمیدونم توی نگاهش چی دیدم که احساس کردم خیالش راحت شده!
سری به افکار مسخرم تکون دادم و سوار شدم فرشته خانوم هم سوار شد و امیرعلی حرکت کرد.
توی راه فقط به دردهایی که این چند روز کشیدم فکر میکردم آخه یه دختر مثل من اونم به این سن، چرا باید انقدر توی زندگیش زجر و درد بکشه!
از طرفی دلم به اون شهید خوش بود اما مثل اینکه دیگه اونم ولم کرده و دیگه پیشم نمیاد!
وقتی رسیدیم مثل همیشه با کمک خانم حقی از ماشین پیاده شدم و به طرف محل اقامتمون رفتیم.
امیرعلی هم رفت که ماشین رو تحویل بده.
وارد که شدیم فاطمه رو دیدم که یه گوشه نشسته و خیلی ناراحته!
هنوز ازش ناراحت بود اما من واقعاً دوست نداشتم ناراحتی کسی رو ببینم اونم کسی که خیلی کمکم کرد و بهم محبت کرد.
راستش الان که فکر میکنم میبینم من خیلی اون ماجرا رو بزرگ کردم اگه انقدر بزرگش نمیکردم این بلا هم سر پاهام نمیومد!
فرشته خانم گفت:
- من میرم پیش فاطمه ببینم چشه انقدر ناراحت نشسته، نیلا جان توهم اگه میخوای همینجا بشین اومدم کارت دارم.
خواست بره که دستش رو گرفتم و گفتم:
- میشه من برم پیشش ببینم چرا انقدر ناراحته؟
یجورایی خودم رو مقصر میدونم!
لبخند دلنشینی بهم زد و گفت:
- برو عزیزم من همینجا منتظرم!
رفتم جلو و آروم آروم به فاطمه نزدیک شدم.
صداش زدم که سرش رو برگردوند و با دیدن من از جا بلند شد و ...
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات