خدایۍاینفضایمجازیچیـه
کـهمابھـشدلبستیم💔!
غرقشدیمتوش...
یادمهقبلامیگفتن :
دنیاتو ولکن ؛ آخرتتروبچسب
اما...
الانمیگـم :
فضاےِمجازیرو ولکن
دنیاتوبسازواسهآخرتمشتۍ(:✌️🏼
#سخنبزرگان🌿
راز پیشرفتـــــ یڪ انسان
بہ صورتـــــ شخصے؛فردے و یڪ جامعہ بہ صورتـــــ جمعے👥
این استـــــ ڪہ بتواند
رابطہے خود با خدا را حفظ ڪند...💚
#مقاممعظمرهبرے
#تلنگـــر
شیطان میگه: همین یڪ بار #گناه ڪن،
بعدش دیگه خوب شو!
/۹یوسف/
خــدا میگه: باهمین یڪ گناه ،ممکنه
#دلت بمیره و هرگز توبه نکنی،
وتا ابد جهنمی بشی...!!
/۸۱بقره/
#حواستهست؟
#کارشیطانوسوسهاستنهاجبار...
•🧡🚌•
#حࢪف_حساب
•یهاستادداشتیـممےگفت:
+ اگه درسمےخونینبگینبراامام زمان
اگه مهارتڪسبمےکنیننیتتونباشه
براےمفیدبودنتو
دولتامامزمان♥️🌱
اگہ ورزشمےکنینامادگےبراے
دوییدنتوحکومتڪریمهآقاباشه
اینجورے میشیم⇓
سـربازقبلازظهـور :)
•
ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ــ
『اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
🍄°°°
#تلنگر 🖐🏻
تو فضاےِ مجازے ؛
جوانِ حزب اللھۍ و
افسرِ جنگِ نرم! 😎
.
اما در فضاے واقعۍ
نمازِ صبح پَر..!
.
+ نماز کھ رد بشه و..
قبول نشہ ؛ همه ےِ ..
اعمالت،رد میشہرفیق!
#بهخودمونبیایم ❕
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#تلنگر⚠️
هر کدام از ما آدمها
در یک برهه ای از زندگیمون
درگیرآدمهای اشتباهی شدیم ...
نابینا و ناشنوا شدیم ...
گفتند و گوش نکردیم ...
راه درست را پیش پایمان گذاشتند
و بدترین مسیر رو انتخاب کردیم ...
پافشاری کردیم روی آدمِ اشتباهِ زندگیِمان ...
زمین خوردیم و از سر خجالت بلند نشدیم ...
خوابیدیم و زار زار گریه کردیم .......
کافی نیست اینهمه غصه خوردن؟
بلند شوید ،
خودتان را بتکانید
و ثابت کنید تغییر کرده اید ...
باور کنید هیچ کس بعد از رفتنِ کسی نمُرده ..!
الّٰلهُمَعَجِلِوَلیڪالفَرج
تلنگرانه....
یا زهرا حلالمان کن🙏🙏🙏🙏
☘️حلال کن دخترانی را که با زدن رژ های قرمز ………قرمزی چشمهای زینب را فراموش کردند😭😭😭😭
☘️حلال کن دخترانی را که با قهقه های بلندشان صدای زجه های دل فرزاندتان را فراموش کردند😭😭😭
☘️حلال کن دخترانی را که با ادکلن و عطر های تند...تندی رفتار دشمنان را با شما فراموش کردند......
☘️ حلال کن بی بی جان دخترانی را که با لاک های قرمزشان نشان میدهند که چنگ به دل زینب میزند
☘️حلال کن که شما از فرد نابینا رو پوشاندید اما دخترانی برای جلب توجه بیشتر دکمه های مانتوهایشان را تحریم کردند
☘️حلال کن که مهدی فاطمه از شهر من میگذرد و عبایش را روی صورتش میکشد تا نبیند دخترانی را که سیلی به صورت شما میزنند
بی بی جان فقط, میتوان گفت حلالمان کن 😭😭😭
#یا_زهرا
#حلالمان_کن 😭😭
#معراج
#شهیدانه
بلا فاصله نگاهم 👀به سرابراهیم افتاد🤯
قسمتی از موهای بالای سر او سوخته بود😲
مسیریک گلوله را می شدبرروی موهای اودید🔥
باتعجب گفتم😳:
داش ابرام سرت چی شده🤔؟
دستی به سرش کشید🙆♂️
بادهانی که به سختی باز میشدگفت😧:
میدانی چراگلوله جُرات نکرد وارد سرم بشود💪؟
گفتم چرا🤨؟...
