eitaa logo
- ماھ‌ِحرم‌ .
1.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
2 فایل
أفتقد زيارتك يا سيدي ؛ خذني إلى الضريح لأعبدك أريدك أن تعلم أنني أريد المحال . - @Information_00 - صلوات بفرست مومن .
مشاهده در ایتا
دانلود
به‍ نام‍ او به‍ یاد او برای او💛🌻
خدایۍاین‌‌فضای‌مجازی‌چیـه کـه‌مابھـش‌دلبستیم💔! غرق‌شدیم‌توش... یادمه‌قبلامیگفتن : دنیا‌تو ول‌کن ؛ آخرتت‌روبچسب اما... الان‌میگـم : فضاےِمجازی‌رو ول‌کن دنیاتوبسازواسه‌آخرت‌مشتۍ(:✌️🏼
🌿 راز پیشرفتـــــ یڪ‌ انسان بہ‌ صورتـــــ شخصے‌؛فردے و‌ یڪ‌ جامعہ‌ بہ‌ صورتـــــ جمعے👥 این‌ استـــــ ڪہ‌ بتواند‌ رابطہ‌ے خود‌ با خدا را حفظ‌ ڪند...💚
شیطان میگه: همین یڪ بار ڪن، بعدش دیگه خوب شو! /۹یوسف/ خــدا میگه: باهمین یڪ گناه ،ممکنه بمیره و هرگز توبه نکنی، وتا ابد جهنمی بشی...!! /۸۱بقره/ ؟ ...
•🧡🚌• •یه‌استاد‌داشتیـم‌مےگفت: + اگه درس‌مےخونین‌بگین‌برا‌امام زمان اگه‌ مهارت‌ڪسب‌مےکنین‌نیتتون‌باشه براےمفید‌بودن‌تو دولت‌امام‌زمان♥️🌱 اگہ ورزش‌مےکنین‌امادگے‌براے دوییدن‌توحکومت‌ڪریمه‌آقا‌باشه اینجورے میشیم⇓ سـرباز‌قبل‌از‌ظهـور :) • ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ــ ‌‌『اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج』
🍄°°° 🖐🏻 تو فضاےِ مجازے ؛ جوانِ حزب اللھۍ و افسرِ جنگِ نرم! 😎 . اما در فضاے واقعۍ نمازِ صبح پَر..! . + نماز کھ رد بشه و.. قبول نشہ ؛ همه ےِ .. اعمالت،رد میشہ‌رفیق! ❕ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⚠️ هر کدام از ما آدمها در یک برهه ای از زندگیمون درگیرآدمهای اشتباهی شدیم ... نابینا و ناشنوا شدیم ... گفتند و گوش نکردیم ... راه درست را پیش پایمان گذاشتند و بدترین مسیر رو انتخاب کردیم ... پافشاری کردیم روی آدمِ اشتباهِ زندگیِمان ... زمین خوردیم و از سر خجالت بلند نشدیم ... خوابیدیم و زار زار گریه کردیم ....... کافی نیست اینهمه غصه خوردن؟ بلند شوید ، خودتان را بتکانید و ثابت کنید تغییر کرده اید ... باور کنید هیچ کس بعد از رفتنِ کسی نمُرده ..! الّٰلهُم‌َعَجِلِ‌وَلیڪ‌الفَرج
تلنگرانه.... یا زهرا حلالمان کن🙏🙏🙏🙏 ☘️حلال کن دخترانی را که با زدن رژ های قرمز ………قرمزی چشمهای زینب را فراموش کردند😭😭😭😭 ☘️حلال کن دخترانی را که با قهقه های بلندشان صدای زجه های دل فرزاندتان را فراموش کردند😭😭😭 ☘️حلال کن دخترانی را که با ادکلن و عطر های تند...تندی رفتار دشمنان را با شما فراموش کردند...... ☘️ حلال کن بی بی جان دخترانی را که با لاک های قرمزشان نشان میدهند که چنگ به دل زینب میزند ☘️حلال کن که شما از فرد نابینا رو پوشاندید اما دخترانی برای جلب توجه بیشتر دکمه های مانتوهایشان را تحریم کردند ☘️حلال کن که مهدی فاطمه از شهر من میگذرد و عبایش را روی صورتش میکشد تا نبیند دخترانی را که سیلی به صورت شما میزنند بی بی جان فقط, میتوان گفت حلالمان کن 😭😭😭 😭😭
بلا فاصله نگاهم 👀به سرابراهیم افتاد🤯 قسمتی از موهای بالای سر او سوخته بود😲 مسیریک گلوله را می شدبرروی موهای اودید🔥 باتعجب گفتم😳: داش ابرام سرت چی شده🤔؟ دستی به سرش کشید🙆‍♂️ بادهانی که به سختی باز میشدگفت😧: میدانی چراگلوله جُرات نکرد وارد سرم بشود💪؟ گفتم چرا🤨؟... ابراهیم لبخندی زدوگفت🙂: گلوله خجالت کشید😓وارد سرم بشود،چون پیشانی بند *یامهدی* به سرم بسته بودم♥️...
