هدایت شده از `Tab`
خب خب ، یاسمن و حنانه هم به ایتا پیوستن!
https://eitaa.com/joinchat/3461481354Ce0b74d307f
تنها چـنل سریال لحظه گرگ و میش 😌♥️
🔸 اعطای «نشان فتح» به سردار حاجیزاده، فرمانده نیروی هوافضای سپاه توسط فرمانده کل قوا در پی عملیات درخشان «وعده صادق»
🔹حضرت آیتالله خامنهای فرمانده کل قوا طی مراسمی به سردار امیرعلی حاجیزاده، فرمانده نیروی هوافضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی «نشان فتح» اعطا کردند.
🔹اعطای این نشان به دلیل عملیات درخشان «وعده صادق» انجام شد.
🔹نشان فتح، بهعنوان نماد عملیاتهای پیروزمندانه رزمندگان اسلام و فاتحان این عملیاتها انتخاب شده است.
🔹این نشان، از سه برگ درخت نخل و گنبد مسجد جامع خرمشهر و نیز پرچم جمهوری اسلامی ایران تشکیل شده است.
#راهنمایسعادت
#پارت85
سعی کردم خودمو خوشحال جلوه بدم و گفتم:
- مبارکه!
زهرا لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت و مشغول کار شدیم.
چند ساعت بعد که همه ی کارا رو انجام دادیم و نذری دیگه آماده شده بود نمازمون رو توی مسجد خوندیم و بعداز مراسم زهرا ازم خداحافظی کرد و به خونشون رفت.
منم پیاده راهی خونم شدم.
تا خونه ای که اجازه کرده بودم مسافت زیادی نبود اما تا برسم یه پیاده روی خوب میشد.
همینجور که راه میرفتم خاطرات هم مرور میکردم.
چشم روی هم گذاشتم و درس و دانشگاهم تموم شد و کار پیدا کردم و از همه مهمتر اینکه تونستم مستقل بشم.
من دیگه اون دختر کوچولوی سابق نیستم، نیلای الان با نیلای پنج سال پیش خیلی فرق داره بالاخره توی همین چند سال هم اشتباهات زیادی داشتم و ازشون درس گرفتم.
لحظه های شیرین زیادی رو تجربه کردم.
داشتم خاطرات رو مرور میکردم که یکدفعه بارون شدیدی گرفت و من با تمام سرعت به سمت خونه دیدیم و داخل رفتم.
واقعاً دلم گرفته بود.
فکر اینکه الان توی مجلس خاستگاری نشسته باشن و عروس بله رو داده باشه اذیتم میکرد.
من توی این چندسال به اقا مهدی حسی نداشتم اما شاید اتفاقی که امروز افتاد و امیرعلی رو با زن و بچش دیدم تصمیم گرفتم کم کم در قلبم رو باز کنم اما از کجا معلوم اونم منو دوست داشته باشه؟
یه چای واسه خودم دم کردم و رفتم توی بالکن و به تماشای بارون نشستم.
(فردای آن روز)
کم کم داشتن اذان ظهر رو میگفتن منم حاضر شدم و زود خودمو به مسجد رسوندم.
زهرا زودتر از من رسیده بود بهش سلام دادم که جوابم رو داد اما انگار کمی ناراحت بود!
با تعجب گفتم:
- زهرا جان چیزی شده؟
زهرا گفت:
- دیشب رفتیم خاستگاری اما آقا مهدی میگه اینم نمیخوام.
من واقعاً نمیدونم این بشر کیو میخواد دیگه؟!
باورت میشه هر خاستگاری ای که رفتیم بجای اینکه عروس ناز کنه اقا داماد واسمون ناز میکنه و میگه نمیخواد.
خندم گرفت که زهرا گفت:
- خواهشاً تو دیگه نخند عصابم خورد شده از دستش..!
حالا مامانم باید زنگ بزنه بگه پسرمون دخترت رو نپسندید.
