eitaa logo
- ماھ‌ِحرم‌ .
1.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
2 فایل
أفتقد زيارتك يا سيدي ؛ خذني إلى الضريح لأعبدك أريدك أن تعلم أنني أريد المحال . - @Information_00 - صلوات بفرست مومن .
مشاهده در ایتا
دانلود
وسط دفتر‌بسیج جیغ کشیدم،شانس آوردم کسی آن‌دور‌‌وبر نبود. نه‌که آدم جیغ‌‌جیغویی باشم،ناخودآگاه از ته‌دلم بیرون‌زد. بیشتر شبیه جوک‌و‌شوخی بود. خانم‌ابویی که به‌زور جلوی‌خنده‌اش را گرفته‌بود،گفت: آقای‌محمدخانی من رو واسطه‌کرده برای خواستگاری از‌تو! اصلا به ذهنم خطور نمی‌کرد مجرد‌باشد. قیافه‌ی‌جاافتاده‌ای داشت .اصلاً توی‌باغ نبودم. تاحدی که‌فکر‌ نمی‌کردم مسئول بسیج‌دانشجویی ممکن‌است از خود‌دانشجویان باشد. می‌گفتم‌ تهِ‌تهش کارمندی‌چیزی از دفتر‌ نهاد‌‌رهبری است‌. بی‌محلی به خواستگارهایش را هم از سر همین می‌دیدم که خب ،آدم متاهل دنبال دردسر نمی‌گردد! به خانم‌ابویی گفتم:بهش بگو این فکر رو از توی مغزش بریزه بیرون!شاکی هم شدم که چطور به‌خودش اجازه‌داده از من خواستگاری کند. وصله‌ی نچسبی بود برای دختری که لای‌پنبه بزرگ شده است. کارمان شروع شد،از‌من‌انکار و از‌او‌اصرار. سر درنمی‌آوردم آدمی که تا دیروز رو‌به دیوار می‌نشست،حالا اینطور مثل سایه همه‌جا حسش می‌کنم. دائم صدای کفشش توی‌گوشم بود و مثل سوهان روی‌مغزم کشیده‌می‌شد‌. ناغافل مسیرم را کج‌می‌کردم،ولی این سوهان مغز تمامی نداشت. هرجا می‌رفتم جلوی‌چشمم بود :معراج‌شهدا،دانشکده، دم‌درِدانشگاه،نمازخانه‌و جلوی دفتر نهاد‌رهبری. گاهی هم سلامی می‌پراند. دوستانم می‌گفتند: از این آدم‌ ماخوذ‌به‌حیا بعیده این‌کار
کسی‌که حتی کارهای معمولی‌و‌عرف‌جامعه را انجام نمی‌داد و خیلی مراعات می‌کرد،دلش گیر‌کرده و حالا گیر‌داده به یک‌نفر و طوری رفتار می‌کرد که همه متوجه شده بودند.گاهی بعداز جلسه که کلی آدم نشسته‌بودند،به‌من خسته‌نباشید می‌گفت یا بعداز مراسم‌های دانشگاه که بچه‌ها با ماشین‌های مختلف می‌رفتند بین آن‌همه آدم ازمن می‌پرسید:باچی و باکی برمی‌گردید؟ یک‌بار گفتم:به‌شما ربطی نداره که‌ من باکی میرم! اصرار‌می‌کرد حتماًباید با‌ماشین‌بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیریم.می‌گفتم:اینجا‌شهرستانه.شما اینجا‌رو با شهر‌خودتون اشتباه‌گرفتین،قرارنیست اتفاقی‌بیفته! گاهی هم که پدرم منتظرم‌بود‌،تا جلوی‌در‌ دانشگاه می‌آمد که مطمئن شود. در اردوی‌مشهد،سینی سبک کوکو‌سیب‌زمینی دست‌من بود و دست‌دوستم هم جعبه‌ی‌سنگین‌نوشابه. عزّوالتماس کرد که:سینی رو بدید‌به‌من سنگینه!گفتم:ممنون،خودم‌می‌برم! و رفتم . از‌ پشت‌سرم گفت:مگه‌من فرمانده نیستم؟دارم می‌گم‌بدین‌به‌من! چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم: فرمانده‌بسیج هستین نه فرمانده‌آشپزخونه! گاهی چشم‌غره‌ای هم می‌رفتم بلکه سر‌عقل بیاید،ولی انگار‌نه‌انگار. چند دفعه کارهایی را که می‌خواست برای بسیج انجام‌دهم،نصفه‌نیمه رها کردم و بعدهم باعصبانیت بهش توپیدم ‌.هربار نتیجه‌ی عکس می‌داد. ...💝
نقشه‌ای سرهم کردم که خودم‌را گم‌و‌گور کنم و کمتر در‌ برنامه‌‌ها و دانشگاه آفتابی بشوم،شاید از سرش بیفتد. دلم لک میزد برای برنامه‌های(بوی‌بهشت). راستش از همان‌جا پایم به‌بسیج باز‌شد. دوشنبه‌ها عصر،یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت‌عاشورا می‌گفت و اکثر بچه‌ها آن‌روز را روزه می‌گرفتند. بعداز نماز هم کنار شمسه‌ی‌معراج افطار می‌کردیم‌. پنیر که ثابت بود‌،ولی هر‌هفته ضمیمه‌اش فرق می‌کرد:هندوانه،سبزی یا خیار. گاهی‌هم می‌شد یکی به‌دلش می‌افتاد که آش‌نذری بدهد. قید یکی‌دوتا از اردوها را هم زدم. یک‌کلام بودنش ترسناک به‌نظر می‌رسید. حس می‌کردم مرغش یک‌پا دارد. می‌گفتم:جهان‌بینی‌ش نوک دماغشه! آدمِ‌ خودمچکر بین! در اردوهایی که خواهران را می‌برد،کسی حق نداشت تنهایی جایی برود،حداقل سه‌نفری.اصرار داشت:جمعی و فقط با برنامه‌های کاروان همراه‌باشید! ما از برنامه‌های کاروان بدمان نمی‌آمد، ولی می‌گفتیم گاهی آدم دوست‌دارد تنها باشد و خلوت کند یا احیاناً دونفر دوست‌دارند باهم‌بروند. درآن موقع، باید جوری می‌پیچاندیم و در می‌رفتیم. چندبار در این دررفتن‌ها مچمان را گرفت. بعضی‌وقت‌ها فردا یا پس‌فردایش به‌واسطه‌ی ماجرایی یا سوتی‌های خودمان می‌فهمید . یکی‌از اخلاق بدش این بود که به‌ما می‌گفت فلان‌جا نروید و بعد که ما به‌حساب خود زیرآبی می‌رفتیم می‌دیدیم به! آقا خودش آنجاست؛ ...💝
یکی‌از اخلاق بدش این بود که به‌ما می‌گفت فلان‌جا نروید و بعد که ما به‌حساب خود زیرآبی می‌رفتیم می‌دیدیم به! آقا خودش آنجاست؛ نمونه‌اش حسینیه‌ی گردان تخریب‌دو کوهه. رسیدیم پادگان دو‌کوهه .شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام‌صادق(ع) قرار‌است بروند حسینیه‌ی گردان‌تخریب . این پیشنهاد ‌را مطرح کردیم. یک‌پا ایستاد که :نه،چون دیر‌اومدیم و بچه‌ها خسته‌ن،بهتره‌برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه‌ها استفاده کنن! و‌اجازه نداد. گفت: همه برن‌بخوابن! هرکی خسته نیست،می‌تونه بره داخل حسینیه‌ی حاج‌همت! باز هم حکمرانی! گوشم بدهکارش نبود. همراه دانشجویان دانشگاه امام‌صادق(ع) شدم و رفتم. در کمال ناباوری دیدم خودش آنجاست! داخل اتوبوس،با روحانی کاروان جلو می‌نشستند. با حالتی دیکتاتور گونه تعیین می‌کرد چه کسانی باید ردیف‌دوم پشت‌سر آن‌ها بنشینند. صندلی بقیه عوض می‌شد،اما صندلی من نه. از دستش حسابی کفری بودم،می‌خواستم دق‌دلم را خالی‌کنم.کفشش را درآورد که پایش را دراز کند،یواشکی آن‌را از پنجره‌ی اتوبوس انداختم بیرون. نمی‌دانم فهمید کار من بوده‌یا‌نه؛ اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمند. فقط می‌خواستم دلم خنک شود.یک‌بار هم کوله‌اش را شوت کردم عقب . شال‌سبزی داشت که خیلی به‌آن تعصب نشان می‌داد،وقتی روحانی‌کاروان می‌گفت:باندای‌بلندگو رو‌‌ زیر‌‌سقف‌اتوبوس نصب‌کنین تا‌همه صدا رو بشنون،من با‌آن شال باندها را می‌بستم. بااین ترفندها ادب نمی‌شد و جای‌مرا عوض نمی‌کرد. ...