ابراهیم لبخندی زدوگفت🙂:
گلوله خجالت کشید😓وارد سرم بشود،چون پیشانی بند *یامهدی*
به سرم بسته بودم♥️...
#شهید_ابراهیم_هادی
#طنـز
#ڪپیواجب✋🏻
روزی استادی در یکی از دانشگاه های خارجی به شاگردانش میگوید:✋🏻
_بچه ها تخته رو میبینید؟🤨
همه میگن:
-آره😶
میگه:
_منو میبینید؟🤨
همه میگن:
-آره😶
میگه:
_لامپ رو میبینید؟🤨
میگن:
-آره😶
میگه:
_خدا رو میبینید🤨
همه میگن:
-نه😶
میگه:
_پس خدا وجود نداره😏
یه ایرانی بلند میشه میگه:
+بچه ها منو میبینید؟🤔
میگن:
-آره😶
میگه:
+تخته رو میبینید؟🤔
میگن:
-آره😶
میگه:
+مغز استاد رو میبینید؟🤔
میگن:
-نه😶
میگه:
+پس استاد مغز نداره👏🏻
•|به افتخار وجود خدا بفرستش به هر کی دوست داری😁🌸|•
●پ.ن:هیچوقت یه ایرانی رو دست کم نگیرین😁✌️
«فرزندان حاج قاسم
••😂🧔🏻••
یهروزسردزمستانیفرماندهگردانمونبه بهانهدادنپتوهمهبچههاراجمعكرد👥 وباصدایبلندگفت: 🗣
+كیخستهاست؟☺️
گفتیم:👇🏻
_دشمن.😄
صدا زد:👇🏻
+ كیناراضیه؟😉
بلند گفتیم:👇🏻
_دشمن 😎
دوبارهباصدایبلندصدازد:🗣
+ كیسردشه؟🤨😜
ما هم با صدای بلندتر گفتیم:👇🏻
_ دشمن 👊🏻
بعدشفرماندمونگفت:👤
خوبدمتونگرم😁
حالاكهسردتوننیستمیخواستمبگمكه پتوبهگردانمانرسیده !!!😐😂
🌱شادیروحشهداصلوات...
#طنز_جبهه🧔🏻
#بےپلاڪ
#امامحسنےامـ
یہ جا هسٺ:•°✨°•
شہید ابراهــیم هادے•°🧡°•
پُست نگہبانےرو •°💥°•
زودتر ترڪ میڪنه•°👀°•
بعد فرمانده میگهـ •°🤨°•
۳۰۰صلوات جریمتہ•°📿°•
یڪم فڪر میڪنه و میگه؛•°😌°•
برادرا بلند صلوات•°🔊°•
همه صلوات میفرستن•°😁°•
برمیگرده و میگه بفرما از ۳۰۰تا هم بیشتر شد...•°😂°•
#شهید_ابراهیم_هادی💚☘️
شآدیروحپآکشهدآصلوآت(:🥀🖐🏼
#شهـღـیدانه
اولینباری که حاجحسن رفت سوریه🇸🇾
مجــــروح شد؛ زمانیکه برگشت🇮🇷
رفتــــم عیــــادتــــش🤍
بعد از کلی صحبتکردن بهش گفتم:
حاجی به نظرت بَــــس نیست؟!
اون زمان به اندازه کافی جبهه رفتی🧨
الآنم که رفتی سوریه و اینجوری شدی!
بسّــــه دیگــــه،خستــــه نشــــدی؟😒
حاجحســــن اولش سکوت کرد؛
بعدش یه نگاهی به آسمون کرد⛅️
و آهی از تهِ دل کشید💔
و گفت: شما که نمیدونید
جــــوندادن رفیق تو بغلت یعنی چی!!
نمیدونید دیدن رفیقایی که بخاطر من
یا رفقای دیگهشون، خودشون رو
مینداختنــــد روی میــــن⛓⚙️
که بقیــه سالم بمونند یعنی چی!!
آیا این اِنصــافــه که من بمونم‼️
راوی: دوست
#شهید_حسن_اکبری
ما دختریم 🧕🏼
شهدایی که ازشون کمک میخوایم ، جنس مخالفمون 🧔🏻
خب ما هم با استفاده از لفظ #رفیق_شهید داریم میگیم : من با این شهید بزرگوار دوستم …
مگه تو دین ما نمیگن : دوستی پسر و دختر گناهه ⁉️🚫
پس این نوع خطاب کردن اشتباهه !!❌
اما لفظ #برادر_شهید ↯
شما وقتی برادر داشته باشید ، حامیتون هست 🍁
کمکتون میکنه 🌱
مواظبتونه و شما هم به عنوان خواهر کوچکتر ، برادرتون رو الگوی خودتون قرار میدین 🧕🏼
ولی توی رفاقت ، رفیق الگو نیست …❌
همه جا ، رفیق حامی نیست …❌
رفیق مواظب نیست …❌
[شما هدفتون از ایجاد رابطه معنوی با شهدا ، تاثیر و الگو گرفتن از اونهاست ]
پس #برادر با #رفیق فرق داره و بهتره که برادر شهیدی انتخاب کنیم...✔️
#برادر_شهید با #رفیق_شهید فرق داره ✔️
#آگاهی
#برادرشهید🥀✨
#حجاب_برتر🌸
تو جامعہ ای که ...