دنیا برعکس شده والا!
با دست زد توی پیشونیش و گفت:
- من دیگه چطوری با این دختر رو به رو بشم خیر سرم دوستای چندساله بودیم.
زدم زیر خنده و گفتم:
- باشه حالا که چیزی نشده چرا خود زنی میکنی؟
زهرا هم خندید و گفت:
- چیشده امروز خوشحالی و همش میخندی؟ خبریه کلک؟!
خندیدم و گفتم:
- نه بابا چه خبری!
تو چشام نگاه کرد و گفت:
- راستش رو بگو لپات که دارن از سرخی مثل گوجه میشن چیز دیگه ای میگنا!
دست روی صورتم گذاشتم و همینطور که از مسجد بیرون میرفتم گفتم:
- من الان برمیگردم.
میخواستم برم آبی به صورتم بزنم که شنیدم یکی داره صدام میزنه!
سرم رو برگردوندم که اقا مهدی رو دیدم.
با تعجب گفتم:
- بله بفرمایید
انگار کمی استرس داشت برای گفتن حرفش!
بالاخره بعداز چند لحظه به حرف اومد و گفت:
- ببخشید نیلا خانوم اما..
اینجاش که رسید مکث کرد که من گفتم:
- اما چی؟
گفت:
- راستش مدتی هست که من به شما علاقه پیدا کردم خواستم اگه شما موافق هستید اول با خودتون صحبت کنم بعد با خانواده تشریف بیاریم برای خاستگاری!
لپام سرخ شد و سرم رو پایین انداختم کاملا دستپاچه شده بودم.
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#راهنمایسعادت
#پارت86
لپام سرخ شد و سرم رو پایین انداختم.
کاملا دستپاچه شده بودم و نمیدونستم چی بگم!
اخر سر با خجالت گفتم:
- تشریف بیارید
احساس کردم که لبخندی زد و رفت
منم دوباره به داخل مسجد رفتم اصلا یادم رفت که میخواستم آب صورتم بزنم.
زهرا منو دید و مشکوک نگاهم کرد و گفت:
- چیشد دختر تو که از قبلم سرخ تر شدی!
نکنه تب کردی!
دست روی پیشونیم گذاشت و گفت:
- نه تبم که نداری پس حتما عاشق شدی!
خندیدم و گفتم:
- از کجا میدونی عاشق شدم مگه چندبار تجربش کردی؟
باخجالت سرش رو انداخت پایین و گفت:
- ها؟ چی؟
خندیدم و گفتم:
- خواهرم خودتو لو دادی حالا بگو ببینم طرف کیه که دل شمارو برده؟
اونم خندید و گفت:
- نه قبول نیست اول تو بگو
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
- خودت به زودی میفهمی
بغلم کرد و گفت:
- جدی؟ یعنی داره میاد خاستگاریت؟
کیه؟ من میشناسمش؟
خندیدم و گفتم:
- اره میشناسیش حالا به زودی میفهمی!
داشتیم صحبت میکردیم که گوشیم زنگ خورد.
باتعجب جواب دادم!
از پشت تلفن مردی گفت:
- سلام از اداره ی پلیس تماس میگیرم.
تعجبم چندین برابر شد و گفتم:
- بله بفرمایید من درخدمتم.
گفت:
- شما بهروز احدی میشناسید؟
با وحشت گفتم:
- بله میشناسم!
گفت:
- پس لطف کنید تشریف بیارید اداره ی پلیس، ایشون دستگیر شدن و مثل اینکه پول خیلیا رو بالا کشیدن حالا مجبورن همه ی اموالی رو که بالا کشیده رو به همه برگردونه!
اگر ازشون شکایتی دارید میتونید بیاید و پرونده علیه ایشون تشکیل بدید و همه اموالتون رو پس بگیرید.
از خوشحالی اشک توی چشام جمع شد و گفتم:
- چشم چشم من الان میام فقط ادرس لطفاً کنید.
