eitaa logo
منتظران •مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
1.9هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
35 فایل
••بـسم‌ࢪبِّ‌مھد؎‌فـٰاطمہ•• برای صاحب الزمان ✨️ برای تعجیل در فرج 🍃 اطلاع رسانی خبر های مهم و فوری تا زمان خبر ظهور امام زمان (ع) 🕊 ارتباط‌ با خادم کانال : @Admin_mehr_safinatonnejat
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت22 هیچوقت از گوش وایسادن خوشم نمیومد اما وقتی داشتن درمورد من بحث می‌کردن نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم و گوش وایسادم! فاطمه داشت درمورد من بهشون می‌گفت! همه اتفاقات اون شب رو داشت واسشون تعریف می‌کرد. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و بی صدا اشک ریختم! شنیدم که رها می‌گفت: - یعنی اون مرد قبل از اینکه محمد برسه باهاش کاری نکرده بود؟ فاطمه سریع جبهه گرفت و بهش گفت: - بهتره دیگه این حرفو نزنی رها، خودت خوب می‌دونی که نیلا خیلی پاکه وقتی این حرفا رو بهشون زده بود دیگه طرف داری کردنش چه صیغه ای بود نمیدونستم! از این حرفا زیاد شنیده بودم اما این‌بار قلبم خیلی درد گرفت! راحیل گفت: - از غیبت کردن خوشم نمیاد اما رها راست میگه بدون اینکه چیزی رو بفهمید نباید تو خونتون راهش می‌دادین. فاطمه خواست چیزی بگه که من پا به فرار گذاشتم دیگه نمی‌تونستم حرفا و تهمت هایی که راجبم میگن رو تحمل کنم! اشکم شدت گرفته بود. از پشت دستی محکم دستم رو گرفت و کشید که مانع از حرکتم شد. سرم رو برگردوندم که با فاطمه رو به رو شدم پشت سرشم دخترا ایستاده بودن و مارو تماشا می‌کردن! با پوزخند دستم رو محکم از دستش بیرون کشیدم و با صدای تقریبا بلندی گفتم: - دست به من نزن یه وقت نجس نشی خواهرم! فاطمه با شرمساری گفت: - نیلا یه لحظه وایسا خواهشاً زود قضاوت نکن من همه چی رو توضیح میدم. با دست هلش دادم که افتاد و دخترا اومدن کمکش کنن که بلند بشه! با صدای بلندتری گفتم: - چی رو میخوای توضیح بدی هان؟! دیگه چیزیم مونده که توضیح بدی؟ خودم هرچی که لازم بود رو شنیدم بیچاره من که به حرفات گوش دادم و بهت اعتماد کردم و هرچی از زندگیم بود بهت گفتم، اما حیف که دیر شناختمت! برای خودم متاسفم که گول ظاهرت رو خوردم. اصلا می‌دونی چیه؟! از مذهبی نما هایی مثل شماها متنفرم، میفهمی متنفر! از عصبانیت به نفس نفس افتاده بودم و با صدای بلندم همه رو از نماز خونه بیرون کشیده بودم! حتی همه مردا هم از نماز خونه بیرون اومده بودن و مارو تماشا می‌کردن! دیگه اونجا جای موندن نبود پس با گریه و با دو از اونجا بیرون رفتم. حواسم به دور و ورم نبود و فقط دو میزدم. به خودم که اومدم دیدم توی خیابونم و ماشینی داره نزدیکم میشه از ترس نمی‌تونستم حرکت کنم و کنار برم! با دادی که فاطمه زد سرم رو برگردوندم که یکدفعه افتادم کف خیابون و سیاهی مطلق..! نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