حسینی (مسرور ): در‌سفر مشهد،ساعت یازده‌شب بادوستم برگشتیم حسینیه. خیلی عصبانی‌شد اما سرش پایین بود و زمین را نگاه می‌کرد. گفت:چرا به‌برنامه نرسیدین؟ عصبانی گذاشتم توی کاسه‌اش: هیئت گرفتین برای‌من یا امام‌حسین(ع)؟ اومدم زیارت امام‌رضا(ع) نه‌که بندِ برنامه‌ها و تصمیم‌های شما باشم! اصلاً دوست‌داشتم این ساعت بیام به‌شما ربطی داره ؟ دقِ‌دلی‌ام را سرش خالی کردم. بهش گفتم: شما خانمایی رو به‌اردو آوردین که همه هیجده‌سال رو رد‌کردن. بچه‌ی پیش‌دبستانی نیستن‌که! گفت: گروه سه‌چهارنفری بشید، بعداز نماز‌صبح پایین باشین خودم میام میبرمتون. بعدم یا‌باخودم برگردین یا بذارین هوا روشن‌بشه و گروهی برگردین! می‌خواست خودش جلوی ما برود ویک‌نفر از آقایان را بگذارد پشت سرمان. مسخره‌اش کردم که:از اینجا تا حرم فاصله‌ای نیست که دونفر بادیگارد داشته‌باشیم! کلی کَل‌کَل کردیم. متقاعد نشد. خیلی خاطرمان را خواست که گفت برای ساعت سه‌صبح پایین منتظرش باشیم. به‌هیچ‌وجه نمی‌فهمیدم اینکه بامن اینطور سر‌شاخ می‌شود و دست‌از‌سرم برنمی دارد، چطور یک‌ساعت بعد می‌شود همان آدم خشک‌مقدسِ‌‌ازآن طرف‌بام افتاده‌! آخرشب جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه‌های فردا. گفت:خانما بیان نمازخونه! دیدیم حاج‌آقا را خواب‌آلود آورده که تنها در بین نامحرم نباشد. ...
حسینی (مسرور ): رفتارهایش را قبول نداشتم. فکر می‌کردم ادای رزمنده‌های دوران‌جنگ را درمی‌آورد. نمی‌توانستم با کلمات قلمبه‌سلنبه‌اش کنار بیایم. دوست‌داشتم راحت زندگی کنم،راحت حرف‌بزنم،خودم‌باشم. به‌نظرم زندگی‌ با چنین‌آدمی اصلاً کار‌من نبود. دنبال آدم بی‌ادعایی می‌گشتم که به دلم بنشیند. در چارچوب‌در، باروی ترش‌کرده نگاهم را انداختم به موکت کف اتاق‌بسیج و گفتم: من دیگه از امروز به‌بعد، مسئول روابط‌عمومی نیستم.خداحافظ! فهمید کارد به‌استخوانم رسیده.خودم را‌ برای اصرارش‌ آماده‌ کرده‌بودم‌، شاید هم دعوایی جانانه‌و‌مفصل. برعکس،درحالی‌که پشت‌میزش نشسته‌بود، آرام و باطمانینه گونه‌ی‌پر‌ ریشش را گذاشت روی‌مشتش و گفت: یه‌نفر رو به‌جای خودتون مشخص کنید و برید! نگذاشتم به‌شب بکشد. یکی‌از بچه‌ها را‌ به‌ خانم‌ابویی معرفی‌کردم. حس کسی را داشتم که بعداز سال‌ها تفس‌تنگی یک‌دفعه نفسش‌آزاد شود، سینه‌ام سبک‌شد. چیزی روی مغزم ضرب گرفته‌بود. آزاد‌شدم! صدایی حس می‌کردم شبیه زنگ‌آخر مرشد وسط زورخانه. به‌خیالم بازی تمام‌‌ شده‌بود. زهی خیال‌ باطل!تازه‌اولش بود. هرروز به‌نحوی پیغام می‌فرستاد و می‌خواست بیاید خواستگاری. جواب سربالا می‌دادم. داخل دانشگاه جلویم سبز‌ شد. خیلی جدی و بی‌مقدمه پرسید: چرا هرکی رو می‌فرستم جلو، جوابتون منفیه؟ بدون‌مکث گفتم: ما به‌درد هم نمی‌خوریم! بااعتماد‌به‌نفس صدایش را صاف کرد: ولی من فکر‌می‌کنم به‌هم می‌خوریم! جوابم را کوبیدم توی صورتش:آدم باید کسی‌که می‌خواد همراهش بشه، به‌دلش بشینه! ...