آدرس داد و من بعداز خداحافظی از زهرا با تاکسی به سمت اداره ی پلیس حرکت کردم.
بعد از چند دقیقه رسیدم و پیاده شدم
راستش وقتی وارد اداره پلیس شدم یکم از دیدن بهروز ترسیدم اما دیگه نباید ضعف نشون میدادم.
حالا که اون دستگیر شده و نمیتونه کاری کنه باید حقم رو پس بگیرم.
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#راهنمایسعادت
پارت87
حالا که اون دستگیر شده و نمیتونه کاری کنه باید حقم رو پس بگیرم.
در زدم و با اجازه ی پلیس وارد اتاق شدم.
بهروز رو دیدم که دستبند به دست نشسته بود و سربازی بالای سرش ایستاده بود.
به من اشاره کردن که بشینم وقتی نشستم جناب سروان گفت:
- اموال هرکی رو که بالا کشیده همه ازش شکایت کردن.
برگه ای مقابلم گذاشت و باز گفت:
- اگه شکایتی از ایشون دارید میتونید این فرم شکایت رو پر کنید تا شکاییتون ثبت بشه.
گفتم:
- جناب سروان اگر همه ی اموالم پس داده بشه من شکایتی ازشون ندارم.
(فردای آن روز)
از دفتر ثبت اسناد بیرون اومدم و خوشحال به سمت خونه حرکت کردم.
خدا میدونه چقدر خوشحال بودم بالاخره بعداز چند سال تونستم به حقم برسم.
خدا واقعاً همه چی رو از قبل برنامه ریزی کرده!
اگر همون موقع اموالم به خودم میرسید و بهروز ولم میکرد که میرفتم با آقا مهدی اشنا نمیشدم و معلوم نبود اونوقت سرنوشتم چی میشد فقط الان تنها کاری که از دستم بر میاد شکرگزاریه!
امشب هم میخوان بیان خاستگاری و من کلی کار توی خونه دارم.
بیشتر از این ناراحت بودم که پدر و مادری نداشتم که همراهم باشن و امشب خودم به تنهایی باید هم پدر خودم باشم هم مادر خودم و جدا از اون به عنوان عروس هم حاضر بشم.
راستش یکم استرس هم داشتم چون توی این پنج سالی که باهاشون آشنا شدم هیچوقت از گذشتم چیزی بهشون نگفتم حالا نمیدونم اگه از گذشتم خبردار بشه هنوزم منو به عنوان همسری انتخاب میکنه یا نه؟!
اما من راضیم به رضای خدا و مطمئنم هرچی خدا بخواد همون میشه.
به خونه رسیدم و سریع گردگیری رو شروع کردم بعداز حدودا یک ساعت که خونه برق افتاده بود کمی نشستم تا استراحت کنم و خب از خستگی خوابم برد.
(چندساعت بعد)
چشام رو باز کردم و وقتی به ساعت نگاه کردم مثل فنر از جا پریدم و سریع حاضر شدم.
دیگه باید میومدن ساعت نه بود منم رفتم توی آشپزخونه که چای دم کنم.
بعداز چند دقیقه صدای در اومد.
باعجله و استرسی که توی وجودم بود به سمت در رفتم و بازش کردم.
اول یه مرد تقریبا میانسال اومد داخل که باهاش احوالپرسی کردم اما نمیدونستم کیه؟!
خودش رو معرفی کرد و گفت:
- سلام دخترم، من عموی آقا مهدی هستم
لبخندی زدم و گفتم:
- بله خیلی خوش اومدید بفرمایید داخل
بعدش مادرشون اومد و منو توی بغل گرفت و سلام داد بعدش زهرا اومد و زد به پهلوم و یواش گفت:
- حالا دیگه عاشق داداش من میشی و به من نمیگی؟
خندیدم و گفتم:
- ببخشیدا اما اول داداش شما بود که عاشق شده بود.