✋🏻 روزی استادی در یکی از دانشگاه های خارجی به شاگردانش میگوید:✋🏻 _بچه ها تخته رو میبینید؟🤨 همه میگن: -آره😶 میگه: _منو میبینید؟🤨 همه میگن: -آره😶 میگه: _لامپ رو میبینید؟🤨 میگن: -آره😶 میگه: _خدا رو میبینید🤨 همه میگن: -نه😶 میگه: _پس خدا وجود نداره😏 یه ایرانی بلند میشه میگه: +بچه ها منو میبینید؟🤔 میگن: -آره😶 میگه: +تخته رو میبینید؟🤔 میگن: -آره😶 میگه: +مغز استاد رو میبینید؟🤔 میگن: -نه😶 میگه: +پس استاد مغز نداره👏🏻 •|به افتخار وجود خدا بفرستش به هر کی دوست داری😁🌸|• ●پ.ن:هیچوقت یه ایرانی رو دست کم نگیرین😁✌️ «فرزندان حاج قاسم
••😂🧔🏻•• یه‌روزسردزمستانی‌فرمانده‌گردانمون‌به بهانه‌دادن‌پتوهمه‌بچه‌هاراجمع‌كرد👥 وباصدای‌بلندگفت: 🗣 +كی‌خسته‌است؟☺️ گفتیم:👇🏻 _دشمن.😄 صدا زد:👇🏻 + كی‌ناراضیه؟😉 بلند گفتیم:👇🏻 _دشمن 😎 دوباره‌باصدای‌بلندصدازد:🗣 + كی‌سردشه؟🤨😜 ما هم با صدای بلندتر گفتیم:👇🏻 _ دشمن 👊🏻 بعدش‌فرماندمون‌گفت:👤 خوب‌دمتون‌گرم😁 حالاكه‌سردتون‌نیست‌می‌خواستم‌بگم‌كه پتوبه‌گردان‌مانرسیده !!!😐😂 🌱شادی‌روح‌شهداصلوات... 🧔🏻
یہ جا هسٺ:•°✨°• شہید ابراهــیم هادے•°🧡°• پُست نگہبانےرو •°💥°• زودتر ترڪ میڪنه•°👀°• بعد فرمانده میگهـ •°🤨°• ۳۰۰صلوات جریمتہ•°📿°• یڪم فڪر میڪنه و میگه؛•°😌°• برادرا بلند صلوات•°🔊°• همه صلوات میفرستن•°😁°• برمیگرده و میگه بفرما از ۳۰۰تا هم بیشتر شد...•°😂°• 💚☘️ شآدی‌روح‌پآک‌شهدآ‌صلوآت(:🥀🖐🏼
ღـیدانه اولین‌باری که حاج‌حسن رفت سوریه🇸🇾 مجــــروح شد؛ زمانی‌که برگشت🇮🇷 رفتــــم عیــــادتــــش🤍 بعد از کلی صحبت‌کردن بهش گفتم: حاجی به نظرت بَــــس نیست؟! اون زمان به اندازه کافی جبهه رفتی🧨 الآنم که رفتی سوریه و اینجوری شدی! بسّــــه دیگــــه،خستــــه نشــــدی؟😒 حاج‌حســــن اولش سکوت کرد؛ بعدش یه نگاهی به آسمون کرد⛅️ و آهی از تهِ دل کشید💔 و گفت: شما که نمی‌دونید جــــون‌دادن رفیق تو بغلت یعنی چی!! نمی‌دونید دیدن رفیقایی که بخاطر من یا رفقای دیگه‌شون، خودشون رو مینداختنــــد روی میــــن⛓⚙️ که بقیــه سالم بمونند یعنی چی!! آیا این اِنصــافــه که من بمونم‼️ راوی: دوست ‍‎‌‌‎‎‎
ما دختریم 🧕🏼 شهدایی که ازشون کمک میخوایم ، جنس مخالفمون 🧔🏻 خب ما هم با استفاده از لفظ داریم میگیم : من با این شهید بزرگوار دوستم … مگه تو دین ما نمیگن : دوستی پسر و دختر گناهه ⁉️🚫 پس این نوع خطاب کردن اشتباهه !!❌ اما لفظ ↯ شما وقتی برادر داشته باشید ، حامیتون هست 🍁 کمکتون میکنه 🌱 مواظبتونه و شما هم به عنوان خواهر کوچکتر ، برادرتون رو الگوی خودتون قرار میدین 🧕🏼 ولی توی رفاقت ، رفیق الگو نیست …❌ همه جا ، رفیق حامی نیست …❌ رفیق مواظب نیست …❌ [شما هدفتون از ایجاد رابطه معنوی با شهدا ، تاثیر و الگو گرفتن از اونهاست ] پس با فرق داره و بهتره که برادر شهیدی انتخاب کنیم...✔️ با فرق داره ✔️ 🥀✨
🌸 تو جامعہ ای که ... بعضی از پسـرا 🧔 چفیه میزارن و مدافع حـ♡ــرم میشن ♥️ هسـتن دختـرایی که 🧕 چــ✿ــادر میپوشن 🌹🍃 و مــدافع حیــا میشن 😍👌 🦋
الان داشتم یه مطلب در مورد ذکر ها می‌خوندم نوشته بود ذکر لا اله الا الله تنها جمله ایست که در هنگام تلفظ لب تکون نمی‌خورد 😳😳 و دانشمندان فهمیدند که گفتن این ذکر باعث می شود بزاق دهان درست شود 😐😅 و در هنگام تشنگی با گفتن این ذکر می توان بزاق تولید کرد و مدتی کوتاهی تشنگی بر طرف شود😐😐 قابل توجه اتیئست ها که میگن خدا نیست .کار.خدا.بی.دلیل.نیست
‌‌ 🍃بسیجی برای پیروزی در جنگ ، چه فرهنگی چه نظامی اول باید جنگ با نفس خودش رو پیروز بشه... نباید بزاره گره ظهور باشه، باید زمینه ساز ظهور باشه🍃 🥀🥀🥀