حسینی (مسرور ): خنده‌ی پیروزمندانه‌ای سر داد، انگار به خواسته‌اش رسیده‌بود: یعنی این مسئله حل‌بشه، مشکل شمام حل می‌شه؟ جوابی نداشتم. چادرم را زیر چانه‌ محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم. از همان‌جایی که ایستاده بود، طوری‌ گفت که بشنوم: ببینید! حالا اینقدر دست‌دست می‌کنید،ولی میاد زمانی‌که حسرت این‌روزا رو بخورید! زیرلب با خودم گفتم: چه اعتماد‌به‌نفس کاذبی، اما تا برسم خانه، مدام این‌چند‌کلمه در ذهنم می‌چرخید: حسرت این‌روزا! مدتی پیدایش نبود، نه‌در برنامه بسیج، نه‌کنار معراج‌شهدا. داشتم بال درمی‌آوردم. از دستش راحت شده‌بودم . کنجکاوی‌ام گل کرده‌بود بدانم کجاست. خبری از اردوهای بسیج‌نبود، همه‌بودند اِلاّ او‌ . خجالت می‌کشیدم از اصل‌قضیه سردربیاورم تا اینکه کنار‌معراج‌شهدا اتفاقی‌شنیدم از او حرف‌می‌زنند. یکی‌داشت می‌گفت: معلوم‌نیست این محمدخانی این‌همه‌وقت توی‌مشهد چیکار می‌کنه! نمی‌دانم چرا؟ یک‌دفعه نظرم‌ عوض‌شد. دیگر به‌چشم یک بسیجی افراطی و متحجر نگاهش نمی‌کردم. حس غریبی آمده‌بود سراغم. نمی‌دانستم چرا این‌طور شده‌بودم. نمی‌خواستم قبول‌کنم که دلم برایش تنگ‌شده‌است، باوجود این هنوز نمی‌توانستم اجازه‌بدهم بیاید خواستگاری‌ام. راستش خنده‌ام می‌گرفت، خجالت می‌کشیدم به‌کسب بگویم دل‌مرا هم با خودش برده! وقتی‌برگشت پیغام داد می‌خواهد بیاید خواستگاری. باز‌قبول نکردم. مثل‌قبل عصبانی‌نشدم، ولی زیربار هم نرفتم. خانم ابویی گفت: دو‌سه‌ساله این بنده‌ی‌خدا رو معطل خودت کردی! طوری‌نمیشه‌که! بذار‌بیاد خواستگاری و حرفاش‌رو بزنه! گفتم:بیاد، ولی خوش‌بین نباشه که بله‌بشنوه! ...
حسینی (مسرور ): شب میلاد حضرت زینب علیه السلام بود،مادرش زنگ زد برای قرار خواستگاری.نمیدانم پافشاری هایش باد کله ام را خواباند یا تقدیرم؟ شاید هم دعاهایش.به دلم نشسته بود.با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی‌اش آمد . از در حیاط که وارد خانه شد،با خاله ام از پنجره او را دیدیم .خاله ام خندید :«مرجان،این پسره چقدر شبیه شهداست!».با خنده گفتم :«خب شهدا یکی مثل خودشون رو فرستادن برام». خانواده اش نشستند پیش مادر و پدرم.خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که«این دوتا برن توی اتاق ، حرفاشونو بزنن!».با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم ،حالا باید باهم می‌نشستیم درباره آیندمون حرف می‌زدیم.تا وارد شد ، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت:«چقدر آیینه!از بس خودتونو رو می‌بینید این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!».از بس هول کرده بودم فقط با ناخن هایم بازی میکردم .مثل گوشی در حال ویبره ،میلرزیدم.خیلی خوشحال بود.به وسایل اتاقم نگاه میکرد. خوب شد عروسک های پشمالو و عکس هام رو جمع کرده بودم .فقط مونده بود قاب عکس چهار سالگی ام.اتاق را گز میکرد ، انگار روی مغزم رژه میرفت . جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید . چه در ذهنش بود نمیدانم!!! ادامه دارد...
حسینی (مسرور ): دلبری نشست رو به رویم. خندید و گفت:« دیدی آخر به دل تون شستم!». زبانم بند آمده بود! من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می‌گذاشتم و تحویلش می دادم ،حالا انگار لال شده بودم. خودش جواب خودش را داد .رفتم مشهد،یه دهه به امام رضا متوسل شدم .گفتم حالا که بله میگید ،امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه.! پاک پاک که دیگه به یاد تون نیفتم . نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت این جا جای که میتونن چیزی رو که خیر نیست خیر کنن و بهتون بدن!. نظرم عوض شد .دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید. نفسم بند اومده بود قلبم تند تند میزد و سرم داغ شده بود! توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیده بودم الکی نبود که یکدفعه نظرم عوض شد !انگار دست امام بود و دل من!!! از ۱۹ سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده. دقیقاً جمله اش این بود: که« راست کارم نبودند، گیر و گور داشتند!» گفتم :از کجا معلوم من به دردتون بخورم!!! خندید و گفت: توی این سالا شما رو خوب شناختم. ادامه دارد…
قصه دلبری قصه دلبری
۹ تا قسمت دیگه در فردا گذاشته می شود
🍃 به‌قول‌ استاد‌رائفی‌پور: این‌ همه‌ روایت‌ درباره‌ مهدویت‌ هست! آقا‌ توۍ یکیشون‌ نفرمودن‌ اگر‌مردم‌دنیا بخوان‌‌! ظهور اتفاق‌ میفته..! توۍهمشون‌فرمودن‌: اگر‌ اگر‌ .. بابا‌گره‌خودِماییم:)
دل را اگر از ♡حُسین♡ بگیرم چہ ڪنم.. بـےعشق ♡حُسین♡ اگر "بمیرم" چہ ڪنم.. فردا ڪہ ڪسے را بہ ڪسے ڪارے نیست.. دامان ♡حُسین♡ اگر نگیرم چہ ڪنم... اَلْلَّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ اَلْفَرَجْ بِحَقِ حضرت زینب سلام الله علیها شماره ۵۸ @RESANEH_FADAK
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بازم قصه دلبری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسینی (مسرور ): می‌گفت:«اتفاقا باید بدونین خوب تصمیم بگیرید!!!» گفت :«از وقتی شما به دلم نشست ، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاری ها رو صوری می رفتم !!!.» می گفت :«می رفتم تا بهونه پیدا کنم یا بهانه‌ای بدم دست طرف» می خندید که : «چون اکثر دخترا از ریشه بلند خوششون نمیاد این شکلی میرفتم؛ اگه کسی هم پیدا می‌شد که خوشش میومد و می‌پرسید که آیا ریش هاتون رو درست و مرتب میکنین، می‌گفتم نه من هم این ریختی میچرخم!!! یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم. مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت :«حرفتون که تموم شد کارتو دارم. از بستن دلشوره داشتم دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت .حرف می‌زد و لابلاش میوه پوست می‌کند و می‌خورد گاهی با خنده به من تعارف :«میکرد خونه خودتونه بفرمایید.» زیاد سوال می پرسید بعضی ها که سخت بود؛ بعضی هم خنده دار .خاطرم هست که می پرسید :« نظر شما درباره حضرت آقا چیه ؟ گفتم : ایشان را قبول دارم و هر چی بگم اطاعت می کنم. گیر داد که چقدر قبولشون دارید؟ در آن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمی رسید .گفتم خیلی!!! خودم را راحت کردم که نمی‌توانم بگویم چقدر زیرکی به خرج داد و گفت :«اگه آقا میگن من رو بکشید میکشید؟» بی معطلی گفتم:« اگه آقا میگن بله». نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد . انگار از اول بله را شنیده؛ شروع کرد دوباره برای آینده شغلی اش حرف زد گفت:« دوست دارد برود در تشکیلات سپاه؛ فقط هم سپاه قدس.» ادامه دارد...