خندید و گفت:
- باشه حالا بزار من یه خواهر شوهر بازی ای در بیارم اون سرش نا پیدا!
خندیدم گفتم:
- باشه هرجور راحتی
بعدشم اقا مهدی اومد و سلام داد.
دسته گلی زیبا دستش بود که با دیدنش چشام قلبی شد.
با ذوق گلای نرگس رو ازش گرفتم و تشکر کردم.
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
-
از عمرِ من آن چه است بر جای ؛
بستان و به عمر سیدعلی افزای :) 🤍!
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
-
به قول حضرت آقا ؛
اگر این شهادت ها نبود .
اگر این فداکاری ها نبود .
این نظام باقی نمیماند ؛
این نهال نظام ،مورد تهاجم طوفانهای سخت بود .
13.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غم شیرینم یا اباعبدالله🫀؛
#امیرحسینحضرتی
بسم الله الرحمن الرحیم ✨
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّهَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ.🌿
آدمای عجیبی هستیم :
برای گناهان خودمان وکیل هستیم و برای اشتباه دیگران ، قاضی . .!
#شایدتلنگر
مواظبزبونمـونباشیم...
دروغهایی ڪهبہشـوخی میگیم...
و اسمشوگذاشتیمخـالی بندی...
گناهڪبیـرهاست...
دروغدروغه...
چهجدےوچهشوخی...
بپا شوخی شوخی،گناهنکنی...!!
#تلنگر
نماهنگ نقطه پرگار.mp3
6.62M
ضربان دل حسین حسن
ضربان دل حسن حسین
شه بی صحن و حرم حسن
شه بی غسل و کفن حسین
🎙 #حاج_محمود_کریمی
#️⃣ #استودیویی
#️⃣ #احساسی
#راهنمایسعادت
پارت88
با ذوق گلای نرگس رو ازش گرفتم و تشکر کردم.
آخر سر که همه نشسته بودن کمی صحبت کردیم و رفتم که چای بیارم.
یکی یکی تعارف کردم و خودمم نشستم.
عموش گفت:
- خب دخترم فکر کنم تا الان فهمیده باشی که به نمایندگی پدر آقا مهدی اومدم تا براشون شمارو خاستگاری کنم.
خدا بیامرزه پدر و مادرتون رو ماشالا دختر خیلی خوبی تربیت کردن.
لبخندی زدم و گفتم:
- شما خیلی لطف دارید، راستش الان بیشتر از همیشه جای خالیشون رو حس میکنم.
عموی آقا مهدی گفت:
- خودتو ناراحت نکن دخترم، درسته پدر و مادرت الان حضورت ندارن اما مطمئنم روحشون توی این خونه میچرخه و الان خیلی خوشحالن!
اگه موافق باشی الان برید باهم صحبتاتون رو بکنید و اگه دیدید واقعا بدرد هم میخورید فردا یا پس فردا بریم برای عقد..!
باخجالت گفتم:
- زود نیست؟
مادر آقا مهدی خندید گفت:
- شاید برای تو زود باشه دخترم اما این آقا مهدی ما دیگه براش دیر شده.
همه خندیدن و قرار شد بریم باهم صحبت کنیم.
رفتیم توی حیاط و گوشه ای نشستیم.
خیلی زود رفتم سر اصل مطلب و گفتم:
اگه اجازه بدید اول من صحبت کنم چون حرفای زیادی دارم.
گفت:
- بفرمایید!
شروع کردم به صحبت کردن و از تمام ماجراهایی که برام توی گذشته افتاده بود براش تعریف کردم.
از وقتی که پدر و مادرم رو از دست دادم و با اون شهاب از خدا بی خبر آشنا شدم و حتی ماجرای امیرعلی هم براش تعریف کردم خلاصه همه و همه رو گفتم که هیچی بینمون مخفی نمونه!