بعضی از پسـرا 🧔
چفیه میزارن و
مدافع حـ♡ــرم میشن ♥️
هسـتن دختـرایی که 🧕
چــ✿ــادر میپوشن 🌹🍃
و مــدافع حیــا میشن 😍👌
#چادرانه 🦋
الان داشتم یه مطلب در مورد ذکر ها میخوندم نوشته بود ذکر لا اله الا الله تنها جمله ایست که در هنگام تلفظ لب تکون نمیخورد 😳😳 و دانشمندان فهمیدند که گفتن این ذکر باعث می شود بزاق دهان درست شود 😐😅 و در هنگام تشنگی با گفتن این ذکر می توان بزاق تولید کرد و مدتی کوتاهی تشنگی بر طرف شود😐😐 قابل توجه اتیئست ها که میگن خدا نیست #هیچ.کار.خدا.بی.دلیل.نیست
#خودسازی
🍃بسیجی برای پیروزی
در جنگ ، چه فرهنگی چه نظامی
اول باید جنگ با نفس خودش رو
پیروز بشه...
نباید بزاره گره ظهور باشه،
باید زمینه ساز ظهور باشه🍃
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🥀🥀🥀
طنز جبهه😁
تازه اومده بود جبهه🤚
یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید:
وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟
اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده
شروع کرد به توضیح دادن:
اولاْ باید وضو داشته باشی
بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی:..
اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و برحمتک یا ارحم الراحمین
بنده خدا با تمام وجود گوش میداد😂
ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت:.....
اخوی غریب گیر آوردی؟😕😆
#طنز_جبهه😂🤞
طلبه های جوان👳آمده بودند برای #بازدید👀 از جبهه
0⃣3⃣نفری بودند.
#شب که خوابیده 😴بودیم
دوسه نفربیدارم کردند😧
وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜
مثلا میگفتند:
#قرمز چه رنگیه برادر؟!😐
#عصبی شده بودم😤.
گقتند:
بابابی خیال!😏
توکه بیدارشدی
#حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو #بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️
خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉
حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه #تشییعش کنند!😃😄
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا
و #قول گرفتیم تحت هرشرایطی 😶خودش رانگه دارد!
گذاشتیمش روی #دوش🚿بچه ها و راه افتادیم👞
•| #گریه و زاری!😭😢
یکی میگفت:
ممدرضا !
نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩
یکی میگفت:
تو قرار نبود شهید شی!
دیگری داد میزد:
#شهیده دیگ چی میگی؟
مگه توجبهه نمرده!
یکی #عربده میکشید😫
یکی #غش می کرد😑
در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق #طلبه_ها
#جنازه را بردیم داخل اتاق
این بندگان خدا که فکر میکردند #قضیه جدیه
رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر #میت
در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم :
برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک
نیشگون محکم بگیر☺️😂
رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت:
محمد رضا این قرارمون نبود😩
منم میخوام باهات بیااااام😭
بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید
وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند!
ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅
.....خلاصه آن شب با اینکه #تنبیه 👊سختی شدیم ولی حسابیی خندیدیم
#خنده_حلال😂
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_یازدهم
در کنار جسم خونین شهاب زانو زد شوڪه شده بود باور نمے کرد که ایڹ شهاب است
نگاهی به جای زخم انداخت جا بریدگی عمیق بود حدس زد که چاقو خورده بود تکانش داد
_آقا ... شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو
جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد
_کمک کمک یکی بهم کمک کنه
ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد
از جای خود بلند شد و سر گردان دور خودش می چرخید
با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید
تلفن را برداشت و زود شماره را گرفت
_الو بفرمایید
_الو یکی اینجا چاقو خورده
_اروم باشید لطفا، تا بتونید به سوالاتم جواب بدید
_باشه
_اول ادرسو بدید
....._
_نبضش میزنه؟
_آره ولی خیلی کند
_خونش بند اومده یا نه
_نه خونش بند نیومده
_یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی
_خب دیگه چیکار کنم
_فقط همین...