چرا اینقدر یم دندگی می‌کند. خجالت میکشیدم بگویم چرا بلند نمی شوم؛ دیدم بیرون بر او نیست دل به دریا زدم و گفتم :«پام خواب رفته.» از سر غزل پرانی گفت:« فکر میکردم ای عیبی دارید و اقرار سراسر من کلا بره.» دلش روشن بود که این ازدواج سر می‌گیرد. نزدیک در به من گفت:« رفتم کربلا زیر قبه امام حسین علیه السلام گفتم برام پدری کنید؛ فکر کنید منم علی اکبر تونم هرکاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید برای من بکنید. ادامه دارد... ...بعد هم که دستش را گرفت طرف محمد حسین و گفت:« همه زندگیم همینه گذاشتم جلو کسی که میخواد دوماد خونه من بشه فرزند خونه منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه.» اون هم که دستش را نشان داد و گفت:« منم با شما رو راستم .»تا اسلامی از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد؛ حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد و دوباره قضیه موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت. خیلی هم زود با پدر و مادرم پسرخاله شد. موقع برگشتن به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر. یادم هست بعضی از حرف ها راکه می زد پدرم برمیگشت عقب ماشین را نگاه می‌کرد. از او می پرسید این حرف ها رو به مرجان هم گفتی؟ گفت :بله .در جلسه خواستگاری همه را به من گفته بود .مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد .من که از ته دلت راضی بودم پدرم هم توپ را انداخته بود در زمینه خودم .مادرم گفت به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنیم .کور از خدا چه خواهد دو چشم بینا. قار قارصدای موتورش در کوچه مان پیچید. سر همان ساعتی که گفته بود رسید ۴ بعد از ظهر از یکی از روزهای اردیبهشت. نمی‌دانم آن دسته گل را چطور با موتور اینقدر سالم رسانده بود .مادرم به دایی هم زنگ زده که بیاید سبک سنگینش کند. نشنیدم با پدر و دایی ام چه خوش و بش کردند .تا وارد اتاقم شد پرسید:: دایتون نظامی گفتم از کجا میدونید خندید که از کفش هاشون حدس زدم.» برایم جالب بود حتی حواسش به کفشهای دم در هم بود. ادامه دارد... مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود.از وسط برنامه‌ها می‌رفت و می‌آمد .قرار شد بعد از ایام ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه عقد کنیم. رفته بود پیش حاج آقای آیت‌اللهی که بیایند برای خواندن خطبه عقد ایشان گفته:« بودند بهتر است بروید امامزاده جعفر علیه السلام یزد .»خانواده ها به این تصمیم رسیده بودند که دو تا مراسم مفصل در سالن بگیرند؛ یکی یزد یکی هم تهران. مخالفت کرد و گفت :باید یکی رو ساده بگیریم .راضی نشد. من را انداخت جلو تا بزرگترها را راضی کنم. چون من هم با او موافق بودم زور خودم را زدم تا آخر به خواسته‌اش رسید .شب تا صبح خوابم نبرد. دور حیاط راه می‌رفتم .تمام صحنه ها مثل فیلم در ذهنم رد میشد .همه آن منت کشی هایش. از آقای قرائتی شنیده بودم ۵۰ درصد ازدواج تحقیق و ۵۰ درصد توسل؛ نمیشه به تحقیق امید داشت ولی می‌توان به توسل دل بست .بین خوف و رجا گیر افتاده بودم.با اینکه به دلم نشسته بود باز دلهره داشتم . متوسل شدم. زنگ زدم به حرم امام رضا علیه السلام آنکه خیرم کرده بود برایش. همان که چشمانم را بستم با نوای صلوات خاصه خودم را پای ضریح می‌دیدم. در بین صدای همه زائران حرفم را دخیل بستم به ضریح «ما از تو به غیر تو نداریم تمنا حلوا به کسی ده که محبت نچشیده» همه را سپردم به امام علیه السلام .هندزفری را گذاشتم داخل گوشم. راه می‌رفتم و روضه گوش می دادم. رفتم به اتاقم با هدیه هایش ور رفتم .کفن شهید گمنام، پلاک شهید. صدای اذان مسجد بلند شد. مادرم سر کشید داخل اتاق و گفت نخوابیدی بروی سوره قران بخون .ساعت ۶ و نیم صبح خالم آمد با مادرم وسایل سفره عقد را جمع می‌کردم .نشسته بودم و بر بر نگاهشان می کردم .به خودم می گفتم یعنی همه اینا داره جدی میشه. خالم غرولندی کرد که :«کمک نمی کنی حداقل پاشو لباساتو بپوش.» همه عجله داشتند که باید زودتر عقد خوانده شود تا به شلوغی امامزاده نخوریم ادامه دارد... @MohammadHossein_MohammadKhani چندین بار ذکر خیر پدرم را کشید؛ وسط برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگی اش را برای او گفته بود .یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه. پرسید نظرتون چیه. گفتم:« همون که حضرت آقا میگن» بال در آورد یعنی ۱۴ تا سکه. از زیر چادر سرم را تکان دادم که یعنی بله .می خواست دلیل مرا بداند. گفتم مهریه خوشبختی نمیاره حدیث هم برایشان گفتم.« بهترین زنان امت من زنی است که مهریه او از دیگران کمتر باشد» این دفعه من منبر رفته بودم .دلش نمی‌آمد صحبت هایمان تمام شود. حس می‌کردم زور میزند سر بحث جدیدی باز کند.سه تا نامه جدید نوشته بود برایم گرفت جلوی رویم و گفت:« راستی سرم بره هیئت ترک نمی شه.» ته دلم ذوق کردم. نمی‌دانم او هم از چهره ام فهمید یا نه. چون دنبال اینطور آدمی میگشتم. حس می‌کردم حرف دیگری هم دارم انگار مزه مزه می کر
نشده بو.د راحت نبودم .عکاس برایش جالب بود که یک آدم مذهبی اینقدر مسخره بازی در می‌آورد که در عکس ها بخندم. ادامه دارد...