حرفام که تموم شد خیلی با آرامش گفت:
- من از گذشتتون خبر نداشتم و خودتون هم میگید که اینا کاملا گذشته و من نیلا خانومِ حال رو انتخاب کردم نه نیلا خانومِ گذشته رو..!
اتفاقایی که براتون افتاده واقعا ناراحت کننده هست اما من هیچوقت شمارو قضاوت نمیکنم چون توی موقعیت شما نبوده و نیستم.
خجالت زده گفتم:
- یعنی عیبی نداره؟ شما هنوز منو میتونید به عنوان همسری انتخاب کنید؟
لبخندی زد و گفت:
- گر نداری دانش ترکیب رنگ
بین گلها، زشت یا زیبا مکن
خوب دیدن شرط انسان بودن است
عیب را در این و آن پیدا مکن!
بنظر من خیلی چیزا توی زندگی دست ما آدما نیست و توی تقدیرمون نوشته شدن و شاید بشه گفت گذشته شما چیزی نبوده که با اراده ی خودتون انجامش داده باشید و فقط تحت شرایط سختی که داشتید مجبور به انتخاب شدید.
من امروز به انتخاب خودم اینجا هستم و شمارو انتخاب کردم چون توی این پنج سال شناختی که ازتون پیدا کردم فهمیدم شما خیلی به اعتقاداتتون پایبند هستید و این خیلی برام مهمه و از همه مهمتر اینکه شما میتونستید از گذشتتون بهم نگید و خودتونو شرمنده نکنید اما خیلی محکم همه رو تعریف کردید و این خیلی شما رو با بقیه متفاوت کرده.
گفتم:
- حرفاتون خیلی برام آرامش بخشه، من بعداز ماجرایی که توی شلمچه برام اتفاق افتاد فکر کردم و از اون موقع دیگه خدا رو کامل شناختم چون معجزه هاش رو به چشم دیده بودم اما اشتباه میکردم هنوز کامل نشناخته بودمش و وقتی که با شما آشنا شدم ایمانم چندین برابر شد اعتقاداتم رشد کرد و شدم نیلایی که الان رو به روی شماست!
گفت:
- اگر بخوام یه تعریف ساده از ایمان بگم، اینه که: وقتی خدا میگه من این کارو دوست ندارم، دیگه ما هم دوست نداشته باشیم.
لبخندی زدم و گفتم:
- کاملا درسته، شما همه ی ملاک هایی که از همسرم ایندم توی ذهنم بوده رو دارید و اولینش مذهبی بودن شماست.
سرش رو بلند کرد و دستاش رو بالا برد و گفت:
- الهی مذهبی بودن، در درون ما باشه
نه نقاب ما..!
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#راهنمایسعادت
پارت89
هرچی میگفتم یچیزی جواب میداد که من واقعا جوابی واسشون نداشتم و ساکت میموندم.
بعداز گذشت مدتی زهرا اومد و گفت:
- هنوز حرفاتون تموم نشده؟
بابا ما اینجا حوصلمون سر رفت ها زشته مهموناتون رو تنها بزاری!
خندیدم و گفتم:
- الان میایم
بلند شدم و گفتم:
- زهرا راست میگه بنظر منم صحبتامون طولانی شد بهتره بریم
رفتیم داخل و همه ساکت بودن بعدش عموی اقا مهدی گفت:
- دخترم این پسر مارو قبول میکنی؟
تا به اینجا برسیم کلی روضه خوند و غیرمستقیم سعی داشت به ما بفهمونه که دوست داره و هرجور شده باید بله رو بگیریم حالا قبول میکنی؟
با خجالت نگاهی به آقا مهدی انداختم که بنده خدا بدجور قرمز شده بود و سرش رو پایین انداخته بود.
از دیدنش توی این حالت خندم گرفت و دلم واسش سوخت بنده خدا خیلی خجالت کشید.