مهیا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت و به طرف پایگاه رفت و یک دستمال پیدا کرد کنار شهاب زانو زد نگاهی به او انداخت رنگ صورتش پریده بود لبانش هم خشک و کبود بودند
_وای خدای من نکنه مرده شهاب سید توروخدا جواب بده
دستمال را روی زخمش گذاشت از استرش دستانش می لرزیدند
محکم فشار داد که شهاب از درد چشمانش را آرام باز کرد
مهیا نفس راحتی کشید
تا خواست از او بپرسید حالش خوب است... شهاب چشمانش را بست
_اه لعنتی
با صدای امبولانس خوشحال سر پا ایستاد
دو نفر با بلانکارد به طرفشان دویدند بالای سر شهاب نشستند یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد
مهیا کناری ایستاد و ناخن هایش را از استرس می جوید...
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_دوازدهم
در سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود نیم ساعتی می شد که به بیمارستان آمده بودند و شهاب را به اتاق عمل برده بودند
با صدای گریه ی زنی سرش را بلند کرد با دیدن مریم همراه یه زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانواده ی شهاب راخبر کردند
با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل،
مریم همراه پدرومادرش به سمت اتاق امدند...
مریم با دیدن مهیا آن هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمت او آمد
_ت... تو اینجا چیکار میکنی
مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشک هایش بر روی گونه هایش ریخت
_همش تقصیر من بود
مادر و پدر شهاب به سمت دخترشان امد
_همش تقصیر من بود
مریم دست های مهیا رو گرفت
_تو میدونی شهاب چش شده؟؟ حرف بزن
جواب مریم جز گریه های مهیا نبود مادر شهاب به سمتش امد
_دخترم توروخدا بگو چی شده شهابم حالش چطوره
پدر شهاب جلو امد
ــ حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیست
مهیا روی صندلی نشست مریم هم کنارش جای گرفت
مهیا با گریه همه چیزرا تعریف کرد
نفس عمیقی کشید و روبه مریم که اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بود گفت
_باور کن من نمی خواستم اینطور بشه اون موقع ترسیده بودم فقط می خواستم یکی کمک کنه
مریم دستانش را فشار داد
_میدونم عزیزم میدونم
در اتاق عمل باز شد
همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند...
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_سیزدهم
مهیا با گریه همه چیزرا تعریف کرد .
نفس عمیقی کشید و روبه مریم که اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بود گفت :
ـــ باور کن من نمی خواستم اینطور بشه اون موقع ترسیده بودم ؛ فقط میخواستم یکی کمکم کنه .
مریم دستانش را فشار داد .
میدوونم عزیزم میدونم ؛ در اتاق عمل باز شد .
همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند .
مریم اولین شخصی بود که به دکتررسید
ــــ آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟
ــــ نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قویی هست خداروشکرخطر رفع شد
مادر شهاب اشک هایش را پاک کرد .
ــــ میتونم پسرموببینم
ـــ اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون
مریم تشکری کرد .
مهیا نفس آسوده ای کشید رو صندلی نشست .
مریم نگاهی به مهیا که از ترس رنگ صورتش پریده بود .
سردرد شدید مهیا را اذیت کرده بود با دستانش سرش را محکم فشار می داد
با قرار گرفتن لیوان آبی مقابلش،سرش را بالا گرفت .
نگاهی به مریم که با لبخند اشاره ای به لیوان می کر د انداخت لیوان را گرفت تشکری کردآن را به دهانش نزدیک کرد .
ـــ حالت خوبه عزیزم
ــــ نه اصلا خوب نیستم
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_پانزدهم
ــــ خانم مهدوی
مریم نگاهی به دو مامور پلیس انداخت
چادرش را درست کرد .
ـــ بله بفرمایید
ـــ از نیروی انتظامی مزاحمتون شدیم .برادرتون مجروح شدن درست؟؟
ـــ بله
ـــ حالشون چطوره
ــ خداروشکر خطر رفع شد ولی هنوز بهوش نیومده
شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟
ــ نخیر بیمارستان با ما تماس گرفت ولی ایشون همراشون بود .
و با دست اشاره ای به مهیا کرد
مهیا از جایش بلند شد
ـــ سلام
ـــ سلام .شما همراه آقای مهدوی بودید
ــ بله
ـــ اسم و فامیلتون
ـــ مهیا رضایی
ـــ خب تعریف کنید چی شد؟؟
شام گفتید که رفتید تو پایگاه
ـــ بله
ـــ چرا رفتید میتونستید بمونید و کمکشون کنید
مامور چیزی را گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود .
ـــ خودش گفت .منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم
ـــ خب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیاید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان .
ــ