د گفت:« دنبال پایه میگشتم.» باید پایم باشید.زن اگه حسینی باشه شوهرش زهیر میشه .بعد هم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد که هر کسی را که دوست داری باید براش آرزوی شهادت کنی دلم را برد ،به همین سادگی. پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کرده‌ام. نه پولی، نه کاری، نه مدرکی، هیچ؛ تازه باید بعد از ازدواج میرفتیم تهران .پدرم با این موضوع کنار نمی‌آمد .برای من هم دوری از خانواده ام خیلی سخت بود .زیاد می پرسید:« تو همه اینا رو میدونی و قبول می کنی.» پروژه تحقیق پدرم کلید خورد. بهش زنگ زد:« سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم.» شماره و نشانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاه را داده بود .وقتی پدرم با آنها صحبت کرد کمی آرام و قرار گرفت. نه که خوشش نیامده باشد، برای آینده زندگی مان نگران بود. برای دختر نازک نارنجی اش .حتی دفعه اول که او را دید گفت:« چقدر این مظلومه.» باز یاد حرف بچه‌ها افتادم حرفشان توی گوشم زنگ می زد :«شبیه شهدا مظلوم.»یاد تو حس و حالم قبل از این روزها افتادم .محمد حسینی که امروز می دیدم ،اصلاً شبیه آن برداشته‌هایم نبود .برای من هم همان شده بود که همه می‌گفتند. پدرم کمی که خاطر جمع شد به محمدحسین گفت که می خوام ببینمت. قرار و مدار گذاشتن برویم دنبالش. هنوز در خانه دانشجویی اش زندگی می کرد. من هم با پدر و مادر می رفتم. خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذره‌ای اظهار خجالت و کمرویی و صورتش نمی دیدم .پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان اسلامیه و سیر تا پیاز زندگی اش را گفت. از کودکی اش تا ارتباط با مادرم اوضاع فعلی اش . ادامه دارد... وقتی با کت و شلوار دیدمش، پقی زدم زیر خنده .هیچ‌کس باور نمی‌کرد این آدم تن به کت و شلوار بدهد .از بس ذوق مرگ بود خنده‌ام گرفت. به شوخی بهش گفتم شما کت و شلوار پوشیدی یا کد و شلوار شما رو پوشیده. در همه عمرش فقط دو بار با کت و شلوار دیدمش. یک بار برای مراسم عقد یک بار هم برای عروسی. درو همسایه و دوست و آشنا با تعجب می پرسیدند :«حالا چرا امامزاده داشت.»نداشتیم بین فک و فامیل کسی اینقدر ساده دخترش را بفرستد خانه بخت .سفره عقد ساده انداختیم وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره. خیلی خوشحال بودم که قسمت شد قرآن و جا نماز هدیه حضرت آقا را بگذارم داخل سفره عقد .سال ۱۳۸۶ که حضرت آقا آمده بودند یزد، متنی بدون اسم برای ایشان نوشته بودم .چند وقت بعد از طرف دفتر ایشان زنگ زدن منزلمان که نویسنده این متن زن یا مرد ؟مادرم گفت:« دخترم نوشته» یکی دو هفته ای گذشت که دیدم پستچی بسته آورده است. آقای آیت‌اللهی خطبه مفصلی خواندند با تمام آداب و جزئیاتش .فامیل می‌گفتند ما تا حالا اینطور خطبه‌ای ندیده بودیم .حالا در این هیر و ویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعا کنم. می‌گفت اینجا جای که دعا مستجاب میشه.» ادامه دارد... هرچه می خواستم بهش بفهمانم که ول کن اینقدر روی این مطلب پا فشاری نکن راه نمی‌داد. هی میگفت :«تو سبب شهادت منی من این روبا ارباب عهد بستم و مطمئنم که شهید میشم.» فامیل که در ابتدای امر کلاً گیج شده بودند. آن از ریخت و قیافه داماد این هم از مکان عقد. آنها آدمی با این همه ریش را جز در لباس روحانیت ندیده بودند. بعضی ها که فکر می‌کردند طلبه است .با توجه به اوضاع مالی پدرم خواستگارهای پولداری داشتم که همه را دست به سر کرده بودم. حالا برای همه سوال شده بود« مرجان چیز این آدم دل خوش کرده که بله گفته است .»عده ای هم با مکان ازدواجم کنار می‌آمدند ولی می‌گفتند :«مهریه‌اش رو کجای دلمون بزاریم ۱۴ تا سکه هم شد مهریه .»همیشه در فضای مراسم عقد کف زدن و کل کشیدن دیده بودم ولی رفقای محمدحسین زیارت عاشوراخواند. مراسم وصل به هیئت و روضه شد. البته خدا در و تخته را جور می کند آنها هم بعد از روضه مسخره بازی شان سرجایش بود. شروع کردن به خواندن شعر رفتند یاران چابک سواران. چشمش برق میزد. گفت:«تو همونی که دلم میخواست کاش منم همونی بشم که تو دلت میخواد.» مدام زیر لب می گفت شکر که جور شد.شکر اونی که میخواستم شد .شکر که همه چیز طبق میلم جلو میره .شکر .موقع امضای سند ازدواج دستام میلرزید .مگر تمامی داشت. شنیده بودم باید خیلی امضا بزنیم ولی باورم نمی شد تا این حد. مثل هم در نمی‌آمدند. زیرزیرکی میخندید :«چرا دستت میلرزه نگاه کن همه امضاها کج و کوله شده .»بعد از مراسم عقد رفتم آرایشگاه .قرار شد خودش بیاید دنبالم. دهان خانواده‌اش باز مانده بود که چطور زیر بار رفته بیاید آتلیه .اصلا خوشش نمی آمد. وقتی دید من دوست دارم کوتاه آمد. وقتی آمد آنجا قصه عوض شد. چهار ساعت بیشتر نبود که با هم محرم شده بودیم .یخم باز
حسینی (مسرور ): روی گزینه های بعدی فکر کرده بود؛ طلبگی یا معلمی.هنوز دانشجو بود.خندید و گفت:« که از دار دنیا فقط یک متور تریل دارد که آن هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده است.» پررو پررو گفت:« اسم بچه هامون انتخاب کردم امیرحسین ،امیر عباس ،زینب و زهرا.» انگار کتری آب جوش ریختن روی سرم !!!.کسی نبود بهش بگوید هنوز نه به باره نه به داره . یکی یکی در جیب های کتش دست می کرد .یاد چراغ جادو افتادم .هر چه بیرون می آورد تمامی نداشت. با همان هدیه‌ها جادویم کرد .تکه‌ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت که از لبنان و سوریه خریده بود .مطمئن شده بود که جوابم مثبت است .تیر خلاص را زد؛ صدایش را پایین تر آورد و گفت :«دو تا نامه نوشتم براتون؛ یکی توی حرم امام رضا علیه السلام یکی هم کنار شهدای گمنام بهشت زهرا .» برگه ها را گذاشت جلوی رویم.کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آنها درشت نوشته بود .از همانجا خواندم. زبانم قفل شد:« تو مرجانی، تو در جانی، تو مرغ مروارید غلتانی اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی.» ادامه دارد...