پارت23 با دادی که فاطمه زد سرم رو برگردوندم که یکدفعه افتادم کف خیابون و سیاهی مطلق..! با درد چشام رو باز کردم. بیمارستان‌ بودم! وقتی پاهام رو توی گچ دیدم یه لحظه حالم بد شد! حالا من چجوری با این پا کار کنم؟ از ضعف خودم باز اشکم دراومد دیگه واقعاً از زندگی خسته شدم! زندگی ای که داخلش همش به فکر کار و پول درآوردن واسه خرج و مخارجت باشه زندگی نیست که جهنمه! من اصلا نمی‌دونم هدف از خلق من چی بوده؟! اصلا مگه جز بدبختی هم هدفی از خلق من بوده؟ گریم شدت گرفته بود و شونه هام بالا و پایین میشد! یکدفعه در باز شد و فاطمه شتابان به سمتم اومد! شاید اگر اون حرفا رو پشت سرم نزده بود الان با دیدنش خوشحال میشدم اما الان نه! خیلی ناراحتم کرد انقدری که با کارش قلبم مچاله شد! خیلی از این حرفا پشت سرم بود اما شنیدین این حرفا اونم از زبون فاطمه برام درد آور بود چون بهم کمک کرده بود و خیلی باهام خوب بود. شایدم من توقع بی جا داشتم! اصلا نمی‌دونم چرا این قلب من با هر استرس و ناراحتی که بهم وارد میشه خود به خود درد میگیره! فاطمه اومد کنارم و دستم رو توی دستاش گرفت و گفت: - چرا گریه می‌کنی؟ درد داری؟ می‌خوای دکتر رو صدا کنم؟ دستم رو از دستش کشیدم و گفتم: - درد که از همون بچگی باهام بوده و بهش عادت کردم، اما الان بیشتر ناراحتم، ناراحت از اینکه زود بهت اعتماد کردم! یه لحظه احساس کردم لحقه اشک دور چشماش جمع شده و سعی در کنترلش داره! واقعیتش دلم براش سوخت شاید من زیادی سخت می‌گرفتم. با ناراحتی گفت: - اگر ناراحتیت از دیدنه منه که الان میرم بیرون، فقط ازت خواهش می‌کنم با دکترا همکاری کن تا زود خوب بشی. نزاشت چیزی بگم و از اتاق بیرون رفت! دکتر اومد داخل و منو معاینه کرد و گفت: - پاهات باید یک هفته توی گچ باشه بعدش میتونی گچش رو باز کنی اما حواست باشه وقتی هم گچش رو باز کردی کارای سنگین نکنی. به حرفای دکتر توی دلم خندیدم آخه اگه من کار نکنم چجوری خرجم رو در بیارم؟! دوباره گفت: - همراهات کجا هستن دخترم؟ فهمیدم منظورش فاطمه ایناست پس سریع گفتم: - من همراهی ندارم هرچی هست به خودم بگید. دکتر خواست چیزی بگه که پیش دستی کردم و دوباره‌ گفتم: - اونا هیچ ربطی به من ندارن آقای دکتر لطفا هرچیزی هست به خودم بگید ازتون خواهش می‌کنم! دکتر بالاخره قبول کرد و گفت: - دخترم چند سالته؟ چکار به سنم داشت! با تعجب گفتم: - هفده سال سری تکون داد و گفت: - سابقه‌ی بیماری قلبی داشتی؟ گفتم: - نه! نفس عمیقی کشید و گفت: - شما ناراحتی قبلی دارید! توی سنی هستید که این بیماری براتون خیلی نادره! نباید تحت فشار و استرس باشی. الان اگه پدر و مادرت بودن باهاشون درموردت صحبت می‌کردم و قشنگ تر همه چیز رو واسشون توضیح می‌دادم. با عجز گفتم: - شاید اگه بودن من الان اینجا نبودم و ناراحتی قلبی نداشتم. فکر کنم از وقتی هردوشون پشت سر هم رفتن قلبم از اون موقع درد گرفته! دکتر نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت: - متاسفم که ناراحتت کردم روحشون شاد! نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