لبخندی زدم و رو به جمع گفتم:
- در طول تمام مدتی که باهم صحبت میکردیم من فکرامو کردم و فکر نکنم لازم باشه مجددا فکر کنم به نظر من عروس حضرت زهرا شدن افتخار بزرگیه!
زهرا منو توی بغل گرفت و گفت:
- پس مبارکه
همه خوشحال شدن و منم بعداز چندیدن سال بالاخره از ته دلم خوشحال شدم.
مادر آقا مهدی گفت:
- چطوره عقد و عروسی رو یکی کنیم؟
یه صیغه ی کوتاه مدت بینتون خونده بشه و بیوفتیم دنبال کارای عقد و عروسی هروقت همه ی کارا انجام شد تاریخش رو مشخص میکنیم.
چطوره؟
عموش گفت:
- منم موافقم
زهرا هم لبخندی زد و با ذوق گفت:
- منم که قطعا موافقم و از همین فردا با نیلا میریم دنبال لباس عروس..!
مادرش خندید و گفت:
- باشه حالا تا فردا هم خدا کریمه عجله نکن دختر
عموش به ما اشاره کرد و گفت:
- بشینید تا یه صیغه ی کوتاه یکماهه بینتون بخونم که فردا هرجا خواستید با خیالت راحت برید
شروع کرد به خوندن صیغه و بعداز اتمام خوندن صیغه مهدی دستم رو توی دستش گرفت و بهم نگاه کرد اما اینبار بدون خجالت!
و این من بودم که زیر نگاهش معذب شدم.
زهرا سرفه ای کرد به نشونه ی اینکه بگه ماهم اینجا هستیم و مهدی اونموقع بود که دست از نگاه کردنم برداشت.
همه از این حرکتش خندیدن.
مادر مهدی بلند شد و گفت:
- خب ما دیگه میریم اما فردا صبح زهرا و مهدی میان دنبالت که برین دنبال کارای عقد و عروسیتون بنظرم هرچی زودتر کارا انجام بشه بهتره!
تا دم در باهاشون رفتم و بدرقشون کردم و بعداز خداحافظی اومدم داخل خونه و باز درگیر تمیزکاری و شستن ظرفها شدم.
چندساعت بعد پیامی روی گوشیم اومد رفتم گوشیم رو چک کردم که دیدم یه شماره ناشناس پیام داده!
پیام رو باز کردم که نوشته بود:
- سلام مهدی هستم
خواستم بهت بگم که تو برای من با همه فرق داری..
تو تنها کسی هستی که میتونم از زمین و زمان باهاش صحبت کنم و خسته نشم خودِ تویی..
تو وجودت برای من خیلی ارزشمنده
تو امیدِ زندگی منی
دوست دارم..!
با ذوق به صفحه ی گوشی خیره شدم چقدر قشنگ عاشقانه هایش رو بیان میکرد.
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#راهنمایسعادت
پارت90
چقدر قشنگ عاشقانه هایش رو بیان میکرد.
نتونستم جوابی بهش بدم اخه هنوز کمی ازش خجالت میکشیدم.
اصلا انتظار ازش نداشتم توی همین فاصله همچین پیامی بفرسته!
(چند هفته بعد)
چند هفته از وقتی که بینمون محرمیت خونده شد میگذره و ما توی این مدت تمام کارای عقد و عروسی رو انجام دادیم.
تاریخ عروسی هم مشخص شد و ما فردا عروسیمون رو میگیریم.
خداروشکر بعداز پس گرفتن ارثیه ای که بهم رسیده بود یه خونه ی خوب خریدیم
مهدی با حقوق کمی که میگرفت اما واقعا برام سنگ تموم گذاشت و حتی نزاشت آرزوی چیزی به دلم بمونه.
خیلی خوشحال بودم چون فردا یکی از بهترین و مهمترین روزهای زندگیه منه!
وقتی اون همه سختی کشیدم اصلا فکر نمیکردم یه روزی برسه که انقدر خوشحال و خوشبخت بشم.
