#راهنمایسعادت
پارت87
حالا که اون دستگیر شده و نمیتونه کاری کنه باید حقم رو پس بگیرم.
در زدم و با اجازه ی پلیس وارد اتاق شدم.
بهروز رو دیدم که دستبند به دست نشسته بود و سربازی بالای سرش ایستاده بود.
به من اشاره کردن که بشینم وقتی نشستم جناب سروان گفت:
- اموال هرکی رو که بالا کشیده همه ازش شکایت کردن.
برگه ای مقابلم گذاشت و باز گفت:
- اگه شکایتی از ایشون دارید میتونید این فرم شکایت رو پر کنید تا شکاییتون ثبت بشه.
گفتم:
- جناب سروان اگر همه ی اموالم پس داده بشه من شکایتی ازشون ندارم.
(فردای آن روز)
از دفتر ثبت اسناد بیرون اومدم و خوشحال به سمت خونه حرکت کردم.
خدا میدونه چقدر خوشحال بودم بالاخره بعداز چند سال تونستم به حقم برسم.
خدا واقعاً همه چی رو از قبل برنامه ریزی کرده!
اگر همون موقع اموالم به خودم میرسید و بهروز ولم میکرد که میرفتم با آقا مهدی اشنا نمیشدم و معلوم نبود اونوقت سرنوشتم چی میشد فقط الان تنها کاری که از دستم بر میاد شکرگزاریه!
امشب هم میخوان بیان خاستگاری و من کلی کار توی خونه دارم.
بیشتر از این ناراحت بودم که پدر و مادری نداشتم که همراهم باشن و امشب خودم به تنهایی باید هم پدر خودم باشم هم مادر خودم و جدا از اون به عنوان عروس هم حاضر بشم.
راستش یکم استرس هم داشتم چون توی این پنج سالی که باهاشون آشنا شدم هیچوقت از گذشتم چیزی بهشون نگفتم حالا نمیدونم اگه از گذشتم خبردار بشه هنوزم منو به عنوان همسری انتخاب میکنه یا نه؟!
اما من راضیم به رضای خدا و مطمئنم هرچی خدا بخواد همون میشه.
به خونه رسیدم و سریع گردگیری رو شروع کردم بعداز حدودا یک ساعت که خونه برق افتاده بود کمی نشستم تا استراحت کنم و خب از خستگی خوابم برد.
(چندساعت بعد)
چشام رو باز کردم و وقتی به ساعت نگاه کردم مثل فنر از جا پریدم و سریع حاضر شدم.
دیگه باید میومدن ساعت نه بود منم رفتم توی آشپزخونه که چای دم کنم.
بعداز چند دقیقه صدای در اومد.
باعجله و استرسی که توی وجودم بود به سمت در رفتم و بازش کردم.
اول یه مرد تقریبا میانسال اومد داخل که باهاش احوالپرسی کردم اما نمیدونستم کیه؟!
خودش رو معرفی کرد و گفت:
- سلام دخترم، من عموی آقا مهدی هستم
لبخندی زدم و گفتم:
- بله خیلی خوش اومدید بفرمایید داخل
بعدش مادرشون اومد و منو توی بغل گرفت و سلام داد بعدش زهرا اومد و زد به پهلوم و یواش گفت:
- حالا دیگه عاشق داداش من میشی و به من نمیگی؟
خندیدم و گفتم:
- ببخشیدا اما اول داداش شما بود که عاشق شده بود.
خندید و گفت:
- باشه حالا بزار من یه خواهر شوهر بازی ای در بیارم اون سرش نا پیدا!
خندیدم گفتم:
- باشه هرجور راحتی
بعدشم اقا مهدی اومد و سلام داد.
دسته گلی زیبا دستش بود که با دیدنش چشام قلبی شد.
با ذوق گلای نرگس رو ازش گرفتم و تشکر کردم.
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
-
از عمرِ من آن چه است بر جای ؛
بستان و به عمر سیدعلی افزای :) 🤍!
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
-
به قول حضرت آقا ؛
اگر این شهادت ها نبود .
اگر این فداکاری ها نبود .
این نظام باقی نمیماند ؛
این نهال نظام ،مورد تهاجم طوفانهای سخت بود .
13.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غم شیرینم یا اباعبدالله🫀؛
#امیرحسینحضرتی
بسم الله الرحمن الرحیم ✨
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّهَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ.🌿
آدمای عجیبی هستیم :
برای گناهان خودمان وکیل هستیم و برای اشتباه دیگران ، قاضی . .!
#شایدتلنگر
مواظبزبونمـونباشیم...
دروغهایی ڪهبہشـوخی میگیم...
و اسمشوگذاشتیمخـالی بندی...
گناهڪبیـرهاست...
دروغدروغه...
چهجدےوچهشوخی...
بپا شوخی شوخی،گناهنکنی...!!
#تلنگر
نماهنگ نقطه پرگار.mp3
6.62M
ضربان دل حسین حسن
ضربان دل حسن حسین
شه بی صحن و حرم حسن
شه بی غسل و کفن حسین
🎙 #حاج_محمود_کریمی
#️⃣ #استودیویی
#️⃣ #احساسی