پارت24 دکتر نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت: - متاسفم که ناراحتت کردم روحشون شاد! ممنونی زیر لب گفتم که سری به زیر انداخت و از اتاق بیرون رفت. من واقعاً خیلی غریبم! حاضر بودم جای زیبایی ای که خدا بهم داده به جاش خوشبختی و خانواده می‌داد اگه خانواده داشتم حتی اگه زشت ترین دختر دنیا هم بودم برام مهم نبود. صدای فاطمه و دکتر رو واضح میشد گوش داد که دم در داشتن باهم صحبت می‌کردن حالا خوبه به دکتره گفتم به کسی چیزی نگه ها الانم فاطمه می‌ره اینم میزاره کف دست دوستاش! داشتم به حرفاشون گوش می‌دادم که پرستاری داخل اومد و سِرُم رو از دستم کشید و رفت. فاطمه اومد داخل و گفت: - محمد داره کارای ترخیصت رو انجام میده، تو با ما میای؟ اتوبوس بعدازظهر حرکت می‌کنه تا الان هم بچه ها خیلی معطل شدن. تا اینجا اومده بودم و این اتفاق هم واسم افتاده بود، با این پا اگه برگردم هم هیچ کاری نمیتونم انجام بدم پس باید باهاشون برم. خیلی سرد گفتم: - اره میام فاطمه انگاری خوشحال شد و اومد طرفم که با کمکش بلند شدم. درسته ازش ناراحت بودم اما تا پاهام بهتر بشن باید کمکم کنه چون باعث و بانی این اتفاق خودش بود. از اتاق بیرون رفتیم که دیدم محمد هم بیرون از بیمارستان ایستاده و توی فکره! فاطمه صداش زد که به خودش اومد و با دیدن من سرش رو زیر انداخت. بدون توجه بهش سوار ماشین شدم محمدم دیگه هیچی نگفت فاطمه هم جلو نشست و ماشین حرکت کرد. بعداز چند دقیقه به محل اتوبوس رسیدیم. خیلی سر سنگین از ماشین پیاده شدم و به سختی عصا رو زیر بغلم گذاشتم و با کمکش حرکت می‌کردم چند باری خواستم بیوفتم که فاطمه می‌خواست بگیرم اما مقاومت می‌کردم و دوباره محکم راه می‌رفتم. عجیب بود که کسی توی محوطه نبود! فقط خانم حقی بود که تا منو دید اومد سمتم و گفت: - نیلا جان چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟! چقدر این خانوم مهربون بود منو یاد مادرم می‌انداخت! خودمو انداختم تو بغلش و به خودم فشردمش تا کمی از ناراحتیام کمتر بشه! اونم کم لطفی نکرد و گذاشت توی بغلش بمونم و مادرانه نوازشم می‌کرد! همین که پشت سرم فاطمه و محمد رو دید منو از خودش جدا کرد و گفت: - فاطمه جان همه تو اتوبوس هستن خودت و محمد سریع برید سوار بشید. فاطمه با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: - پس شما چی؟! نمیاید؟ خانم حقی لبخندی زد و گفت: - چرا عزیزم ماهم میایم امیرعلی تو راهه داره میاد اینجا منو و نیلا با اون میایم شما برید که زود تر برسید! فاطمه گفت: - باشه چشم پس ما رفتیم. - خدا به همراهتون عزیزم! فاطمه و محمد که رفتن خانم حقی منو به سمت صندلی هدایت کرد تا من بشینم و راحت باشم. گفت: - چیشده عزیزدلم؟ چی ناراحتت می‌کنه؟ از همون دفعه اولی که توی دفتر پایگاه دیدمت چشمات یه غمِ خاصی داشت! با هق هق گفتم: - اگه همه چی رو واستون تعریف کنم میشه شما دیگه مثل فاطمه نباشید و برای کسی تعریف نکنید؟ لبخند مهربونی زد و گفت: - تو از فاطمه پرسیدی چرا به دخترا این چیزا رو گفته بود؟ دماغم و بالا کشیدم و گفتم: - نه! نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقا مبارک است ردای امامتت💚.
یه لحظه برجااام ریخ 😐😂
السلام‌علیک‌یا‌بقیه‌اللّٰه . هرکس تو را ندارد جز بی کسی چه دارد جز بی کسی چه دارد هرکس تو را ندارد .
پسره میگفت: ضربه ای که سپاه به ما زد به اسرائیل نزد پرسیدن چرا گفت_خواستگاری هر دختر مذهبی که میریم میگه باید پاسدار باشه🗿😔😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😂