حسینی (مسرور ): روی گزینه های بعدی فکر کرده بود؛ طلبگی یا معلمی.هنوز دانشجو بود.خندید و گفت:« که از دار دنیا فقط یک متور تریل دارد که آن هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده است.» پررو پررو گفت:« اسم بچه هامون انتخاب کردم امیرحسین ،امیر عباس ،زینب و زهرا.» انگار کتری آب جوش ریختن روی سرم !!!.کسی نبود بهش بگوید هنوز نه به باره نه به داره . یکی یکی در جیب های کتش دست می کرد .یاد چراغ جادو افتادم .هر چه بیرون می آورد تمامی نداشت. با همان هدیه‌ها جادویم کرد .تکه‌ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت که از لبنان و سوریه خریده بود .مطمئن شده بود که جوابم مثبت است .تیر خلاص را زد؛ صدایش را پایین تر آورد و گفت :«دو تا نامه نوشتم براتون؛ یکی توی حرم امام رضا علیه السلام یکی هم کنار شهدای گمنام بهشت زهرا .» برگه ها را گذاشت جلوی رویم.کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آنها درشت نوشته بود .از همانجا خواندم. زبانم قفل شد:« تو مرجانی، تو در جانی، تو مرغ مروارید غلتانی اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی.» ادامه دارد... می‌گفت:«اتفاقا باید بدونین خوب تصمیم بگیرید!!!» گفت :«از وقتی شما به دلم نشست ، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاری ها رو صوری می رفتم !!!.» می گفت :«می رفتم تا بهونه پیدا کنم یا بهانه‌ای بدم دست طرف» می خندید که : «چون اکثر دخترا از ریشه بلند خوششون نمیاد این شکلی میرفتم؛ اگه کسی هم پیدا می‌شد که خوشش میومد و می‌پرسید که آیا ریش هاتون رو درست و مرتب میکنین، می‌گفتم نه من هم این ریختی میچرخم!!! یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم. مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت :«حرفتون که تموم شد کارتو دارم. از بستن دلشوره داشتم دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت .حرف می‌زد و لابلاش میوه پوست می‌کند و می‌خورد گاهی با خنده به من تعارف :«میکرد خونه خودتونه بفرمایید.» زیاد سوال می پرسید بعضی ها که سخت بود؛ بعضی هم خنده دار .خاطرم هست که می پرسید :« نظر شما درباره حضرت آقا چیه ؟ گفتم : ایشان را قبول دارم و هر چی بگم اطاعت می کنم. گیر داد که چقدر قبولشون دارید؟ در آن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمی رسید .گفتم خیلی!!! خودم را راحت کردم که نمی‌توانم بگویم چقدر زیرکی به خرج داد و گفت :«اگه آقا میگن من رو بکشید میکشید؟» بی معطلی گفتم:« اگه آقا میگن بله». نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد . انگار از اول بله را شنیده؛ شروع کرد دوباره برای آینده شغلی اش حرف زد گفت:« دوست دارد برود در تشکیلات سپاه؛ فقط هم سپاه قدس.» ادامه دارد... دلم را برد ،به همین سادگی. پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کرده‌ام. نه پولی، نه کاری، نه مدرکی، هیچ؛ تازه باید بعد از ازدواج میرفتیم تهران .پدرم با این موضوع کنار نمی‌آمد .برای من هم دوری از خانواده ام خیلی سخت بود .زیاد می پرسید:« تو همه اینا رو میدونی و قبول می کنی.» پروژه تحقیق پدرم کلید خورد. بهش زنگ زد:« سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم.» شماره و نشانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاه را داده بود .وقتی پدرم با آنها صحبت کرد کمی آرام و قرار گرفت. نه که خوشش نیامده باشد، برای آینده زندگی مان نگران بود. برای دختر نازک نارنجی اش .حتی دفعه اول که او را دید گفت:« چقدر این مظلومه.» باز یاد حرف بچه‌ها افتادم حرفشان توی گوشم زنگ می زد :«شبیه شهدا مظلوم.»یاد تو حس و حالم قبل از این روزها افتادم .محمد حسینی که امروز می دیدم ،اصلاً شبیه آن برداشته‌هایم نبود .برای من هم همان شده بود که همه می‌گفتند. پدرم کمی که خاطر جمع شد به محمدحسین گفت که می خوام ببینمت. قرار و مدار گذاشتن برویم دنبالش. هنوز در خانه دانشجویی اش زندگی می کرد. من هم با پدر و مادر می رفتم. خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذره‌ای اظهار خجالت و کمرویی و صورتش نمی دیدم .پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان اسلامیه و سیر تا پیاز زندگی اش را گفت. از کودکی اش تا ارتباط با مادرم اوضاع فعلی اش . ادامه دارد... _دلبری انگار در این عالم نبود. سرخوش. مادر و خاله آمدند و به او گفتند:« هیچ کاری توی خونه بلد نیست؛ اصلاً دوره گاز پیداش نمیشه؛ یه پوست تخمه جابجا نمی کنه ؛خیلی نازنازیه!!!» خندید و گفت:« من فکر کردم چه مسئله مهمی می خواین بگین، اینا که مهم نیست.» حرفی نمانده بود؛ سه چهار ساعتی صحبت هایمان طول کشید .گیر داد که اول شما از اتاق بروید بیرون. پای خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم .از بس به نقطه ای خیره مانده بودم گردن گرفته بود و صاف نمی‌شد. التماس میکردم شما بفرمایید من بعد از شما میام. ول کن نبود مرغ عشق یک پا داشت حرصم درآمده بود که
حسینی (مسرور ): دلم را برد ،به همین سادگی. پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کرده‌ام. نه پولی، نه کاری، نه مدرکی، هیچ؛ تازه باید بعد از ازدواج میرفتیم تهران .پدرم با این موضوع کنار نمی‌آمد .برای من هم دوری از خانواده ام خیلی سخت بود .زیاد می پرسید:« تو همه اینا رو میدونی و قبول می کنی.» پروژه تحقیق پدرم کلید خورد. بهش زنگ زد:« سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم.» شماره و نشانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاه را داده بود .وقتی پدرم با آنها صحبت کرد کمی آرام و قرار گرفت. نه که خوشش نیامده باشد، برای آینده زندگی مان نگران بود. برای دختر نازک نارنجی اش .حتی دفعه اول که او را دید گفت:« چقدر این مظلومه.» باز یاد حرف بچه‌ها افتادم حرفشان توی گوشم زنگ می زد :«شبیه شهدا مظلوم.»یاد تو حس و حالم قبل از این روزها افتادم .محمد حسینی که امروز می دیدم ،اصلاً شبیه آن برداشته‌هایم نبود .برای من هم همان شده بود که همه می‌گفتند. پدرم کمی که خاطر جمع شد به محمدحسین گفت که می خوام ببینمت. قرار و مدار گذاشتن برویم دنبالش. هنوز در خانه دانشجویی اش زندگی می کرد. من هم با پدر و مادر می رفتم. خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذره‌ای اظهار خجالت و کمرویی و صورتش نمی دیدم .پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان اسلامیه و سیر تا پیاز زندگی اش را گفت. از کودکی اش تا ارتباط با مادرم اوضاع فعلی اش . ادامه دارد...