طنز جبهه😁 تازه اومده بود جبهه🤚 یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید: وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟ اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده شروع کرد به توضیح دادن: اولاْ باید وضو داشته باشی بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی:.. اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و برحمتک یا ارحم الراحمین بنده خدا با تمام وجود گوش میداد😂 ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت:..... اخوی غریب گیر آوردی؟😕😆
😂🤞 طلبه های جوان👳آمده بودند برای 👀 از جبهه 0⃣3⃣نفری بودند. که خوابیده 😴بودیم دوسه نفربیدارم کردند😧 وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜 مثلا میگفتند: چه رنگیه برادر؟!😐 شده بودم😤. گقتند: بابابی خیال!😏 توکه بیدارشدی نخور بیا بریم یکی دیگه رو کنیم!😎 دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️ خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉 حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇 قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه کنند!😃😄 فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا و گرفتیم تحت هرشرایطی 😶خودش رانگه دارد! گذاشتیمش روی 🚿بچه ها و راه افتادیم👞 •| و زاری!😭😢 یکی میگفت: ممدرضا ! نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩 یکی میگفت: تو قرار نبود شهید شی! دیگری داد میزد: دیگ چی میگی؟ مگه توجبهه نمرده! یکی میکشید😫 یکی می کرد😑 در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق را بردیم داخل اتاق این بندگان خدا که فکر میکردند جدیه رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم : برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک نیشگون محکم بگیر☺️😂 رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت: محمد رضا این قرارمون نبود😩 منم میخوام باهات بیااااام😭 بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند! ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅 .....خلاصه آن شب با اینکه 👊سختی شدیم ولی حسابیی خندیدیم 😂
در کنار جسم خونین شهاب زانو زد شوڪه شده بود باور نمے کرد که ایڹ شهاب است نگاهی به جای زخم انداخت جا بریدگی عمیق بود حدس زد که چاقو خورده بود تکانش داد _آقا ... شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد _کمک کمک یکی بهم کمک کنه ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد از جای خود بلند شد و سر گردان دور خودش می چرخید با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید تلفن را برداشت و زود شماره را گرفت _الو بفرمایید _الو یکی اینجا چاقو خورده _اروم باشید لطفا، تا بتونید به سوالاتم جواب بدید _باشه _اول ادرسو بدید ....._ _نبضش میزنه؟ _آره ولی خیلی کند _خونش بند اومده یا نه _نه خونش بند نیومده _یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی _خب دیگه چیکار کنم _فقط همین... مهیا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت و به طرف پایگاه رفت و یک دستمال پیدا کرد کنار شهاب زانو زد نگاهی به او انداخت رنگ صورتش پریده بود لبانش هم خشک و کبود بودند _وای خدای من نکنه مرده شهاب سید توروخدا جواب بده دستمال را روی زخمش گذاشت از استرش دستانش می لرزیدند محکم فشار داد که شهاب از درد چشمانش را آرام باز کرد مهیا نفس راحتی کشید تا خواست از او بپرسید حالش خوب است... شهاب چشمانش را بست _اه لعنتی با صدای امبولانس خوشحال سر پا ایستاد دو نفر با بلانکارد به طرفشان دویدند بالای سر شهاب نشستند یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد مهیا کناری ایستاد و ناخن هایش را از استرس می جوید...
در سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود نیم ساعتی می شد که به بیمارستان آمده بودند و شهاب را به اتاق عمل برده بودند با صدای گریه ی زنی سرش را بلند کرد با دیدن مریم همراه یه زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانواده ی شهاب راخبر کردند با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل، مریم همراه پدرومادرش به سمت اتاق امدند... مریم با دیدن مهیا آن هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمت او آمد _ت... تو اینجا چیکار میکنی مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشک هایش بر روی گونه هایش ریخت _همش تقصیر من بود مادر و پدر شهاب به سمت دخترشان امد _همش تقصیر من بود مریم دست های مهیا رو گرفت _تو میدونی شهاب چش شده؟؟ حرف بزن جواب مریم جز گریه های مهیا نبود مادر شهاب به سمتش امد _دخترم توروخدا بگو چی شده شهابم حالش چطوره پدر شهاب جلو امد ــ حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیست مهیا روی صندلی نشست مریم هم کنارش جای گرفت مهیا با گریه همه چیزرا تعریف کرد نفس عمیقی کشید و روبه مریم که اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بود گفت _باور کن من نمی خواستم اینطور بشه اون موقع ترسیده بودم فقط می خواستم یکی کمک کنه مریم دستانش را فشار داد _میدونم عزیزم میدونم در اتاق عمل باز شد همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند...
مهیا با گریه همه چیزرا تعریف کرد . نفس عمیقی کشید و روبه مریم که اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بود گفت : ـــ باور کن من نمی خواستم اینطور بشه اون موقع ترسیده بودم ؛ فقط میخواستم یکی کمکم کنه . مریم دستانش را فشار داد . میدوونم عزیزم میدونم ؛ در اتاق عمل باز شد . همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند . مریم اولین شخصی بود که به دکتررسید ــــ آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟ ــــ نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قویی هست خداروشکرخطر رفع شد مادر شهاب اشک هایش را پاک کرد . ــــ میتونم پسرموببینم ـــ اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون مریم تشکری کرد . مهیا نفس آسوده ای کشید رو صندلی نشست . مریم نگاهی به مهیا که از ترس رنگ صورتش پریده بود . سردرد شدید مهیا را اذیت کرده بود با دستانش سرش را محکم فشار می داد با قرار گرفتن لیوان آبی مقابلش،سرش را بالا گرفت . نگاهی به مریم که با لبخند اشاره ای به لیوان می کر د انداخت لیوان را گرفت تشکری کردآن را به دهانش نزدیک کرد . ـــ حالت خوبه عزیزم ــــ نه اصلا خوب نیستم
ــــ خانم مهدوی مریم نگاهی به دو مامور پلیس انداخت چادرش را درست کرد . ـــ بله بفرمایید ـــ از نیروی انتظامی مزاحمتون شدیم .برادرتون مجروح شدن درست؟؟ ـــ بله ـــ حالشون چطوره ــ خداروشکر خطر رفع شد ولی هنوز بهوش نیومده شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟ ــ نخیر بیمارستان با ما تماس گرفت ولی ایشون همراشون بود . و با دست اشاره ای به مهیا کرد مهیا از جایش بلند شد ـــ سلام ـــ سلام .شما همراه آقای مهدوی بودید ــ بله ـــ اسم و فامیلتون ـــ مهیا رضایی ـــ خب تعریف کنید چی شد؟؟ شام گفتید که رفتید تو پایگاه ـــ بله ـــ چرا رفتید میتونستید بمونید و کمکشون کنید مامور چیزی را گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود . ـــ خودش گفت .منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم ـــ خب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیاید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان . ــ
خواندݩ‌هࢪپارٺ‌تنهاباذڪر‌¹صلواٺ‌بھ‌نیٺ‌تعجیڵ‌دࢪ‌فرج‌آقامجازمۍباشد
-بسمڪ یا اللّٰھ