دیر وقت بود و من از استرس فردا خوابم نمیگرفت.
چشام رو روی هم گذاشتم و لالایی ای که مامانم توی بچگی همیشه برام میخوند رو زمزمه کردم.
شب تو آسمون، ماه هم خوابیده
لحافی از ابر، رویش کشیده
از توی جنگل، از اون پایینا
صدایی میاد، صدایی تنها
ماه مهربون، دستش می گیره
یه چتر ابری، تا پایین می ره..!
کم کم چشام گرم شد و به خواب رفتم.
با برخورد نور خورشید به صورتم چشام رو باز کردم و با دیدن ساعت مثل فنر از جا بلند شدم و حاضر شدم.
به مهدی زنگ زدم و گفتم:
- سلام خوبی، کجایی؟ داره دیرمون میشه!
مهدی گفت:
- سلام عزیزم ممنون، توی راهم دارم میام بیا بیرون
باشه ای گفتم و خداحافظی کردم و بعداز قفل کردن در از خونه بیرون اومدم و بعداز پنج دقیقه مهدی رسید و باهم به سمت ارایشگاه راه افتادیم.
گفت:
- نزاری زیاد ارایشت کنن ها تو همین الانشم خوشگلی اصلا لازم نبود بیای ارایشگاه که..!
لبخندی زدم و گفتم:
- از بابت ارایش خیالت راحت باشه
منم نمیخواستم بیام آرایشگاه زهرا مجبورم کرد.
مهدی ابرویی بالا انداخت و گفت:
- گفته باشما حق نداری زیادی خوشگل بشی!
خندیدم و گفتم:
- خوشگل تر از اینی که الان هستم؟
من همه جوره خوشگلم اقا مهدی، برو خداروشکر شکر کن زن به این خوشگلی گیرت اومده خیلی خوش شانسی ها
لبخندی زد و گفت:
- اون که بله خیلیم خوش شانس بودم
جلوی در ارایشگاه نگه داشت وقتی خواستم پیاده بشم یه نگاه به چشاش انداختم و گفتم:
- البته منم خیلی خوش شانس بودم ممنونم که هستی
لبخندی زد و ازم خداحافظی کرد و رفت منم وارد آرایشگاه شدم.
زهرا به سمتم اومد و گفت:
- چقدر دیر کردی ناسلامتی عروسی ها
خندیدم و گفتم:
- باشه حالا مگه چی شده؟
اون عروسا که ده ساعت میخوان به خودشون برسن زود میان من که نمیخوام موهامو رنگ کنم چون خودش خدادادی یه رنگ قشنگ داره آرایش زیادی هم که لازم ندارم پس دلیلی واسه زود اومدنم نبود.
زهرا هم خندید و گفت:
- وای اره یادم رفته بود عروسی ما ماشالا خودش مادرزادی مثل عروس هاست!
ارایشگر به سمتم اومد و گفت:
- شما عروسی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- بله
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- تو ماشالا خوشگلی نیازی به آرایش نداری اما خواهش میکنم برو توی سالن مخصوص عروس ها تا امادت کنن.
وارد اتاقی که اشاره کرد شدم.
زهرا هم میخواست همراهم بیاد که بهش اجازه ندادن و گفتن این اتاق مخصوص عروس هاست.
بعداز گذشت مدتی که حاضرم کردن و لباس عروس خوشگلم رو به تن کردم با ذوق به خودم توی آینه نگاه کردم!
خانومی که برام حجاب قشنگی زده بود نگاهم کرد و گفت:
- خوشبخت بشی دختر گلم عروس به این قشنگی ندیده بودم مثل یه تیکه ماه شدی مبارکت باشه.
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#تلنگرانہ🌱🙂
پناھ میبرم به خدا از روزی که
گناھ فرهنگ و عآدتِ مردم شود..!
⸤ شھید حمید سیاهکالی مرادی ⸣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جان و جانانِ منی .💚
#حسینستوده