حسینی (مسرور ): ...بعد هم که دستش را گرفت طرف محمد حسین و گفت:« همه زندگیم همینه گذاشتم جلو کسی که میخواد دوماد خونه من بشه فرزند خونه منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه.» اون هم که دستش را نشان داد و گفت:« منم با شما رو راستم .»تا اسلامی از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد؛ حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد و دوباره قضیه موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت. خیلی هم زود با پدر و مادرم پسرخاله شد. موقع برگشتن به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر. یادم هست بعضی از حرف ها راکه می زد پدرم برمیگشت عقب ماشین را نگاه می‌کرد. از او می پرسید این حرف ها رو به مرجان هم گفتی؟ گفت :بله .در جلسه خواستگاری همه را به من گفته بود .مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد .من که از ته دلت راضی بودم پدرم هم توپ را انداخته بود در زمینه خودم .مادرم گفت به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنیم .کور از خدا چه خواهد دو چشم بینا. قار قارصدای موتورش در کوچه مان پیچید. سر همان ساعتی که گفته بود رسید ۴ بعد از ظهر از یکی از روزهای اردیبهشت. نمی‌دانم آن دسته گل را چطور با موتور اینقدر سالم رسانده بود .مادرم به دایی هم زنگ زده که بیاید سبک سنگینش کند. نشنیدم با پدر و دایی ام چه خوش و بش کردند .تا وارد اتاقم شد پرسید:: دایتون نظامی گفتم از کجا میدونید خندید که از کفش هاشون حدس زدم.» برایم جالب بود حتی حواسش به کفشهای دم در هم بود. ادامه دارد...
د گفت:« دنبال پایه میگشتم.» باید پایم باشید.زن اگه حسینی باشه شوهرش زهیر میشه .بعد هم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد که هر کسی را که دوست داری باید براش آرزوی شهادت کنی ادامه دارد...@MohammadHossein_mohammadKhani دلم را برد ،به همین سادگی. پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کرده‌ام. نه پولی، نه کاری، نه مدرکی، هیچ؛ تازه باید بعد از ازدواج میرفتیم تهران .پدرم با این موضوع کنار نمی‌آمد .برای من هم دوری از خانواده ام خیلی سخت بود .زیاد می پرسید:« تو همه اینا رو میدونی و قبول می کنی.» پروژه تحقیق پدرم کلید خورد. بهش زنگ زد:« سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم.» شماره و نشانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاه را داده بود .وقتی پدرم با آنها صحبت کرد کمی آرام و قرار گرفت. نه که خوشش نیامده باشد، برای آینده زندگی مان نگران بود. برای دختر نازک نارنجی اش .حتی دفعه اول که او را دید گفت:« چقدر این مظلومه.» باز یاد حرف بچه‌ها افتادم حرفشان توی گوشم زنگ می زد :«شبیه شهدا مظلوم.»یاد تو حس و حالم قبل از این روزها افتادم .محمد حسینی که امروز می دیدم ،اصلاً شبیه آن برداشته‌هایم نبود .برای من هم همان شده بود که همه می‌گفتند. پدرم کمی که خاطر جمع شد به محمدحسین گفت که می خوام ببینمت. قرار و مدار گذاشتن برویم دنبالش. هنوز در خانه دانشجویی اش زندگی می کرد. من هم با پدر و مادر می رفتم. خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذره‌ای اظهار خجالت و کمرویی و صورتش نمی دیدم .پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان اسلامیه و سیر تا پیاز زندگی اش را گفت. از کودکی اش تا ارتباط با مادرم اوضاع فعلی اش . ادامه دارد... وقتی با کت و شلوار دیدمش، پقی زدم زیر خنده .هیچ‌کس باور نمی‌کرد این آدم تن به کت و شلوار بدهد .از بس ذوق مرگ بود خنده‌ام گرفت. به شوخی بهش گفتم شما کت و شلوار پوشیدی یا کد و شلوار شما رو پوشیده. در همه عمرش فقط دو بار با کت و شلوار دیدمش. یک بار برای مراسم عقد یک بار هم برای عروسی. درو همسایه و دوست و آشنا با تعجب می پرسیدند :«حالا چرا امامزاده داشت.»نداشتیم بین فک و فامیل کسی اینقدر ساده دخترش را بفرستد خانه بخت .سفره عقد ساده انداختیم وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره. خیلی خوشحال بودم که قسمت شد قرآن و جا نماز هدیه حضرت آقا را بگذارم داخل سفره عقد .سال ۱۳۸۶ که حضرت آقا آمده بودند یزد، متنی بدون اسم برای ایشان نوشته بودم .چند وقت بعد از طرف دفتر ایشان زنگ زدن منزلمان که نویسنده این متن زن یا مرد ؟مادرم گفت:« دخترم نوشته» یکی دو هفته ای گذشت که دیدم پستچی بسته آورده است. آقای آیت‌اللهی خطبه مفصلی خواندند با تمام آداب و جزئیاتش .فامیل می‌گفتند ما تا حالا اینطور خطبه‌ای ندیده بودیم .حالا در این هیر و ویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعا کنم. می‌گفت اینجا جای که دعا مستجاب میشه.» ادامه دارد... هرچه می خواستم بهش بفهمانم که ول کن اینقدر روی این مطلب پا فشاری نکن راه نمی‌داد. هی میگفت :«تو سبب شهادت منی من این روبا ارباب عهد بستم و مطمئنم که شهید میشم.» فامیل که در ابتدای امر کلاً گیج شده بودند. آن از ریخت و قیافه داماد این هم از مکان عقد. آنها آدمی با این همه ریش را جز در لباس روحانیت ندیده بودند. بعضی ها که فکر می‌کردند طلبه است .با توجه به اوضاع مالی پدرم خواستگارهای پولداری داشتم که همه را دست به سر کرده بودم. حالا برای همه سوال شده بود« مرجان چیز این آدم دل خوش کرده که بله گفته است .»عده ای هم با مکان ازدواجم کنار می‌آمدند ولی می‌گفتند :«مهریه‌اش رو کجای دلمون بزاریم ۱۴ تا سکه هم شد مهریه .»همیشه در فضای مراسم عقد کف زدن و کل کشیدن دیده بودم ولی رفقای محمدحسین زیارت عاشوراخواند. مراسم وصل به هیئت و روضه شد. البته خدا در و تخته را جور می کند آنها هم بعد از روضه مسخره بازی شان سرجایش بود. شروع کردن به خواندن شعر رفتند یاران چابک سواران. چشمش برق میزد. گفت:«تو همونی که دلم میخواست کاش منم همونی بشم که تو دلت میخواد.» مدام زیر لب می گفت شکر که جور شد.شکر اونی که میخواستم شد .شکر که همه چیز طبق میلم جلو میره .شکر .موقع امضای سند ازدواج دستام میلرزید .مگر تمامی داشت. شنیده بودم باید خیلی امضا بزنیم ولی باورم نمی شد تا این حد. مثل هم در نمی‌آمدند. زیرزیرکی میخندید :«چرا دستت میلرزه نگاه کن همه امضاها کج و کوله شده .»بعد از مراسم عقد رفتم آرایشگاه .قرار شد خودش بیاید دنبالم. دهان خانواده‌اش باز مانده بود که چطور زیر بار رفته بیاید آتلیه .اصلا خوشش نمی آمد. وقتی دید من دوست دارم کوتاه آمد. وقتی آمد آنجا قصه عوض شد. چهار ساعت بیشتر نبود که با هم محرم شده بودیم .یخم باز
حسینی (مسرور ): _دلبری انگار در این عالم نبود. سرخوش. مادر و خاله آمدند و به او گفتند:« هیچ کاری توی خونه بلد نیست؛ اصلاً دوره گاز پیداش نمیشه؛ یه پوست تخمه جابجا نمی کنه ؛خیلی نازنازیه!!!» خندید و گفت:« من فکر کردم چه مسئله مهمی می خواین بگین، اینا که مهم نیست.» حرفی نمانده بود؛ سه چهار ساعتی صحبت هایمان طول کشید .گیر داد که اول شما از اتاق بروید بیرون. پای خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم .از بس به نقطه ای خیره مانده بودم گردن گرفته بود و صاف نمی‌شد. التماس میکردم شما بفرمایید من بعد از شما میام. ول کن نبود مرغ عشق یک پا داشت حرصم درآمده بود که چرا اینقدر یم دندگی می‌کند. خجالت میکشیدم بگویم چرا بلند نمی شوم؛ دیدم بیرون بر او نیست دل به دریا زدم و گفتم :«پام خواب رفته.» از سر غزل پرانی گفت:« فکر میکردم ای عیبی دارید و اقرار سراسر من کلا بره.» دلش روشن بود که این ازدواج سر می‌گیرد. نزدیک در به من گفت:« رفتم کربلا زیر قبه امام حسین علیه السلام گفتم برام پدری کنید؛ فکر کنید منم علی اکبر تونم هرکاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید برای من بکنید. ادامه دارد...
حسینی (مسرور ): مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود.از وسط برنامه‌ها می‌رفت و می‌آمد .قرار شد بعد از ایام ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه عقد کنیم. رفته بود پیش حاج آقای آیت‌اللهی که بیایند برای خواندن خطبه عقد ایشان گفته:« بودند بهتر است بروید امامزاده جعفر علیه السلام یزد .»خانواده ها به این تصمیم رسیده بودند که دو تا مراسم مفصل در سالن بگیرند؛ یکی یزد یکی هم تهران. مخالفت کرد و گفت :باید یکی رو ساده بگیریم .راضی نشد. من را انداخت جلو تا بزرگترها را راضی کنم. چون من هم با او موافق بودم زور خودم را زدم تا آخر به خواسته‌اش رسید .شب تا صبح خوابم نبرد. دور حیاط راه می‌رفتم .تمام صحنه ها مثل فیلم در ذهنم رد میشد .همه آن منت کشی هایش. از آقای قرائتی شنیده بودم ۵۰ درصد ازدواج تحقیق و ۵۰ درصد توسل؛ نمیشه به تحقیق امید داشت ولی می‌توان به توسل دل بست .بین خوف و رجا گیر افتاده بودم.با اینکه به دلم نشسته بود باز دلهره داشتم . متوسل شدم. زنگ زدم به حرم امام رضا علیه السلام آنکه خیرم کرده بود برایش. همان که چشمانم را بستم با نوای صلوات خاصه خودم را پای ضریح می‌دیدم. در بین صدای همه زائران حرفم را دخیل بستم به ضریح «ما از تو به غیر تو نداریم تمنا حلوا به کسی ده که محبت نچشیده» همه را سپردم به امام علیه السلام .هندزفری را گذاشتم داخل گوشم. راه می‌رفتم و روضه گوش می دادم. رفتم به اتاقم با هدیه هایش ور رفتم .کفن شهید گمنام، پلاک شهید. صدای اذان مسجد بلند شد. مادرم سر کشید داخل اتاق و گفت نخوابیدی بروی سوره قران بخون .ساعت ۶ و نیم صبح خالم آمد با مادرم وسایل سفره عقد را جمع می‌کردم .نشسته بودم و بر بر نگاهشان می کردم .به خودم می گفتم یعنی همه اینا داره جدی میشه. خالم غرولندی کرد که :«کمک نمی کنی حداقل پاشو لباساتو بپوش.» همه عجله داشتند که باید زودتر عقد خوانده شود تا به شلوغی امامزاده نخوریم ادامه دارد... @MohammadHossein_MohammadKhani
حسینی (مسرور ): چندین بار ذکر خیر پدرم را کشید؛ وسط برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگی اش را برای او گفته بود .یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه. پرسید نظرتون چیه. گفتم:« همون که حضرت آقا میگن» بال در آورد یعنی ۱۴ تا سکه. از زیر چادر سرم را تکان دادم که یعنی بله .می خواست دلیل مرا بداند. گفتم مهریه خوشبختی نمیاره حدیث هم برایشان گفتم.« بهترین زنان امت من زنی است که مهریه او از دیگران کمتر باشد» این دفعه من منبر رفته بودم .دلش نمی‌آمد صحبت هایمان تمام شود. حس می‌کردم زور میزند سر بحث جدیدی باز کند.سه تا نامه جدید نوشته بود برایم گرفت جلوی رویم و گفت:« راستی سرم بره هیئت ترک نمی شه.» ته دلم ذوق کردم. نمی‌دانم او هم از چهره ام فهمید یا نه. چون دنبال اینطور آدمی میگشتم. حس می‌کردم حرف دیگری هم دارم انگار مزه مزه می کرد گفت:« دنبال پایه میگشتم.» باید پایم باشید.زن اگه حسینی باشه شوهرش زهیر میشه .بعد هم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد که هر کسی را که دوست داری باید براش آرزوی شهادت کنی ادامه دارد...@MohammadHossein_mohammadKhani
حسینی (مسرور ): وقتی با کت و شلوار دیدمش، پقی زدم زیر خنده .هیچ‌کس باور نمی‌کرد این آدم تن به کت و شلوار بدهد .از بس ذوق مرگ بود خنده‌ام گرفت. به شوخی بهش گفتم شما کت و شلوار پوشیدی یا کد و شلوار شما رو پوشیده. در همه عمرش فقط دو بار با کت و شلوار دیدمش. یک بار برای مراسم عقد یک بار هم برای عروسی. درو همسایه و دوست و آشنا با تعجب می پرسیدند :«حالا چرا امامزاده داشت.»نداشتیم بین فک و فامیل کسی اینقدر ساده دخترش را بفرستد خانه بخت .سفره عقد ساده انداختیم وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره. خیلی خوشحال بودم که قسمت شد قرآن و جا نماز هدیه حضرت آقا را بگذارم داخل سفره عقد .سال ۱۳۸۶ که حضرت آقا آمده بودند یزد، متنی بدون اسم برای ایشان نوشته بودم .چند وقت بعد از طرف دفتر ایشان زنگ زدن منزلمان که نویسنده این متن زن یا مرد ؟مادرم گفت:« دخترم نوشته» یکی دو هفته ای گذشت که دیدم پستچی بسته آورده است. آقای آیت‌اللهی خطبه مفصلی خواندند با تمام آداب و جزئیاتش .فامیل می‌گفتند ما تا حالا اینطور خطبه‌ای ندیده بودیم .حالا در این هیر و ویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعا کنم. می‌گفت اینجا جای که دعا مستجاب میشه.» ادامه دارد...